لطفا بدون ذکر منبع وعدم رعایت امانتداری از کپی و تهیه رونوشت به قصد انتشار بهر نحوی بپر هیزید
illha.mihanblog.com
مادر بزرگ و خوب و مهربان مرتب پذیرای فرزندان و نوه های فراوان خود بود . او در خانه سرتا سر گلی و سقف چوبی در بخشی از حوالی دور ییلاق که هنوز اغلب فرزندان وی دو منزله بودند هم چادر نشینی داشتند و هم هر کدام یک تا دو باب منزل و استراحتگاه که فصل سرد و گرم سال و هم بعنوان انباری از ان استفاده میکردند. مدام در تلاش بودند .البته عمده منازل که یک فامیل بزرگ در کنار هم در املاک خود بنا کرده بودند در جوار یک تپه و بین یک رشته کوه کشیده و بلند و با فاصله یک رودخانه واقع بود و تا جاده متصل به شهر ها و دهکده های کوچک و بزرگ فاصله زیادی داشت در حقیقت در یک بن بست جغرافیایی قرار داشت . آ نوقتها اصطلاحا همه چادر نشین بودند و به این منازل خانه شهری هم می گفتند . نه بعنوان خانه ی در شهر بلکه ست موقت در محلی بین ییلاق و قشلاق ایل در گذشته . با وجود این کلی ارزش و اعتبار برای خود داشت و کسب کرده بود . یعنی این منازل بدون اب و برق و سبک عشایر نشین یکنوع پشتیبانی برای صاحبان خود داشت که البته در سند های محضری حیاط و محل گوسفنداری موقت و تمام مشخصات قید شده بود و در فصول مختلف پذیرای قوم و خویشان و استراحتگاه دایمی عده ای وامانده از ایل بود . این اواخر چهل پنجاه سال گذشته اکثر فامیل دیگر به خود کمتر زحمت پیمایش به قشلاق را میکشیدند و زمستان گذرانی و بهار و تابستان در سرزمینها و املاک و مراتع زیبا و خوش منظره و پر برکت کوچ میکردند و پاییز و زمستان دوباره به خانه شهری خود بر میگشتند .اوضاع زندگی خوش بود و مطابق میل همگان پیش میرفت .این منزل مادر بزرگ دارای سه اتاق بزرگ و یک مطبخ ( آشپز خانه ) بزرگتر از هر اتاق دارای بخاری و دودکش بزرگ و ایده آل داشت ، جهت پخت و پز سوخت و آتش چوبهای خشک باغ و باغچه ، و چوب جنگلی دور تا دور مجموعه بویژه در سحر گاهان مرتب آتش و دود از فراز بام گلی آن بهوا میرفت .مادر بزرگ تنها با اخرین فرزند خویش کاملا ساکن دایمی منزل خویش بودند و کمتر و کمتر به قشلاق ایل کوچ میکردند . البته فاصله تا قشلاق بسیار زیاد و دور از دسترس یود . سه رشته کوه و دو دشت فراخ و یک آسمان آبی بی انتها بین آنها فاصله انداخته بود ، اما این منزل مادر بزرگ که اوقتها رسم بود به او ننه بزرگ میگفتند با صفا و آرامبخش و تسکین دهنده هر فراقی بود مادر بزرگ خدا بیامرز در جواب میگفت جونم درد و بلات بخوره تو جونم ، معمولا با ادب و مهربان و دستش پر بود . از نقل و نبات و جیب ریز و قصب و نخود چی و کشمش، نقل سفید پیر زنی ، خشکه کشک و برشته کندمک و غیره در دسترس برای پذیرایی آماده داشت . میگفتند مادر بزرگ یک صندوقچه دارد پر از طلا و جواهرات و سکه های قدیمی و جدید لیر و پوند و اشرفی که کمتر فردی از فامیل موفق به دیدن ان میشد . بهر حال پر امید ترین منزل منطقه بود و نوه ها و فامیل دیگر مانند عمو عمه و دایی و مهمانان نزدیک تنهایی مادر بزرگ را به دور همی های شاد و بگو بخند مبدل ساخته بود .مجالس گرم و صمیمی با دیگر اعضای فامیل بر گذار میکرد تا تن و توان داشت خودش دست گرم و پذیرای میهمانان بود . اما داستان ما از آنجا شروع شد که من به اتفاق عمو مجرده و دخترک کوچک عمه چهار پنج سالی داشت از قضا سر از منزل مادر بزرگ در آوردیم . حوالی ظهر بود و وقت ناهار . مادر بزرگ به سفارش یکی از عمه ها و مادر دختری که با ما بود قصد دیدار و راست و ریز کار خیری به منزل دخترش داشت از ما جدا و از منزل خارج میشد در پایین ایوان ما را صدا زد که دمپزی گرم روی اجاق و آب دوغ خیار زیر دوری (سینی ) زرد برنجی تو طاقچه است خود دانید میل کنید تا من بر گردم .مادر بزرگ با همان پا رفت و غیبتش طولانی شد . اتاق میانی مادر بزرگ کمی تاریک بود و روشنایی چندانی نداشت . عمو به خواهر زاده اش ، گفت دایی اون نمک تو طاقچه بیار تا بزنیم به کاسه اب دوغی . دخترک هم بی هرس و پرس یک قوطی شبیه نمک پاش در دستش بود و تا میتوانست بر کاسه دوغی پاشید . هنوزم بی مزه و بی نمک بود و نه یکبار و دو بار چند بار به اصطلاح نمک پاشید و لی مزه نمک ابدا نداشت . اینکه هنوز مزه نمک ندارد ، بده اون نمکو .عمو دادی زد و گفت دختر ان نمک پاشو بده تا بهت بگم چطوری نمک بپاشی.تا نمک پاش عوضی از دست دخترک به دست عمو رسید ، نگاهی به آن انداخت و فریاد کشید نخور که سمه . قوطی هم اندازه ظرف نمک پاش پر از گرد سفید د.د.ت . البته مقدار کافی مصرف شده بود و نیمه دوم کاسه بود .فعلا حال ما خوب بود داد و فریاد بهوا خاست و همه ساکنان متوجه شدند و سراسیمه رسیدند . ان یکی عمه زودتر رسید وای خاک بر سرم شد مگر شما خنگ بودیدو هر که می آمد نا سزا بار میکرد و راه درمان و پیشگیری تز میداد . اب کشک ، نبات داغ و ماست و آبتنی ، هر که یک راهکار داشت اما هیچکدام نه عملی شد و نه سود داشت و کور و پشیمان از بی دقتی باید خود را ملامت و سرزنش میکردیم . عمه بزرگه میگفت این داروی نمک مانند فاسد شده و اثری روی بدن ندارد . مدتهاست در طاقچه گذاشته شده است . نگران نباشید . مدت زمان مناسب فرا رسید تا اثر سم خودنمایی کند کم کم آثار سر گیجه و سر درد نمایان شد آن یکی عمه گفت تا حال و توان دارید خود را لااقل کنار جاده برسانید تا یک قدم به طبیب نزدیک تر شوید . فاصله تا جاده قدیمی و کم تردد ماشین رو دو کیلمتر بود و رودی خروشان مابین ما بود و جاده و بدون وسیله نقلیه . بنظرم عمو بیشتر مصرف کرده بود ، زیرا بعد از یک ساعتی خدا نصیب گرگ کوه هم نکند . از دل درد و سر درد و گل بروی شما بلا به نسبت استفراغ و اسهال امانش نمیداد . به ما دو نفر من و دختر عمه کوچولو به سر درد و کمی سر گیجه کفایت کرد . همه و حشت زده عمو را بسوی جاده کشان کشان و پیاده بردند . اما اوضاع بد تر و بدتر میشد داشت بیهوش میشد و با سوار کردن او بر الاغ چابک و تند و تیز رو کاروانی ادم بزرگ و کوچک و زن و مرد پسر بچه های شیطان برای مسخره کردن بدنبال او راه افتاده بودند . به اصطلاح او را بدرقه شفا خانه کنند . خیلی ها می گفتند او جان بدر نمیبرد و میمیرد . یک ساعت تا کنار جاده و حد اقل یک ساعت تا درمانگاه شهر چه خواهد شدو این سوالی بود که همه از هم می پرسیدند . ما هم نادم پشیمان در شریک جرم نا خواسته سر در گریبان تا لب رودخانه او را همراهی و ان رودخانه نه از این رودخانه بود تنها از یک نقطه انهم گدار داشت اب تا سینه بود ادم را بسوی قعر و چاله های سهمگین می غلطاند . اینجا توقفگاه کاروان همراه بیمار بود . زیرا گذر از رودخانه کار همه نبود عمه اینا و عمو بسختی در چند نوبت از رود گذر کردند و به لب جاده رسیدند . از دور پیدا بود که یک کامیون باری توقف و انها را با خود بسوی شهر برد . عمو جان با همان پا یک هفته تما م بستری و تحت مداوا قرار گرفت هنوزم که هنوزه خاطره بد و ناگوار و وحشتناک ان در میان فامیل زبانزد است و بنام سال د.د.ت معروف است . اما هنوز این سووال که کی مقصر اصلی وقوع این رویداد است بی جواب مانده " ایا مادر بزرگ مقصر بود که دارو را در دسترس گذاشته بود ؟ایا ما سه نفر که دارو را با نمک دچار بی توجهی و بی دقتی به عمل نمک پاشی دختر بچه اعتماد کردیم مقصریم ،؟یا اهالی محل ایلیاتی ها که در آن نقطه خانه سازی کردند و در طاقچه منزلشان به جای نمک دارو گذاشتند . اینها شوخی هایی بود که هنوزم گاه گاهی از افراد حاضر در صحنه ان روزگار و ان خاطره بد و بیاد ماندنی بزبان میرانند جای مادر بزرگها و پدر بزرگها و افراد و عزیزانی که هم اکنون در جمع ما نیستند بسی خالیست ، روحشان شاد و یادشان به نیکی و گرامی . شما هم شاد و بی نیاز باشید : تا داستانی دیگر
qeshlaq.mihanblog.com
سقوط شتربا بار پول نوت به درون کانال حین کوچپاییزه .شماره مقاله (86)illha-i
پولشویی به مفهوم غرق کیسه های پول در آب ، نه کسب در آمد از راه نا مشروع در اینجا منظوراست .
شکار در 4 مرحله با ظرافت و مهارت حجاری شده فیل بانان سواره شکار (گراز ها) را به بخشی از نیزار رم میدهند شاه با حمایت اطرافیان خود با تیر و کمان شروع به تیر اندازی و شکار میشود ، پایان شکار اعلام شده و تیر و کمان برداشته میگردد . مرحل اخر شکارها جمع اوری و توسط خرطوم فیلها باربندی و انها که زنده هستند با ضربات جان انها را میستانند . البته تمام مراحل با رامشگران و دست ن و کف ن و نواختن آلات موسیقی به اصطلاح به هیجانات شکار می افزایند . دوره ساسانی و قاجار آثاری را بر پیکره طاق بستان می بینیم
:: : این داستان بر اساس واقعیت تنظیم ونگارش شده است illha :
در واقع اتفاق افتاده است
اجل برگشتهمیمیرد نه بیمار سخت (عشق لیلا به فنا رفت )
دو پسر بچه ازغریبی به ایل ما امدند
این متن باید دوباره ویرایش و تصحیح نهایی شود .ماه مهر چند روزی بالا و پایین ، ماه کوچ و حال و هوای ایل بسمت و سوی قشلاق بود .آغاز حرکت ایل از ییلاق به قشلاق ، در بدو شروع فصل پاییز جهت کوچ فردا و فردا ها گزینه مناسب برای بهیجان آوردن مجموعه ایل همراه با شادی و سرور وکنده شدن و جدا شدن از یورد های کهنه ییلاق ، خبر دهان به دهان به سراسر ایل رسید . هوای مهر هوای ایل بود و هوای کوچ پاییزه ، بعد از سپری شدن چند ماهی در ییلاق و در اوج پراکندگی ایل در جا جای سرزمین ییلاق ابتدا مشکل بنظر میرسید .دما دم از هر حیث ایل خود را آماده کوچ طولانی بسوی قشلاق میکرد . همه راضی از این مهاجرت بزرگ و جمع و جور اسباب و اثاثیه در سراسر ایل بزرگ نوید خوبی را در پی داشت ، مگر باربران که باید همه بار سنگین را تا مدتها بدوش بکشند و آرامش انان بهم میریخت و در عین بی زبانی نا رضایتی خود را بروز میدادند و شب کوچ فردا یاغی و نا ارامی خود را جلوه می دادند .این آمادگی کامل سبب راحتی فردای کوچ را مهیا میساخت .در پسین گاه هلهله و شور وخروش ایل پایانی نداشت ، تا دیر وقت شب به جمع اوری لوازم مشغول بودند تا مبادا مزاحمت و مشکلاتی در سحر گاه فردا نصیب انان گردد. در سحر گاه چنین روزهایی در حول و حوش مهر ماهی بناگاه از همه گوشه قشلاق غریو و هیاهوی ایل به پا میخاست و ایل یکپارچه از جا کنده و گرد و خاک بی اندازه و پر وسعت در پهنه افق دشت و دمن و چهار گوشه جنگل و مراتع دم خشک شده همانند دیواری بلند خطی کیلومتری از شمال به جنوب کشیده و حکایت از حرکت ناگهانی ایل را خبر ساز میکرد .در یوردهای کهنه ییلاقی بجز مشتی خاکستر و رد پای و ته مانده وسایل مستهلک و بی مصرف چیزی باقی نبود .گله ها قبل از بار وبنه براه افتاده بودند و فرسنگها به جلو دور شده بودند رقابت سختی میان همگان برای جلو افتادن کوچ هر بیله و گروه ادامه داشت .سر و صدای بهم خوردن پایه های چوبی نشانگر پایان بار بندی و حرکت هر کوچ بتنهایی در این رقابت سالم نقش اساسی داشت . دیگر سکوتی در میان نبود انواع صداها و در گستردگی ایل بهنگام کوچ سحر گاهی اولین روز و تاریخ کوچ بگوش میرسید . صدای کودکان خواب زده ، صدای های وهوی و بگیر و ببند افراد خانواده ها، صدای واق واق سگها و توله شان بز غاله ها و بره هادر همه جای دشت و دامنه و عمق جنگل و کنار کوهستان و حتی سواحل رودخانه های خشک و فصلی و دایمی در عین بروز مشکلات پیش امده در گرو فعالیت ، تلاش خستگی نا پذیربود . بهر حال اولین کوچ و مهاجرت بزرگ ایل همراه با مشکلات و نا هماهنگی بود اما توقف معنا نداشت .تا طلوع آفتاب منطقه کوچ و بهم پیوستن همه طوایف و تشکیل ایل کج دار و مریز در مسیر اصلی و همیشگی اجدادی و قرار گرفتن در گذرگاه قشلاق ادامه میافت و جلو دنبال در صف نا منظم به پیش میرفتند .با وجود گرد و غباردر طول چند فرسخ راهیابی ایل در گذرگاه اصلی و نبود دید کامل برای پیش روی در این رقابت نا خواسته شتر ها و چهار پایان و اسبان و قاطران بار بر و سواری راه خود را بلد بودند و همچنان بی اختیار با آهنگ نا منظم و حرکات بدن به چرخش و بالا و پاین رفتن سر بارها در حرکت بودند . سواری ها برای دوری از آسیب و مزاحمت گرد و خاک در برخی مسیر ها از صف خارج و در جوار بقیه راهپیمایی ادامه داشت . و هیچگاه در مسیر خود بار برها دچار اشتباه نمیشدند . باز هم باید گفت سراسر کوچ هیاهو در دل گرد و غبار جلو و عقب افتادن ها در اولین طلوع خورشید همه را به جلو میراند و شوق قشلاق تنها نیرویی بود که همه را به آینده میکشاند . ماهها یکجا نشینی تنوع را از انان سلب کرده و دارای خستگی و سرخوشی را از همه گرفته بود .مسرور و شادمان به پیش می رفتند .در چنین حالی عقب نشینی حتی برای مدتی کوتاه سخت و جانکاه بود . حتی برای لحظه ی جهت پیدا کردن گمشده خود از جمله سگی ، توله ی خر و اسب لنگی ، بز و میش و بره مریضی ، اسباب جا مانده منزل، سه پایه آهنی روی اتش چوب دستی معروف خانواده ، میخکوبی ،کره شتری کره خری جهاز شتری یا جل خری ، بخو اسبی ، مزنی اره وتبری آگالی ، کلاه و دستمالی که برخی دارای ارزش ،بود برخی ، نبودشان مهم نبود اما از روی غیرت و تلاش ایلیاتی ها دوست نداشتند چیزی سر یورد کهنه شان جا بماند .به سبب پیوستگی و هجوم پشت سر هم ایل ودر میان گرد و غبار پیدا کردن گمشده سخت و محال بود گرچه زنده جانها را در میان کوچ همسایه ها بعدا میجستند. بهمین دلیل عقبگردی حال عجیب و نا خوشایندی نصیب فرد باز گشته میکرد. امان از دقایقی که بطول می انجامید .در دیگر گوشه از مسیر و یورد ها لاشه گوسفندی یا حیوان دیگری افتاده بود که سگهای دهکده یا ولگرد بر سر تصاحب ان بجان هم افتاده بودند . ودایم خر و دال میکردند . شاید هر کدام برای رفع گرسنگی بتوانند بهره ی ببرند کلا کوچ نخست سخت و مشکل و دارای مشکلات و پدیده باور نکرئنی رخ میداد . اما کوچ اول و براه فتادن و پشت سر گذاشتن س هیجان و اشتیاق خاصی در ایل ایجاد میکرد که غلبه بر مشکلات را مرتفع و هموار میکرد . پیش بسوی قشلاق هیجانات خاصی در ایل زنده میکرد تا به وقت خود دست به کوچ بزنند بهر حال وصف ناپذیر بود و بس .
سگ بینوا وبیچاره منillha
بدون تردید هر گروه و جماعتی در هر موقعیتی نیاز به اوقات فراغت و سرگرمی دارد. جوامع ایلی هم در گذشته از این قاعده مستثنی نبودند . درعین و حین کوچ و جابجایی و حتی در مراحل جابجایی و کار مداوم و خسته کنند هنیاز مند تفریحات و سرگرمی های سالم ، بودند . اما متناسب با امکانات وضعیت موجود در ایل بود . منتها درپاره ای وقتها در گوشه ی از گستردگی ایل، برخی دست به یک سری بازی ها و سرگرمی هاینا متناسب و غیر معمول ونا متعارف ، حتی خطرناک میزدند که تا سرحد دیوانگی و غیرقابل قبول بر خلاف مرام عمومی و مشارکت گروهی ایل بود . بازیهای ویژه سخت ،تقریبا در گروهکوچک و اقلیت در بخش هایی دور از دسترس همگان بر پا و اجرا میشد . تفریحات سالم وعمومی با مشارکت جوانان ایل فراوان بود مانند چوب بازی ارختری ( اری ) درنابازی ، سنگ بازی یا همان هفت سنگ ، چوب عروسک ، اسب سواری و پنجر بازی و سایربازیها و سرگرمی های رایج و مفرح در اغلب اوقات فراغت ایلوندان با نظر و خواستهبزرگان انجام میشد . البته در ایده برخی از اقلیت جوانان هیجان زده و ماجرا جو باید دست به اقداماتی زده شود ، تا بازی و سرگرمی دارای جذابیت و مقبولیت خوبی داشته باشد . اگر چه این سرگرمی ها با واقعیت تفریحات سالم و سرگرمی های عمومی مطابقت نداشت . ضمنا این بازی ها و سرگرمی ها مورد قبول عامهنبود و تعداد اندکی بدور از جامعه ایلی برگزار میشد . آن هم سختی ها و مشکلات جفت و جور شدن در زمان و مکان خود را داشت . تنها بگفته و کردار انها جنبه سرگر میهای پر هیجان و ماجرا جویی محض قلمداد میشد .تعداد اندکی از جوانان ماجرا جو دست به اینگونه اقدامات میزدند .این بازیها مربوط به گذشته ها ست ،مربوط به زمانهای دور . اینک بهپاره ای ازآن سرگرمی ها در اوقات فراغت جوانان ماجرا جو در ایل می پردازیم .برخی از این سرگرمی ها حتی فکر کردن و بیان در مورد ان هم بسیار وحشتناک و زجر اور است . مو بر اندام سیخ میشود . عده ای داوطلب دور هم جمعمیشدند و با جمع آوری ریگهای گرد و صیقلی هم اندازه کشک یا انجیر متوسط از کف رودخانه به تعدادانگشتان دست یعنی هر کدام 5 عدد ریگ هم اندازه را انتخاب وهمراه خود به مجمع جوانان در یک گرد همایی به مسابقه می نشستند . برای شروع اولیننفر بر (قرعه کشی انگشتی ) میزدند و یا پر و پوچ میکردند . در هر حال برای شروع ان نوعی قرعه شانس مشخص کننده نوبت بود . نفر اول انتخاب و بهمین ترتیب نفر دوم تا هر تعداد که حاضر به انجام اینمسابقه سخت و هراسناک اماده میشدند ، ادامه می یافت . بقیه افراد در نوبت انجام کار خود بودند .روش کار اینطور بود که نفر اول ریگ اول را در دهان قرار میداد و . گفتنش هم سخت است .بهر حال ریگ را در اندک زمانی در دهانمیچرخاند و با دندان اسیاب خود با شدت هر چه تمامتر می فشرد که حد اقل به چند تکهتقسیم و تحویل حاضران میداد . برخی با سماجت تمام سنگ سخت را آرد شده تحویل میداد. سنگی که با چکش شکستنش ،تازه خیلی سخت و زمان میبرد، بنگر که با این مروارید های بینظیر چه رفتار ناشیانه ای میکردند . بسته به تمایل فرد که ایا هر 5 عدد راقصد خرد کردن دارد یا نه ! آ یا دیوانگی در حد ی بود که ادامه بدهد یا عاقلانه که کنار بکشد و صرف نظر کند .حتی نفر اول تا اخر میتوانست در هر مرحله از مسابقه انصراف دهد . نوبت بعدی به طبع نفر دوم بهمین ترتیب اجرا میشد . تا اخرین نفر بادردهای یا گاهی شکستگی دندانها و یا تا مدتها از درد فک و دندان رنج میبرد . به چه سبب این مبارزه و کار نا معمول و خطر آفرین برای بدن را انجام میدادند و به دنبال برنده هم میگشتند نا معلوم بود . احتمالا این مسابقه هر بار برای یک نفر انجام و هر گز برای بار دوم تکرار نمیشد .گرچه برخی جوانان ماجرا جو ، خود آسیب رسان بودند و نه بخود رحم داشتند نهبه دیگران .ولی یکبار آنرا آزمایش میکردند . در پایان هم شهرت بی تدبیری و صدمه ودرد و رنج نه یک دندان بلکه تعداد بیشتری از مروارید بدن را معیوب و بحساب جوانی ازدست میدادند . پس از آزمون این کار غیر اصولی و منطقی ، درد و تیر کشیدن دندان ها آنقدر گریبانگیرشان میشد که نه بفکر نتیجه و نه بحساب برنده این رقابت آسیب رسان به اشخاص و خود فرد می اندیشیدند . سر انجام بعد از آزمون و خطا جوانان بی تدبیر از ادامه کار و گرد همایی چنین سخت و دندان شکن منع شدند و کم کم این روش با کم شدن مشتریهای لیدر ها منسوخ و از دورخارج و افراد هم به جمع بازهای و تفریحات سالم پیوستند . اما بهای ان را تا حدی با شکستن و صدمه رساندن در سنین بالاتر بخوبی پرداختند .خواسته و جواب برخی از آنان این بود که ادعا میکردند خدا برکت داده ،دندان طلا را گذاشته چه غمی داریم . قرار دادن نوعی روکش به اصطلاح طلایی رنگ در دندانهای نیش بالا و پایین را نوعی ارزش دانسته و مدام باید در جمع چشم دیگران به جمال او و دندان طلایش روشن شود . دندان طلا در معرض دید دیگران زمانی درهنگام زدن لبخندها ی مدام ملیح باب دل تعدادی از افراد بود .
illha
مسابقه جدال با موجودات کوچک و زهر دار خطرناک
سرگرمی و بازی بعدی بازی فصلی و در موقعیت خاص خود انجام میشد . به اصطلاحپر هیجان و بسیار خطرناک بازی مرگ بود . جوانان دیوانه وار بدنبال سر نخی از لانههای زنبور قرمز یا زنبور گاوی میگشتند تا بهر قیمتی شده انرا بجویند و ماجراجوییهای خشن و موجود آزار و خود آزار و بدترین نوع سرگرمی را رقم بزنند . درمیان خرابه ها و قلعه های متروکه و درز و شکاف سنگها و تپه های حوالی رودخانه هایا در پشته چاه قنات ها لانه پر جمعیت زنبورها را میجستند و هراسان، دار و دسته همیشگی خود را جمع و جور و روانه بازی مرگبار میشدند . ابتدامقررات را لیدر گروه بر میشمرد و سپس خود ، بازی را افتتاح و یکی یکی جوانان را بهاستقبال خطر میفرستاد و همه مراحل خطر یابی جزیی از مراحل مسابقه بود . اولین نفربا چوب بلند یا هر شی سفت و سخت به درون لانه و کلونی بزرگ فرو و فرار میکرد. زنبورهای فداکار لاجرم دست به اقدام جانانه دفاع و جنگ و گریز میزدند . موجوداتیکه اگر یک ساعت کنارشان می نشستی ابدا کاری به کار شما نداشته و فقط و فقط کار خودرا انجام میدادند . اما با غرضی کردن و عصبانی ساختن انها حس و غریزه دفاع و پس ازان رفتار هجومی و حمله دسته جمعی را اغاز کرده و تا مسافت ها به تعقیب مهاجم می پرداختند .بسیار سمج و غیر قابل تسلیم و تا پای جان خویش به دفاع از لانه و کلونی میپرداختند.نوبتبه نفرات سوم به بعد دیگر کار سخت و غیر قابل کنترل بود از فاصله زیاد ،گروه و دسته سرباز زنبورها اجازه ورود وپیشروی هیچ مهاجمی از جمله انسان را نمیداد . شاید احمقانه ترین و در عین حال خطرناک ترینبازی و سرگرمی آزاردهنده موجودات ،خود و دیگران همین زنبور آزاری بود . اگر در حال حاضر چنین موردی احتمالا وجود داشت قانون مجرم یا مجرمین را برایمختل ساختن نظم جامعه و ایجاد خطر در مسیر و گذرگاه بقیه انسانها و حیوانات بی خبراز منبع خطر جریمه و حتی تنبیه متناسب با وقوع جرم تحت پیگرد قرار میداد . نا گفته پیداست کهزخم و آسیب وارد کردن بر زنبورها و ویران سازی لانه در طبیعت که مزاحم کسی نیستند انها را جری و بسیار عصبانی میساخت و ورود هرحیوان را در محدوده خود تحمل نمیکردند . با ورود هر موجودی به محدوده لانه انها کینه سخت بدل داشته ویکپارچه و بی محابا حمله و تلافی گذشته را بر سر موجود ، حیوان یا انسان را دراورده و احتمال از پای در امدن وجود داشت .وگرنه در حالت عادی صدها بار وصدها موجود از کنارشان گذر میکرد ،هیچگاه کوچکتریناتفاقی نمی افتاد . برخی اوقات با گذر دامها ی بی خبر در صورت قصد چرا در حوالیلانه از علفهای بکر در اطراف لانه زبور ، جهت اخطار به پرواز در امده ودور و بر سر و گردن حیوان میچرخیدند و در صورت دوری نکردن بر پوزه و سر و گردن وبخشهای نرم بدن فی الفور نیش را همراه با زهر مختل کننده و درناک وارد و عقب نشینیمیکردند . سر و گوش و صورت حیوان متورم و باد کرده بنظر می امد و تا مدتی بخارش ودرد قادر به خوردن و اشامیدن نبود تا کم کم بهبودی حاصل میگشت . انسانهای وارد شدهدر حریم زنبورها از بابت تجربه و حمله به حیوانات درس خوبی آموخته بودند و هر گز سربه سر زنبورها نمیگذاشتند و هیچگاه به حریم زندگی و قابل دفاعی انها وارد نمیشدند . جمعیت انها بسیار زیاد بود طوری که به راحتی ادمها قادر به مهار و نابودی شان نبود . البته افراد گروه بدون سلاح و وسایل ایمنی وارد عرصهزندگی زنبورها نمی شدند. بازیگران خود را با پوششی زره مانند و لباسی یا حد اقل بخشهایی از این لباس را بعنوان پوشش نهایی بر تن داشتند نه تنها نیش زنبور بلکه نیش عقرب و مار و هر نوع نیشی مانع گزش بدن انها میشد . این پوشش بنام بود .مهمترین قسمت و بخشهای حساس بدن را کاملا پوشانده و ازجرگه یا بوته های توری مانند برای مقابله با هجوم زنبورها در زمان حمله و یا عقبنشینی استفاده میکردند . با برخورد هرکدام به شی یا جسم سخت،انها به زمین افتاده و میمردند و تا گروه بعدی فرا میرسیدند .انها تا رقم اخر به دفاع و سپس حمله میپرداختند . . در این میانانها با وجود تلفات فراوان عاقبت پیروز نهایی بودند .زیرا تعداد انها بیشمار بود و نیروهای تلف شده را با نیروهای تازه نفس جبران میکردند . جنگ و نزاع واقعی در میگرفت . مبارزه اینجا بین انسانهای بی منطق و موجوداتی که خلقت خداوند بودند و داشتند به کار و زندگی خویش می پرداختند . آخر این بازی و سرگرمی خشن چه لذتی داشت که عده ی با به خطر انداختن جان خویش نظم کلونی را بر هم میزدند انهم بی خود و بی جهت ؟ انسان خستگی دارد ولی زنبورها بنظر می آمد خستگی نا پذیر با اخرینرمق و عدد خود از زمین و هوا اقدام به حمله و دفاع میکردند . انها در صورت حمله شدید دشمن و احساس خطر از چندزاویه حمله و دفاع میکردند . گروهی نزدیک به سطح زمین و تعدادی بافاصله بیشتر ازگروه اول و گروه اخر هوایی و دور از دسترس بر سر و کله دشمن هجوم سخت و بی امانوارد میکردند . افراد با چرخاندن شاخ و برگ درختان با سرعت موفق به کشته شدنتعدادی زنبور میشد اما کافی بود فقط یکی از انها موفق به گذر از چتر حفاظتی شود بانیش زدن فرد کنترل و دفاع را از دست میداد و اقدام به فرار و در حالت حساسیت بر زمین می افتاد و شاید سرو کارش به بیهوشی میکشید .در غیر اینصورت تا مسافتها او راتعقیب و از محدوده خارج میکردند . با وجود سختی و خطرات مهلک پیش رو عده ای دست ازاین بازی موجود آزار بر نمیداشتند و تا غروب آفتاب جریان ادامه داشت و با خسته شدنکم کم دست از کار و بازی کشیده و در صورت سالم ماندن از نیش زهر اگین زنبورها از گردهم آیی و تجربیات و تلاش بی رحمانهو پر خطر خود گفتگوها داشتند . اینها خوراک شب و روزهای بیکاری اواخر پاییز وزمستان بیکاری دور همی های جوانان دور از چشم و اجتماع بزرگان ایل بود و شیطنت هایانها سر انجام به کانون خانوادگی و مجالس بزرگان میرسید و مورد نکوهش و پند و اندرز منجر میشد اما انها در شوق ماجراجویی های آینده چشم به انتظار وعده موعود و بازی مرگبار دیگری در خوش اقبالیروبرویی با کندو و کلونی دیگر در وقت مناسب و محل مورد نظر خود بودند . در قشلاقایل در نقاط کوهستانی و جنگل های نا متمرکز درختان دشت و صحرا و صخره های کوه وکمر و دور از دسترس انسان بارها دیده شده که کندو های زنبور عسل در فضاهای باز و در معرض دید را علامت گذاری و با هجوم گروهی اقدام به معدوم کردن یا فراری دادن زنبور های عسل میکردند و جنگی سخت و طاقت فرسا بین گروهی کوچک چثه و دارای نیش و زهر کم اثر تر از زهر غولهای قرمز چشم آتشین در میگرفت و تلفات از هر دو طرف مانند سنگ ریزه به زمین میریخت اما سر انجام به زحمت و در گیری می ارزید تا انها زنبور های عسل را از کندو دور و از شیرینی مزه عسل بهره و لذت ببرند .گرچه گروه زیادی از نیرو های خودی را در این مبارزه نا برابرو زور گویی و ظالمانه از دست داده اند . بهر حال از لحاظ جثه هم زنبور های سرخ دو سه برابر از زنبور عسل قد و وزن دارند . پس پیروزی اینجا هم از آن سرخ پوشان است . بهر ترتیب این قسم مبارزه دیگر تحت کنترل انسان نیست و نظمی حاکم برطبیعت و رفتارهای مرموز و اسرار آمیز از خالق هستی ( آفریدگار یکتا ) و مخلوقات خویش است و هر چه صلاح باشد بوقوع میپیوندد .
چرخش حول محور چاه قنات
باز و سرگرمی بعدی اندکی کم خطر تر و معمولی تر بود . کاریز (قنات ) های مخروبه و چاههای کم عمق را ابتدا شناسایی و گروهی در اطراف ان حلقه ن و آواز خان و دستک ن به تشویق اولین نفری که قرار است گرد محور دورانی درونی دیواره گشاد و بتدریج تنگ شده را با سرعت زیاد بدون سقوط به قعر چاه پنج شش متری را 100 دور بچرخد . در صورت دچار سرگیجه نشدن و نفس کم نیاوردن اولین نفر پیروز این رقابت خواهد بود . چنانچه به عللی و خستگی و سقوط در قعر چاه کم عمق از مسابقه کنار رود بدون امتیاز باقی خواهد ماند . البته اینجا تا حدی موارد ایمنی را رعایت میکردند . مثلا کف و دیواره را تا عمق و سطح و ارتفاع یک متری را از بوته ی نرم و راحت پوشش میددند که در صورت سقوط اسیبی به فرد نرسد . در صورت پیروزی چند نفر از این مرحله ، به مرحله بعدی با چاه عمیق تر رقابت از سر گرفته میشد تا در انتها پیروزی از ان یک نفر میشد . در کنار این مسابقه از چاههای خشک و پر اب بدون استفاده از طناب برای سقوط و صعود از دیواره هم انجام میشد . تعداد اندکی حاضر میشدند در این رقابت شرکت کنند .
مسابقه پر هیجان کره اسب سواری ( رام اسبهای جوان )
یکی دیگر ازمسابقه و رقابتها و در عین حال رقابت بجا ماندنی در صورت پیروزی و قابل قبول ،اهلی و سواری کردن کره اسبهای بالغ و به اصطلاح اهلی کردن انها بود که این مورد هم سخت و گاهی خطر آفرین بود . روش کار بدین نحو بود که مادر و کره را در اغل محدود شده یا در محلی قابل کنترل و دستیابی مهار و نفرات یکی یکی بر پشت آن بطور نا گهانی می پریدند که کاری سخت و غیر قابل پیش بینی بود به سختی بر ان سوار و یال ان را بسختی می چسبید . حیوان هم حرکات وحشیانه و لگد انداز در پی انداختن سوار بر پشت خود میکرد .درست همانند گاوبازان که بر پشت گاو های وحشی سعی می کنند جای خود را به مدت طولانی تری نسبت به حریفان تثبیت کند . اگر سه تا پنج نفر موفق به سواری و چرخاندن اسب به مدت چند دقیقه بدون افتادن و پرتاب شدن به زمین انجام شود ان کره دیگر اهلی و کم کم به زیر بار خواهد رفت و این کار بزرگ و خدمت شایانی در حق صاحبان اسب و کره اسب نوزین بشمار امده و رسم کهن و نیکو و نوعی ورزش و رقابت سخت و پسندیده و لازم الجرا هم بود جهت رونق و ادامه زندگی و چرخش چرخ مستدام ایل. در واقع آنها بنوعی بدل کاران خبره بودند که در ایل مشهور و معروف بودند و پشت کره اسبهای مغرور و یاغی ایل را به زمین می دوختند تا انها رام و اهلی شوند . برای صاحبان شانس خوب و نوید دهنده در بر داشت .
بزرگ جثه = تنومند هیکل
فرار نوجوانی از ایل و مشکل آفرینی برایخود و تمام افراد ایل- illha
فردای امروز که ایل در انتظار کوچ انهمچه کوچی اغاز راهی پر تلاطم طولانی بسویدیار کهن و دور با حرکت گروهی مبارزه با مشکلات سخت پیش رو همه چیز در مجموعهآماده کوچ فردا بود . با اشتباه کوچکی سبب نواختن چند ترکه روی لمبه و کمر و پشتنوجوان مغرور از دست پدر فرود امد . پسر با جیغ و داد و فریاد عالمگیردست بر لمبهمالان و دردی تمام نشدنی راه بیابان در پیش گرفت و بد و بیراه بر پدر و جد و ابادش فرستاد و بعد در ادامههمی گفت و دور شد . تا غروب چیزی نمانده بود سر اندر بیابان نهاد و سر به هور رفت. بکجا معلوم نبود به دور دستها به جایی که دست ایل به او نرسد . خود سرانه تصمیمغیر منتطره گرفت تا درس نامردی را به تک تک اعضای خانواده در سخترین و حساسترین روزهای عصر ایل در واپسین کوچ خود همه را به تکاپو و نگرانی وادارد . و حداقل کار او تاخیر در کوچ ایل ایجاد کرده باشد. آنقدر از منزل و چادر دور شد کهفاصله یکی دو روز کامل برای پیدا کردنش زمان میبرد . نیمی از مسیر را با دویدن تند سپری کرد .در حین دور شدن نه به تاریکی شبو نه خطر درندگان و نه به آب و خوراک فکر کرده بود .شب در یک سوم انتظارش از کلمسیر خود را تیره و تار و مهیب نمایان ساخت. شبی ترسناک در بیابانی بدون موجودییا اثری ازدنباله ایل، فقط سیاهی و ترس هدیه دوازده ساعت آینده را داشت بسختی بر او تحمیلمیکرد . شب بدون امکانات و تنهایی در دل بیابانی که صدای سوسکها هم برایش وحشتناکبود چه رسد به عو عو روبهان و گرگهای گرسنه بدنبال خوراک شبانه پرسه ن دشت رازیر و رو و به کوهستان و دره های مجاور سرک می کشیدند . گرچه فرزند دشت و صحرا بوداما ترس در تنهایی مقوله ی جدا دست و پایش را فلج کرده بود .از حرکت خود سختپشیمان بود و راه برگشت هم ناهموار تر از اینکه فکر میکرد . مهار شب خیلی سخت بود ووفق دادن با ان سختر ترین گزینه بود . شب بیرحم و تلافی جو که در تمام عمرش نچشیدهبود . تاریکی بی اندازه تیره و کدر و دیوار مانند و ضخیم با اشکال متفاوت و متغییر هر جنبنده توانا و داناییرا بر زمین سست و بی غمخوار میخکوب میکرد . احساس میکرد از نیمه کره خاکی دارایمولفه ایمن جدا گشته و به نیمکره غیر مسی فقط برای چند موجود شب زی و تاریکیطلب وارد شده است . با خود گفت ای کاش چند ترکه دیگر نوش جان کرده بودم اما دچارسیاهی این شب دیجور نبودم .حالا قدر کتک ها و ترکه های پدر را حس میکرد . تاریکی خود ترس القا میکند چه رسد به همکاری موجوداتشب زنده داری که در بهترین زمان و مکان بیابانی در لذت رسیدن به لقمه چربی دامگسترانده اند و پی روزی خود شب را همراهی میکردند . بهر حال دچار ترس عمیق و افکارجور واجور رهایی از این مخمصه دیوانه وار او را تحت تاثیر روانی بد جوری مچالهکرده بود . از شدت ترس دو دست نهاده بر دو گوش شاید بتواند انرا تحمل کند . امافایده نداشت . دوباره دیوانه وار به هر سو قدم نهاد و صدای جیغ و داد و مدد جست .اما کو مددکار و کو نیروی کمکی .طبق یک ضرب المثل ایلی که میگوید نا بینا از خداچه میخواهد ؟ دو چشم بینا او هم از خدا تقاضای کمک کرد . بلافاصله بر حسب اتفاقخدا برایش کمک فرستاد . صدای غم و لم و نا مفهوم و نا آشنا در دل تاریکی بگوششخورد . خوب که حواس راجمع کرد و گوشها تیز متوجه گذر اشباح انسان گونه به میان میامد . این جواب تقاضای من از خداست باید اگر دشمن هم بود به او پناه آورم . دنیایترس جهنمی من داشت تمام میشد از کله فریاد زدم کمک کمک . با شدت هر چه بیشتر فریام . تازه متوجه فاصله من تا انها شدم بسیار دور و با نزدیک شدن انها به من که دریک نقطه ثابت میخکوب بودم وضوح صدا بهتر و انسانی تر میشد . با فریاد های پیاپی مندو نفر از انها به نزدیکی من از جهت صدا فرا رسیدند .پرسید که هستی در این مکان تاریک و نا پیدا ؟ که هستی و کجایی وچه کمکی لازم داری . از بیگانگی و تنهایی و غریبی در امدم و با شادی به استقبالانها پریدم . برای مدتی زبان بند گرفته بودم و قادر به جوابگویی نبودم . مرا باخود به گروه در حال حرکت بردند . پس از پرسش و پاسخ انها هم خیلی دلسوزی کردند .مرا با کاروان خود همرا ه ساختند .بسوی افق های مقابل کوهستان غربی مسیر .کاروانی بود از شهرو دیار سرزمینهای دور برای تجارت قماش و بار های الاغ و قاطر خود انباشته از وسایلتجاری بود که به شهر دیگر راهی بودند . 5یا 6 نفری بودند که در سر و ته و میانهکاروان کشیک میدادند . برای جلوگیری از غارت اموال و یا ریختن بار های با ارزش خودبطور متفرقه کاروان را هدایت میکردند . تنها دو نفر انها با من همراه بودند . بقیههر کدام وطیفه حفظ کاروان را بعهده داشتند . خیالم راحت بود که دیگر از ترس شب نا سازگار لحظات قبل خدا حافظی کرده بودم و ترسی از شب و شب زیان نداشتم .دوستان زیادی در جوارم بودند . سر قافله، پس ازراهپیمایی سه ساعته به دو سه ساعت بعد از نیمه شب رسیده بودیم وزمان و مکان حدود جغرافیایی کاروان را خبر داد . همه خرد و خسته وبرخی خواب آلود کج و راست بدنبال و کنار و جلو کاروان هم چنان به پیش میرفتیم . ازدور نور های ضعیفی پدیدار شد سر قافله، بانک زد که اینجا سرزمین امن حاجی اباد استبار ها را زمین و تا ساعتی استراحت دو باره در دم صبح را ه می افتیم. تعدادالاغ وقاطرها زیاد بود . قرار بود هر کدام بار سه حیوان را پیاده و مرتب زمین گذارند .من هم بلطف همراهی و جواب محبت ساعاتی در امنیت انها قصد کردم خدمت هر چند نا چیزکرده باشم . الاغها زیر بار سنگین این پا و ان پا میکردند . گویا منتظر بار برداریاز گرده خود بودند من هم در دل تاریکی به نزدیکترین الاغ رسیدم و طناب بسته بندی بار رابا لمس و دنبال کردن گره ها باز کرده و رها ساختم . از زیر گاله دهان گشاد بسختی بلند کردم و تا کمر حیوانبالا اوردم با یک تک زور دیگر موفق شدم شاهکار خود را به اثبات برسانم ( بار را از چهار پا به زمین بیاندازم )هنگامافتادن بار صدای شکستن و بهم خوردن چیزی برخاست ونتنها من بلکه نفرات دور از من همصدای تعجبشان عالمگیر شد. من تازه فهمیدم چه دسته گلی به اب داده ام . در اندکروشنایی کم فروغ افق روبرو مشاهده کردم که ای وای که مصیبت بارم شد مایعی از زیر گاله (خورجین پنبه ای دهانه گشاد) راه افتاده و در سراشیبی کم مانند جریان اب راه افتاده دستی بران مالیده و با لمس و بو و چشیدن فهمیدم که بد ترین اتفاق زندگی را مرتکب شده ام .با درک اینکه اوضاع خراب میشود ودر پناه الاغ ارام و پاور چین خود را از کاروانجدا کردم با کمی دور شدن پا به فرار و از محل بکلی دور شدم .خطا کرده بودم خرخطایی نا بخشودنی از روی ندانم کاری یکی از بارهای کاروان را بکلی نابود کردم .خیلی دویدم و دور شدم از کناره چاه ها و تپه های کاریزها سر و گردن و گوش را بهسمت اتراق کاروان قرار دادم منتظر نتیجه این واقعه شدم .
افراد هر کدام بار قاطر و الاغ های نزدیک خود را به زمین گذاشتند و در خاتمه یکی هم سراغ بار و محموله تمام شکستنی آمد . با تمام قوا بر هیکل خود کوبید فلانی بارگاله خاگی را تو هشتی ا گل، گفت نه نفر بعدی پرسان کرد تو بار خاگی را هشتی اگل گفتنه از نفر سوم با خشم و فریاد گفت تو اینکار را کردی گفت نه وهمینطور تا به نفرپنجم رسید ریشه ات درآ تو بار و گاله خاگی هشتی اگل جواب شنید نه پس کی هشته اگل همه گروهی فریاد ن گفتند نه ما نهشتیم اگل پس کی هشته اگل همه با هم گفتند پس همون کلکه بارگاله خاگی را هشته اگل . همه تقصیرات را بر گردن من انداختند بیچاره ها راست میگفتنداینجا بگرد انجا بگرد پس کو کلکه خوب معلومه هشته اگل و فرار کرده . افسوس انهابرخاست و مشتی بد و بیراه نثارم کردند . آتش افروختند و در روشنایی جهت جدا کردنخاگها در تلاش بودند . پس از سو سو زدن اخرین شعله های اتش و نور ضعیف سکوت شبانههمه جا را فرا گرفت و همه به خواب سنگین فرو رفتند . با نیش زدن اشعه افتاب عالمتاببر اندام خسته و مضطرب من از خواب سنگین بیدار شدم و به خود امدم و یادم از داستانو دسته گل اب داده دیشب خودم افتادم . برخاستم سر منزلگاه کاروان ترک کرده و رفته رسیدم تنهاتوده درهم خاگهای در هم شکسته و مشتی خاکستر اجاق گروه ناجی من در ان شب تار ورسیدن به محله و آبادی حاجی آباد ایمن به فاصله نیم روز پیاده تا ایل راه پیمایی مدامداشتم و ان شب یکی از بدترین خاطرات من و یکی از بهترین تجربیا ت زندگی ایلی من بود . در واقع آموخته ام ،خوشفرمانی از پدر بود که دیگر دیر شده بود . کاری نمیشد کرد بجز ناله و افسوس ازروزگار فانی دلشاد و بی غم باشید دوستان نازنین illha
نکته : غم و لم = اصلاحی ایلی به معنای صدای انسان تکی یا گروهی بطور نا مفهوم که آهنک صوت در کلام ادغام شده باشد .شبه اواز بی خبری از دیگران qomo lom
خاگ = تخم مرغ به برخی گویشهای فارسی زبانان یا دیگر زبانان khag
هشته اگل = منظور که این را ( هر چیزی ) از ارتفاع زمین گذاشته Heshteh a gel
گاله = نوعی خورجین تمام دهانه گشاد از جنس بیشتر پنبه و احتمالا مو و پشم gale
هور و سر به هور = سر به بیابان گذاشتن بدون شناخت مقصد و در حال آوارگی زیاد در گویش ایلی ،بگوش میرسید sar behur
کلکه = پسره - نا شناس Kalake
خاطرات
illha
-illha مجموعه هز ار داستان :داستان قهر خاله جهان
در مورد وضعیت جغرافیایی محل و وقوع همه رویدادها سعی شده با مقدمه ای مختصر برای تجسم بهتر و نگاه دقیق خواننده توصیف باز ارایه شده در واقع دقیقا نمی دانیم که تا چه حد و چه نسبت خوانندگان عزیز به موقعیت داستان تسلط پیدا می کنند . و ایا انتظار واقعی محل وقوع و شرایط محیطی توصیف شده را با رویداد داستان تطابق میدهند یا شاید در ذهن برخی مقدمه بی ربط با طرح داستان باشد؟ .نوشتن و طراحی و توصیف داستان واقعی کار بس دشوار و وقت گیر و تصحیح و چندبار روخوانی و جمله بندی و بر طرف کردن خطاها بار ها و بارها بازبینی دارد و با همکاری افکار و ذهن و خاطرات چند بار بشکل دست نویس و سر انجام تایپ و غلط گیری و نهایتا به مورد اجرا و تماشا قرار میگیرد کاری خسته کننده در عین لذت باربودن (کار نوشتن ) به همراه دارد . خیر پیش مواظب سلامتی تن و روحتان باشید . ill
در یک روستای نو پای قدیمی در مکانیجدید و در کنار نهری پر پیچ و خم از جوی و جدول آب کاریز باستانی برای اولین بار مجموعه ای ساختمانبه سبک سنتی تاقچه دار با فواصل دور از هر شهر و ابادی تمام سنگ ساخته شد وچند خانواده فامیلی بسیار نزدیک با هم در ان آغاز زندگی را رقم زدند . منازل گردهم، بدون کوچه ومحل گذر اما جالب و فراموش نشدنی با ساختمان ساختارگونه یکپارچه، داشتند زندگی خودرا به سرانجام میرساندند . این دهکده نوپا و جدید تر در آن زمان که حال از قدمت فراوان برخوردار است ، در دورترین نقاط جغرافیایی ، درزمینی پر وسعت و کاملا سنگلاخی وبا اندک فاصله با زمینهای خشک و نسبتا نیمه کویریقرار داشت .جمعیت آن اهالی (سر و ته زده)به ده خانوار محدود ، به اندازه ی کم جمعیت اما از نظر فامیلی با هم همبستگیخویشاوندی بسیار نزدیک داشتند. در قالب افرادی با تفاوت سنی کاملا متفاوت در محلهمستقر و ساکن بودند . حکایت بانوی معروف دهکده سنگی خیلی متفاوتر از سایرین بودکمی شگفت آور و در نوع خود جالب و ماجراهای باور نکردنی اتفاق افتاد . این بانوی آن عهد و روزگار خاله جهان نام داشت . بهاقدامی همه جانبه و تعجب اور داست زده بود . کارش پرورش مرغ خروس و جوجه پرواری و خلنگ ،فراوان و رنگین پرو بال بود . نه یک دسته و چند دسته بلکه فراوان تعداد که از شمارش بدر بود. بزرگترینمنزل با کاه دانی بزرگ جنب منزلش بیش از چند ده نوع مختلف ماکیان در قلب و میانه دهکده داشت . با وجود کهنسالی خاله جان بی وقفه کار می کرد . پرورش و نگهداری و زادو ولد پرندگان حرفه اصلی او بود . برای تنوع و انگیزه بهتر و بیشتر مرغها و تخم گذاری انها ، سالی یکبار کاه کاهدان چهره عوض میکرد و رنگ و بوی تازه بخود میگرفت .خانه اش بدلیل مرکزیت آبادی در قلب مجموعه خانه سنگی و معروف ومشهور به خانه مرغ آبی از طرف اهالی نام گرفته بود . با وجود کهولت سن همچنان به فعالیت مرغداری سنتی در محله بکار خوش ذوق خودمشغول فعالیت شبانه روزی بود . نام اکثر پرندگان او مشخص و معلوم بود . دور و بر ومرکز دهکده دوار سنگی فقط بانک خروس و قوقولی قوقو اواز و قد قد مرغها و جیک جیک جوجهها گوش همه را پر کرده بود همیشه در پس منزل و در کاهدان ویژه تخم گذاری مرغان و افزوده شدن مرغ ها،انواع بیشماری آشیانه کوچک و بزرگ برای تخمگذاری مرغ ها در دست تهیه و فراهم بود . کار جابجایی تخم مرغها و جوجه کشیانها هم بسیار سخت و طولانی و وقت گیر بود . کاری پر زحمت و باور نکردنی و جالب ومشتاقه بکار مورد علاقه خود افتخار میکرد . محوطه مشترک محله پر بود از مرغستان وخلنگستان و پیر خروسان و جمع اوری تخم مرغهای فراوان دوباره انها را به چرخهتولید جوجه میگماشت . کارش تمامی نداشت . هنوز لانه خالی نشده ، مجموعه ای از تخممرغهای تازه جایگزین میشد . محله به تبدیل به هیاهوی پرندگان اواز خوان تبدیل شدهبود . اینهمه مرغ و خروس و جوجه با چه و چگونه مشکلات تهیه خوراک را بر طرف میکرد و چه نقشی داشت ؟ اما کسی باخبر نبودچگونه خمیر دانه ریز تهیه به متولدین جدید خورانده، برای پرورش و تغذیه آنها هزینه سنگینی ،البته و یقینا بهاو متحمل میشد . بتدریج جوانان و تعدادی از کهنسالان دهکده سنگی از سر و صدایپرندگان به تنگ امدند و شاکی بودند . چرا که خواب و بیداری انها در هم ادغام شدهبود . آرامش نسبی این قوم تازه اسکان یافته را مرتب بهم میریخت .همه از وجود مزاحمت صدای اینهمه مرغ و خروس خسته شده بودند اما از نظر قوم و قبیله ای کاری بهکارش نداشتند . جوانان مهیج سعی داشتند از گردهمایی پرندگان و صدایمرغها پس از تخم گذاری در صدها لانه را کمتر و محدود کنند . برای کم کردن صداهایمزاحم شبانه روزی و وقت و بی وقت نیاز به کم شدن تعدادی از پرندگان مزاحم بود درفکر راهی مناسب و مخفی برای کاهش تعداد زیادی از پرندگان بودند . راهی نوین و تازهو حاصل فکر جمعی جوانان چیزی نبود بجز خفه کردن عدد زیادی از انها بطوری که هیچکسمجرم شناخته نشود . نقشه انها از ذهنشان نشات گرفت و منتج به نتیجه نهایی روشابدایی برای کاستن مرغ و خروسان از راه دور شکل گرفت . روشی ماهرانه و مبتکرانه بدوندرد سر برای خود و دیگران از گله مرغان و خروسها سحر خوان انهم یکی یکی خیلی زمان میبرد . با وجود این دست بکار شدند . روش کارابدایی جوانان دهکده برای سرنگونی پرندگانپرورشی خاله جهان در سحر گاهی شروع و افتتاح شد . بسیار زیرکانه و باور نکردنی امااستادانه روزانه و شبانه اتفاق می افتاد و هیچ فرد و افرادی هم در کشتن مرغ و خروسها مقصر شناخته نمیشد . کار فوق العاده زیرکانه و دامی (تله ) دراز و باریک از راه دور نتیجه داد .روش کار انها روده خالی و پاک شده یکپارچه گوسفندان ذبح شده را تهیه میکردند که دارای درازا و بلندا بود . چند نفر در تدارک تهیه روده و چند نفر مسوول اجرای نقشه خودبودند . رود ه ها را بهر نحوی اوایل کار در محوطه مرکزی تردد میگستراندند .گاهی پشت و در محل تجمع مرغ و خروسها پرتاب میکردند.مرغ و خروس ها برای بلعیدن روده گوشتی هجوم میبردند و با ولع فراوان ان را میبلعیدند دوتا سه نفر کار فوت کردن در روده ها را انجام میداند و در استانه خفگی طناب محکم رودهای را میکشیدند و همراه با لاشه تعدادی مرغ و خروس همزمان از روی دیوار پیدا میشد.اوایل با گیر افتادن در لابلای خلل و فرج دیوارو کف راهرو ها روده ها از هم می گسست و لاشه درجمع گله مرغ و خروسها می افتاد و انها هم بی نصیب از لاشه مرغ میشدند و بعدها روشرا بهبود بخشیدند و از محل مناسب و بدون مانع، کار را ادامه دادند . روزی چند عددمرغ و خروس به جمع خفه شدگان اضافه میشد . خاله هم که میدید از عزیز ترین داراییدوست داشتنی خود که در حال خفگیست داد و فریاد که، برسید مرغها میمیرند بچه ها را صدامیزد نگذارید فلان مرغ و فلان خروس به حیفی هلاک شود آن را حلال کنید جوانان هم ازخدا خواسته می دویدند انها را بشکل حلال ترتیب و بعد هم اتش ودود و بو و مزه کبابمدام در جای جای دهکده و محله محدود در فضا می پیچید . دوباره فردا و پس فردا کاربهمین منوال پیش میرفت هر دفعه قرعه بنام یکی از مرغان زیبا و خروسهای رنگین گردنو پر و بال می افتاد . تعداد رود ه ها و تله را افزایش و تعداد افراد متخصص راافزودند . یکی یکی مرغ ها و خروسهای زیره ای حنایی ، دوبال سیاه ، گردن سفید و خال خالی سفید و سیاه و نخودی و زرد تاجدارحریصانه بعمل روده خواری میپرداختند و هلاک میشدند . تا اینکه آمار تلفات روبه فزونیرفت خاله جهان به مرگ و میر روده ای مشکوک و شکایت نزد بزرگتر قوم برد و گلایه وشکایت از روزگار و قاتل نا معلوم پرندگان در ابادی پیچید . مدت کوتاهی کارقلع و قمع روده ی متوقفو اوضاع ارام گشت . پیر زن شاد و خوشحال به پرورش جوجه فکر و اقدام میکرد . دوباره خفهشدن پرندگان پس از وقفه کوتاهی از سر گرفته شد . خاله مهربان دیروز عصبی و پرخاشگر شده وازروزگار گله مند بود اخر این روده ها کی توسط کی به درون تجمع پرندگان پرتاب میشود .جوانان جواب عاقلانه ی اماده داشتند اینهم توسط کلاغهای کوچنده چهار فصل که ازکشتار گاه خارج از شهر های دور در حال گذرند پس از خسته شدن انرا رها میکنند .اوایل گول این ایده الکی را میخورد و با داد و فریاد و عصبانیت جوانان را به کمک می طلبید و بعد هم ارام میشد. بیچاره خاله متوجه نبود که همین جوانان و نیروهای کمکی قاتل پرندگان هستند . اماسر انجام راز کشتار بیرحمانه پرندگان خاله فاش شد . چند روزی بود که همه را به چشم دشمنخود و خاندان و داراییش می نگریست
illha
. با زمین و زمان می جنگید همه را از خوردن مرغ وخلنگ و تخم مرغ محروم ساخت دایما کشیک میداد که نقشه انها بی اثر بماند ولی بچه هادست بردار نبودند . بچه ها از راه های دیگر وارد عمل می شدند . خاله داد نهایی را سر داد از امروز اگر مرغی هلاک شد من میدانم و شما! خوب گوش کنید بچه های قاتل مرغ و خروس، ای تو : پرویز – هاشم و قاسم طاهر، کوروش، مهیار –اکبر، فرزاد، فرشاد، محزون ،سردار،نشاط :من میدانم شما مرا از هستی ساقط میکنید حال یا جای من اینجاست یا جای شما . خاله از شدت ناراحتی بهنهایت مرحله داد و فریاد و نفرین برادر زاده ها و خواهر زاده های خود بر آمد صبرشلبریز و تاب تحمل نیاورد بیکباره تصمیم عجیب گرفت . در یک سحر گاه روز پاییزی با اجاره گهوار ه هایسوار بر شترهای فراوان کوچ و مهاجرت به دیار ناشناخته و دور از فامیل و رگ و ریشهخود را نوید داد . با براه افتادن گله شتران و رقص بار مرغ و جوجه و خروس های سربار منظره دلگیر کننده و غم زده دهکده همه را غمگین ساخت . هرچه کاروان از دهکدهدور تر می شد دهکده در سکوت و تنهایی بیشتر غرق می شد . تا بزرگان و برادر ها خبردار شدند و از کار دست کشیدند برای ممانعت خاله جهان و کاروانش برای بازگشت دوبارهو تنبیه جوانان از کرده نا پسند انها قول مساعد دادند. اما تلاش آنها کاملا بیفایده بودو تنها منزل سنگی و ماوای و کاهدان پر از تخم مرغ او بیادگار باقی ماند . دهکده سوت وکور چند ماهی را در حال نزار خود سپری کرد . حال و هوای دهکده با مهاجرت خاله جهاندگرگون و غیر قابل زندگی شد همه را غم در سرا افتاد و زندگی بی معنی در دهکده حسمیشد . تا روزی دیگر از شدت ناراحتی برادرانش یکی یکی تصمیم به خروج از دهکده سنگیگرفتند و در مدت یکسال دهکده کاملا تخلیه و سر به مهر بیادگار در تنهایی بجا ماند. با رفتن خاله جهان جان و بریدن از فامیل دل نگرانی و از هم پاشیدن نظام دهکده فامیلی و ارکان اساسی و همسایگی خانواده ها مهاجرت دایمی وی، منازل سنگی متروکه و از سیر زندگی روزمره آدمها خارج شد .هنوز هم بخشی از پلان اصلی و دیواره پابر جای منازل مسی که سر سلسله تشکیل ان بدست خاله جون قبیله تاسیس و بدست او نیز دوباره به دهکده متروکه تبدیل شد . همه در آروزی یک آوازبیدار باش سر شب و سحری و ظهرانه ناله مرغان که در اوایل سبب مهاجرت قومی با فرزندانمردم آزار از دیار دوستی به پراکندگی ودربدری ، همیشگی انسانهای نا سپاس منجر شد . ذرهذره به پای زحمت بزرگ شدن جوجه ها مینشست تا بزرگ و بزرگتر شوند . شب و روز خود رابا زندگی تنهای خود در میان فامیل بی خیر و قوم بی وفا به زندگی اهالی رونق و برکت آورد . بعدها که حاصل زحمات خود را بر باد رفتهمیدید ترک انجا را سر لوحه کار قرار داد واز خیر همه چیز و همه فامیل گذشت و خود انجا را ترک کرد تا قسم راستی خود را مورد اثبات قرار دهد . از دست و توان و رگ و ریشه خونی فامیل خود چه باید کرد؟ و چه باید گفت؟ کهحاصل زحمات عمر خود را بتدریج از او گرفتند وتصمیم عاقلانه و مهاجرت خود بهمکان ناشناس دیگری و اغاز گرتاسیس دهکده جدیدی بر امد اما افسوس که عمر، کفاف دنبالهزندگی را هر گز نخواهد داداز تاب و توان خواهد افتاد و بالاخره عمربسر اید وزندگی به نقطه اخر ختم شود . ولی یک چیزخوب در ذهن ها باقی میماند مردانگی و جوانمردی و نامردی و تباه زندگی دیگران استکه تا ابد میماند . برای پروراندن نهال کاشته شده گیاه یا موجود زنده خیلی صبر واستقامت و هزینه لازم است و انسان به امید بزرگ شدن حاصل زحمات خود به پای روندنتیجه و بارور شدن و پر کشیدن دست پرورده خویش وقت تلف میکند . شادمانه درانتظار کامل شدن و بزرگ شدن ان ثمره موها را سفید ،استخوان فرسوده و عمر تمام میکندهمچنان که از قدیم سروده و گفته اند که تا گوساله گاو گردد .دل صاحبش اب گردد .یا شاعر سروده است که نام نیک بهتر از صد سرای زرنگار !! عمرتان فزون بادعزیزان . illha
هزار داستان :داستان سفر (کوچ ) حدود 500 کیلومتری ایل از قشلاق به ییلاق در مرحله پایانی واستقرار و یکجانشینی چند ماهی ( سه ، چهار ماه ) بستگی به تغییرات جغرافیایی منطقه ییلاق رو به پایان ورود آخرین روز خود بود . از اخرین مرحله اتراق طوایف ایل در قلب مراتع اصلی ییلاق ، پیوستگیکوچ نشینی خانوارها کم و کمتر و به خط پایان بسیار نزدیک شده بود . یک یا دو مسیر دیگر به آرامش کامل در ییلاق بدون کوچ منجر میشد . در اینقسمت انتهایی کوچ انفرادی و منحصر به اولاد های هر طایفه در منزل گاههای ( یورد )اجداد گذشته و اسکان واقعی موقت چند ماهه برای همه چادر نشینان با فواصلنزدیک به یکدیگر اتفاق می افتاد .یک منزل دیگر دقیقا به منزله پایان و اخر کوچبهاره بود . جار و جنجال و بگیر و ببند و بار و کوچ به سرزمینهای مقابل و پیش رویهمه خانواده های کوچندگان تقریبا به پایان خود رسیده بود . برای مدت معلوم مستقرشده و به جمع ،آوری محصول لبنیات ناب در وسیعترین دشت هموار و قله برفی دور دست و دامنه گیاهان کوهی و دشتی خوش بو میپرداختند . البته برخی خط پایان را طی وبرخی در اخرین مرحله بسر میبردند . کوچ شتری سنگین محمد حسین در راه ییلاق در دامنه کوه و وسط تپه ماهور و علفزارهایشیبدار ابتدای ییلاق بار شتر و تعدادی چهار پایان را بزمین گذاشتند . و بعدمشغول نصب سیاه چادر های موقت اسکان یک و نیم روزه تا کوچ فردا برای استراحت آماده شدند . البته قبل از فرو ریختن اسباب و اثاثیه در اتراقگاه در محیطی مناسب از چندجنبه برای تنطیم و چیدمان بار که شامل تمام وسایل حمل شده را اندرون چادر ،اخرین تلاشافراد همراه کوچ بود که شکل اصلی منزل گاه یک خانواده ایلی را به نمایش میگذاشت، انجام شد .قبل از تخلیه بار شتر ها و قرار دادن در سایبان چادر موقت ابتدا بهرسم و عادات گذشته و نیاز به بدر کردن خستگی اول بار وسایل و لوازم چای و توشه موقترا با خواباندن شتر باری را با زدن چوبکی آهسته به زانوی شتر او به ارامی دو زانو به زمین نشست اصطلاحا در وضعیت نشسته که به ان خوابیدن شترمینامیدند . ارتفاع با بار به نصف کاهش یافت تا راحت بار ان زمین نهاده شود . لوازم ساختن چای از سر بار شتر به زمین گذاشته و این وسایل در جعبه ایمنقش و رنگی با گل میخهای و نقوش زیبا و اندرونی با پارچه مخمل سبز و نارنجی وقرمز بود را پیاده و خارج کردند . جعبه حاوی قوری زیبا ،استکان نعلبکی قشنگ و قندان و قاشقهای چای خوری نقره ای شکل و رنگ از یک مجموعه بسته بندی شده بیرون اورده شد با اتش افروزی ،کتریبزرگ را از آب مشک پر کردند ، بر اجاق آتشی ضروری نهاده تا قبل از بر پایی چادر با نوشیدن چای خوشرنگ و طعم خستگی بدر کنند و سایر فعالیت ها از جمله چادر را بعدا بپا کنند . بهترین وباب ترین نوشیدنی روزگار خود ( چای بود و چای )دم کردن چای بود . کار ساخت چای خوشمزه در تخصصافراد خاصی و مسوول این کار بود . زیر سایه سایبان یدک وفرش مخصوص زیر پا برایاستراحت کوتاه در هنگام نوش چای فراهم شد . قوری بزرگ و گلدار و پر حجم خانوادگیبر اتش بی شعله دم شدن چای را با اولین قل خوردن (آمدن )خبر میداد .قندان ،قوری و استکانپر از چای قرمز در سینی پهن و دوری ( سینی بزرگ لبه دار )خانوادگی در سایبان همه را به کنجکاوی و سر شوق آورد و دست از کار کشیده در اندک زمانی توجه همگان را جلب کرد . انهم چای خالصگلابی معروف و قند کله مرودشت، در جای جای استقرار ایل رونق و خوشمزگی خستگی چندساعته را از تن میزدود . تا چای اماده میشد همه بطرف سایبان نصب شده قبل از برپایی چادر بزرگ خانواده بیدرنگ به سمت آن مراجعه میکردند . تا انرژی تحلیل رفتهرا جبران کنند با وجود مخلوط اب جوش و چند نخ چای خشک ،اما توان و انرژی افراد را یک جوری دو چندان و روحیه بخش میکرد .( اگر چه اخیرا طبیبان عزیز برخی زیاده روی در نوشیدن چای پر رنگ را برای سلامتی مضر دانسته اما این مورد را به به کارشناسان تغذیه و متخصصین طب واگذار می کنیم . )تا بعد به سایر کارهای ضروری بپردازند .وقتی همه افرادبا تعداد زیادی استکان چای خوش رنگ در دست بسوی قندان خم شده برای برداشتن قند ،با کمال ناراحتی حتی یک حبه قند هم درون قندان نیافتند . از بس مشغلهفراوان بود یادشان رفته بود کمبود قند را جبران کنند . چای در استکان خوش قالب در سینی مسی کنگره دار زیر سایبان روی فرش، بدون وجود قند در قندان چه حالی به انها دست داد که بیان شدنی نیست . صحرای پیش رو با طراوت بهاری سر سبز و گسترده تا فاصله زیادی چشم اندازهای دیدنی و زیبا و نشاط آور حالت خوشایندی به افراد دست میداد . ذوق رسیدن به مکان نهایی ییلاق و دست شستن از کوچ یکی از مهمترین دست آوردهای ان بود . همه دور سینی چای حلقه زدند تا چای مورد علاقه با اتش صحرا و قوری چینی را یک بار دیگر تجربه کنند . در ادامه تلاش کار روزمره را به سرانجام رسانند . بدو ن وجود قند در قندان شکیل و زیبا و سفید و نارنجی تو دلبرو همه را شوکه ،دلسرد و به نا امیدی سوق داد . یکی یکی استکان را در سینیبجای خود بر گرداندند . چای بدون قند برای اکثر عشایر مانند پلو بدون روغن و مشکبدون آب و سفره بدون نان بود . یا بقول دوستی مانند اب گل آلود در جوی می بود . با هیچ شیرینی و یا مواد طعم دار شیرین یا خود عسل قابلپذیرش و مورد قبول نبود بغیر خود قند .به عنوان یک ضربالمثل میگفتند چای را بخاطر ریش سفید قند مینوشند ( می خورند ) مادر خانواده محمدحسین با ابراز ناراحتی اعلام کرد بچه ها ،پاک فراموشم شد خرید قند را یاد اوری کنم. تا شما چادر نصب کنید، وسایل را در جای مناسب خود بچینید من رواج میدهم با لوکسیاه تند رو یکی از شتر بانان ( ساربانان ) را در اسرع وقت به دهکده گراس به مدار 4 فرسنگی میفرستم قند خریداری کند این را قول به شما میدهم . سینی چای در سایبان بدون مشتری قرار گرفت و همگاناز ان فاصله گرفتند . افراد به سمت و سوی ماموریت نصب چادر و چیدن وسایل رفتند امیرخان فرزند بزرگتر دست به میخکوب و کوبیدن میخ اولین طناب سیاه چادر رفت و همانطورکه نیم خیز اولین ضربه را به میخ متصل به طناب چادر می کوبید در مقابل خود سر قندی را در میان علفزار ایستاده مشاهده کرد فریاد کشید مادر، بچه ها، قند قند .قند کله از بار خوراکی خورجین مادیان به زمین در میان علفزار افتاده است . اما تعدادی از فرزندان هیاهو و فریاد براه انداختند که چه میگویی ، مادر خود کله قند را کنار گذاشته و برای شوخی هم که شده ما را می آزماید . امیر کله قند را برابری در هوا میچرخاند و ذوق زده و هورا کشان به سمت سرا ی چایخانه صحرایی رقص کنان میرفت . همه از کارکرد مادر عصبانی که چرا قند را در دسترس و دور از چایخانه نهاده است . مادر هم جواب داد من که هنوز بار حیوان حامل قند را باز نکرده ام که قندی از خورجین بیرون نهاده باشم بحث پیرامون قضیه قند تمام شده و نداشته از یک طرف و قند در بیابان پیدا شده از طرف دیگر همه را متعجب ساخته بود و بحث در مورد چند و چون ان بالا گرفت .مادر خانواده با صراحت و یقین گفت کله قند ابدا از ان ما نیست . حالا خدا از غیب در بیابانی به این وسعت قند را در اختیار ما نهاده ،چه فرقی میکند که مال کیست . الان هم صاحبش اینجا نیست . محمد حسین گفت نه صبر کنید ان کله قند را بیاورید تا قضیه روشن شود . امیر مجدا با شادی و رقص کله را در هوا چرخان و زیر و رو کنان تحت اختیار پدر در دستان او گذاشت . با برسی اولیه معلوم گشت که رنگ ظاهری کله قند همسان و سفید یکدست نیست . یکرف ان کدر تر کمی متمایل به زرد از سمت دیگر شده و دلیل بر افتاب خوردگی دارد .با برسی محل قرار گرفتن کله قند بشکل ایستاده و زرد شدن و جمع شدن علفهای دم اسبی ته کله قند در دشت دقیقا مشخص شد که دو سه روزی از ماندن ان در بیابان گذشته . همه با تعجب گفتند در این بیابان بی نهایت وسیع چه کسی انرا حاضر و اماده برای ما قرار داده و از ان کیست . فرقی نمی کند الان که در اختیار ماست همه بسوی سینی چای سرد شده حمله ور شدند تا استکان خود را دوباره برداشته و با تحفه بیابانی خستگی دوچندان خود را رفع کنند . با قند شکن در کمر قند کوبیدند و دو کپه و سپس چند تکه و سر انجام به حبه های نا منطم ریز و درشت در امد افراد با عجله تکه ای را بر داشتند و استکان چای را سر کشیدند . دوباره استکان ها پر و خالی شد و بقول خودشان دو بار خستگی بدر کردند . شادی جمع خانواده کامل شد و با انرژی بیشتر به کار خود مشغول شدند . پس از فراغت از کارها جستجو برای علت رها شدن کله قند در حوالی منزل نو جای منزلگاه اقوام پیشین را مشاهده کردند که چند روز پیش از انجا کوچ کرده و کله قند را در بین علفزارهای بلند و پر پشت بطور غیر عمد و فراموشی جا گذاشته اند این هم از خوش شانسی مابود که در انتظار قندان خالی از قند حسرت نخوریم و خستگی روزانه در تنمان نماند . ارزش ان کله قند در ان بیابان خیلی ارزشمند و باور کردنی نبود . هرچه بود با دلایل روشن کله قند یافتنی بود اما جوانان و افراد خانواده را قانع نساخت که مال خودشان نبوده است . همه چیز گم میشود الا کله قند به این اندازه قابل رویت . اما یک چیز مهم و قابل توجه این بود که نگذاشت ان سینی و استکانهای چای خوش اب و رنگ و بو با مزه بیهوده دم شود و دور ریخته شود . و سر انجام در وقت طلایی به فریاد خسته گان خانواده محمد حسین رسید . خاطره پیداشدن کله قند به یکی دیگر از خاطرات عجیب و غیر قابل باور و تکرار نشدنی در اخرین قدم به هنگام ورود آن خانواده به ییلاق اضافه شد . تا مدتها بجای ضرب المثل لنگه کفش در بیابان غنیمت است جای خود را به کله قند در بیابان غنیمت است جایگزین شد گفتنیست تا قبل از تاسیس و افتتاح کارخانه قند مرودشت 1319کله قند های بلژیکی معروف حدود 135 سال قبل رایج و مورد استفاده بود بنام قند چاپ سیاه بلژیکی رایج و مورد استفاده بوده است که بذر اصلی چغندر ان را از کشور اروپایی بلژیک آورده شده و در مزارع حوالی تهران ان روز کشت و در کارخانه قند همانجا به قند تبدیل،سپس برای مصرف سراسری توزیع میشده است . از قرار معلوم گفته شده اندازه قالب قند بلژیکی کوچکتر از قند مرودشت بوده است . بر قرار و سلامت باشید
قسمت کوچک و اندک از بازمانده ایل در توقفگاه میان بند بینییلاق و قشلاق در عوض کوچ به سرزمینهای دور قشلاق در حاشیه دشتی بیکران که بخشهاییاز ان به شوره زار میرسید سکنی گزیدند . جمع خانواده های این گروه به حدود ده خانوار میرسید.همه از دم فامیل نزدیک بودند . جای مناسبی در کنار نهر قناتی با جوی طویل و باریک که منتهی بهمزارع و انتهای دشت ختم میشد مسکن جدید و موقتی بنا کردند . لذا تصمیم گرفتند حتی برای گذران زمستان سرد و نیمهایام شاید برفی در ارتفاعات منطقه و به تبع ان سرمای سوزدارصحرا ،خانه سازی هم داشته باشند .در دل دامنه باز و گسترده دور از کوهستان ،انواع سنگهای ریز ودرشت به وفور یافت میشد . با جمع اوری سنگ و رویهم چیدن با ملات کاهگل منازلی گردهم ساختند که علاوه بر سیاه چادر بزرگ از مزایای پناهگاه های مستحکم و قابل اطمیناناستفاده میکردند .مزایای دشت و دامنه و قلعه کوه ،طبیعی سبب دوام و آسایش این بخشاز اهالی نو مسکن میشد . چند قلعه گلی و تاریخی سالم و درهم شکسته دست ساز پیشینیان و قبرستانهای کهنحاکی از وجود تمدنهای پیشین در جوار اب و جویبار قنات وجود داشت . تفکر انسانهای پیشینحول محور اب و مراتع و پناهگاههای طبیعی و دست ساز انسان میچرخید . بنا بر این اینقوم هم بنا به تجربه افراد کهنسال پا جای پای اجداد خود گذاشتند و در ضمن زندگی یکجا نشینی به زندگی ایلیخود نیز ادامه دادند . منازل سنگی نوین دارای تاقچه های و تزیینات معماری قدیمی در عینسادگی بر خوردار بود . حتی از اتاقهای جداگانه برای اموزش فرزندان خویش و بهرهبردن از علم و سواد ان روزگار کوتاهی نمیکردند اکثرا خود و فرزندان در پی سواد اموزیبودند . انهم از نوع استخدام معلم خصصوصی در منازل خود و پرداخت هزینه و حق احمهمعلم و تقبل ایاب و ذهاب به نرخ روز اقدام میکردند . بنا بر قول معروف هرچه بودمحل را بنام مکتب خانه نام گذاری میکردند . در یک اتاق که معلم به جمع دانش آموزان،ساعاتی از روز را به تدریس و اموزش الفبا و درس قرآن و حساب و کمی هم علم الاشیا می آمو ختند ( تدریس میشد ) . مهمترین عامل آموزش فرزندان در این قوم تشویق افراد با سوادی بودند کهعلاوه بر زندگی نیمه شهری، عشایری، هدایت قوم خود را نیز بر عهده داشتند . همه افراداین قوم و طایفه و اولاد بجز نیمی از بانوان همگی با سواد بودند . البته نه ان سوادعلمی بلکه سواد در حد خواندن و نوشتن درحد معمول که به همان میزان را سواد مینامیدند . بر این باور بودند که ادم بیسوادکر و کور و بدون تفکر سالم و قوی برای زندگی آینده خود خواهند بود .اما معلم انتخابی را با م فامیل با سواد خود در شهر بر می گزیدند و با عقد قرار داد یکساله تا زمان کوچ به ییلاق و قشلاق نزد خود پذیرایی و هزینه میکردند و فرزندان خود را روانه مکتب میکردند . بچه ها و اولیا انها نسبت به این کار و سواد اموزی افتخار میکردند خیلی از بچه های سایر ایل ازامکانات سواد اموزی محروم بودند . دهکده سنگی نو پا دارای ویژگی خوبی بود که کنار جدول و جوی اب قنات بنا شده بود و از لحاط امکانات بهداشتی با در دسترس داشتن داشتن اب جاری بر خوردار بودند و به امر بهداشت شستشو و پاکیزگی بنا به توصیه عمومی اهمیت میدادند . سه رشته قنات در اطراف دهکده ،ده خانواری را در محاصره داشت .اما تنها اب روان یک رشته کاریز در دسترس انها بود دو رشته کاریز دیگر با طول حدود 20 کیلومتر دورتر دارای چاههای سر گشوده بود . معلم که بنام معلم سر خانه هم میگفتند از شهری دور تر با فاصله 15 کیلومتری با اسب وارد دهکده میشد . در اتاقی سنگی که حکم مکتب داشت . روزانه صبح و عصر به تعلیم و تربیت دانش اموزان مشغول بود . هفتگی و ماهانه حقوق و مقرری خود را به نرخ روز و دریافت و پس انداز میکرد . و علاوه بر حقوق و دستمزد از مزایای خورد و خوراک و مسکن هم برای مدت یک هفتگی بر خوردار بود و در پایان هفته به تعطیلات ودو باره به شهر خود عزیمت و اول هفته باز گشت او تکرار میشد . مسیر رفت و بر گشت اقا معلم منطقه بیابانی و موازی با یک رشته از کاریزهای طولانی بود که وارد ابتدای دشت میشد. علاوه بر شهری نسبتا آ باد و پر جمعیت چندین دهکده در دل شوره زار و حاشیه دشت به زندگی کشاورزی و دامداری سنتی مشغول بودند . ماههای پاییز را معلم در منازل و محل ست ایل سپری و تازه وارد اولین ماه زمستان شده بودند . کارها خوب پیش میرفت و بچه ها در نوشتن و خواندن کتابهایی مانند شاهنامه فردوسی و سایر کتابهای موجود مهارت لازم را پیدا کرده بودند و توانایی خود را به نمایش میگذاشتند . موقعیت جغرافیایی کاریزها در نقاط پراکنده دشت و دامنه از چند نقطه دارای چندین چاه سرگشاده با فواصل مختلف از یکدیگر و دارای عمق متفاوت از چاه مادر دارای بیشترین عمق و بتدریج عمق ان کم میشد تا سرانجام در چاه نهایی و به مظهر قنات خاتمه یافته و اب جاری را بر دل دشت جاری میکرد و به مصارف کشاورزی و باغداری میرسید . تقریبا بستگی به محل و منطقه دارای چاههای متفاوت و مختلف بود و از اولین چاه تا مظهر قنات گاهی طولی به اندازه حدود ده کیلومتر بود . با این طرح ریزی کاریزها و خارج کردن اب از دل زمین به سطح زمین اوردن اب به محل زندگی انسانهای منطقه کم اب و کویری جان تازه میبخشید . معلم اول هفته با قاطر و گاهی اسب فاصله ده کیلومتری فاصله شهر کوچک خود را تا دهکده دیگر برای تدریس ترک میکرد بعدها نیمی از هفته را در دو دهکده بسر میبرد . علاوه بر این دهکده عشایر نشین هفتگی در یک روستا همان حوالی به امر تدریش مشغول بود گاهی مستقیم به شهر خود و گاهی به روستای دوم که فاصله کمتری تا شهر داشت عزیمت میکرد .مسیر او از لابلا و کنار راه موازی چاه قنوات بود صبح و عصر چند ساعتی به تدریس مشغول میشد و بقیه اوقات فراغت و بیکاری را به گشت و گذار و ورزش با دانش اموزان میپرداخت. هنگام گذر از حاشیه چاهها خروج و پرش پرندگان فراوان از عمق چاهها که شامل کبوتر های چاهی و برخی پرندگان کوچک جثه دیگر و سایر خزندگان ،وجود داشت در تونل ها و پشته های بیرون چاه لانه سازی روبهان و سمور ها بود . با راه یابی مرکب از کنار چاهها فقط پرندگان بودند که به پرواز در می امدند . از زمان لحظات ورود به دهکده در فکر بدام انداختن کبوتر های چاهی بود آشیانه های گلی و بوته ای فراوان در دیواره تونل مانند و راسته چاهها بوضوح دیده میشد .بهر حال تصمیم نهایی گرفته شده بود با طلوع ماه و ساعتی بعد از ان با روشنایی پر فروغتر ماه بساط خود را برای بدام انداختن پرندگان چاهی با هماهنگی تعدادی از دانش اموزان بدون اطلاع والدین انها راهی سفر شکار شبانه میشد . صرف نظر از چگونگی شکار و بدام انداختن پرندگان هر شب سه تا چهار چاه را بررسی و پرندگان لانه ساز (بالغ و تخم گذار )و جوجه کبوتر ( نابالغ ) فرقی نمیکرد با همیاری و مدد دانش اموزان به جمع آوری پرندگان شکار شده اقدام و با ترفند نقش بازی و ورزشهای رزمی رد گم کنی، پیشه میکرد و اثار بال و پر انها را طوری گم و گور میکرد تا سر نخی از انها در دسترس والدین بچه ها باقی نگذارد . دک و دهان بچه ها م قرص و محکم بسته میماند .روزانه و شبانه خوراک ویژه داشت . تا این که مدتی بعد اولیا از غیبت فرزندان خود تا دیر هنگام بر گشت شبانه مشکوک شدند . یعنی با این روند اگر پیشگیری نشود تا پایان سال جاری هنوز به پایان چاههای کاریزها نمیرسیدند و حالا حالا ها باید به شکار بیرحمانه و نسل کشی کبوتر ها در منطقه ادامه دهند . به سبب سرمای اواخر پاییز اکثرا پرندگان در لانه های خود اندرون چاههای شب را سپری میکردند . تا اینکه یکی از مردان که فرزندش در مکتب هم درس می اموخت ، با خروج شبانه گروه شکار و صید شبانه به تعقیب مخفیانه انها پرداخت ودور و نزدیک گروه را زیر نظر داشت . متاسفانه مشاهده کرد که بلی کار خرابکارانه کبوتر کشی او با همکاری بچه ها کار شبهای مهتابی انهاست . وبا اتمام عملیات قبل از انها به منزل بر گشت بدون اینکه چیزی به کسی بگوید. فردا صبح زنگ مدرسه شروع بود و در محل کلاس حاضر شد و از غیبت دیشب معلم و بچه ها سوال کرد . اقا معلم هم به تعلیم ورزش های دفاعی و بدنسازی اشاره کرد و بچه ها هم با همفکر و هم رای گفته او را تصدیق کردند . بازهم چیزی نگفت و به منزل برگشت . با همفکری دیگر افراد خانواده و مردان همسایه قضیه غیبت شبانه را مطرح کرد انها هم طبق نقشه با هم قرار و مدار گذاشتند طوری معلم را اخطار و آگاه کنند که دیگر هر گز به عمل پرنده کشی دست نزند و به بچه ها هم چنین اعمالی را اموزش ندهد . همه انتظار طلوع دیر هنگام ماه را میکشیدند و با نظارت و کنترل از عزیمت بچه ها و معلم اطمینان کامل یافتند . گروه دوم از مردان قبیله با تعقیب نا محسوس انها را تا مقصد نهایی دنبال کردند . به محض شروع عملیات کبوتر گیری و سرو صدای بچه ها و فریاد های اقا معلم برای به دام انداختن تک تک کبوتر ها ،گروه مداخله گر وارد عمل شدند . با پوشاندن سر و صورت خود با نقشه قبلی و محاصره انها وارد عملیات شدند . اول با تغییر صدا به حمله ناگهانی بشکل راهن شبانه پرداختند زیر نور ماه در افق کم فروغ ماه بچه ها سر به بیابان نهادند و هر کدام بسویی پراکنده و با جیغ و داد شبانه فراری شدند . هدف نهایی بدام انداختن مقصر اصلی بود . انقدر او را دنبال کردند تا او تسلیم و به محض زمین افتاد ن با شلاق و ترکه از سه طرف و صدای غیر طبیعی او را ترساندند . گاهی بطور مصلحتی شلاق بر او وارد کردند طوری که داد و فریاد میزد بی انصافها چرا کتک میزنید انها هم بدون جاری کردن کلامی به کتک نرم نرمک ادامه دادند تا او بطور خوش انصافی تنبیه مناسب شد و بعد به سمت مخالف مسیر خود فرار و او را رها کردند . وقتی به دهکده و منزل رسیده بودند همه خبر دار شده بودند که گروه معلم و بچه ها مورد حمله (افراد غریبه )راهن قرار گرفته اند همه ندای بیدار باش زدند تا به همکاری انها بشتابند اما متوجه غیبت مردان خود شدند . انها هم با شلوغ بازی و حمله صوری به شکل حمله و تعقیب و گریز وانمود کردند که راه ورود راهن را به دهکده بسته و حمله نهایی را بر انها وارد و انها شکست خورده و راه فرار در پیش گرفتند . تا ساعتها بعد اقا معلم افتان و خیزان و نالان به سختی وارد محدوده دهکده شد همه بیداران شب به استقبال وی رفتند و او را که از نواحی پا و پشت و کمر اسیب و جراحت دیده بود با کمک اهالی به اتاق خود منتقل کردند و انوقت مادر بزرگان و افراد با تجربه پنبه داغ و پیه زردچوبه ،داروهای گیاهی و مرهم ( بر زخم ، کوفتگی )بسیار برایش ساختند و دردهای او را التیام موقت دادند با همان عملیات باز دارنده صوری صید کبوتر بشکل نا محوس طوری تنبیه شد که یک هفته در رختخواب از شدت درد و کوفتگی رنج میبرد .با باز یافتن سلامتی خود ترجیح داد که دهکده را برای همیشه ترک کند علت را نا امنی منطقه در شبهای مهتاب بیان میکرد در حالی که تنها این اتفاق فقط برای او افتاده بود اما به قیمت تلف شدن صدها پرنده بی گناه، بهتر که از ان محله کوچ کرد و به تدریس در مکتبخانه پایان داد . دوباره روز از نو و روزی از نو مردم کم جمعیت دهکد ه و سیاه چادر ها عاشق درس و سواد در پی جستن معلم جدید برای دانش اموزان خود به تکاپو افتادند و دست به دامن با نفوذ ترین فرد فامیل شهری خود شدند . تا رسیدن معلم جدید زمستان بسر آمد و زمان کوچ مجدد و ترک دهکده به سمت ییلاق فرا رسید . نظر اهالی به عملکرد معلم خانگی این بود که نقش معلم علاوه بر کشتار جمعی پرندگان خطر سقوط و مرگبار دانش اموزان و نیش زدن مارهای سمی کویری مزید بر علت برای پیشگیری حرف اول را میزد . اخرین فرد باقی مانده از ان مکتب خاطره انگیز کلاس درس و مکتبخانه و اخرین شب صید کبوتر پس از 80 سال عمر سرانجام در سال 1385 دار فانی را وداع گفت . یادشان گرامی و روحشان شاد . از مطالب یادگیری دانش آموزان از یادگار تعلیم آن معلم شمارش اعداد به طرز دیگری نسبت به علم ریاضی امروزه میتوان اشاره کرد .برای شمارش اعداد و ارقام سنگین چنین میشمردند : اعاد ، معاد هشرات ، اعاد هزار ، معاد هزار ، هشرات هزار شعرهایی در مورد ایران ان روز که میگفتند با با جان خرابه های ری نزدیک تهران است و .با پوزش فراوان از آن معلم و تمامی معلمان زحمتکش که متعهدانه به امر با سواد کردن انسانها مشغول بوده و هستند . به احتمال زیاد آن معلم عزیز در قید حیات نیستند . روحشان شاد باد به امید سلامتی همگان
)
دو دانش آموز روستا زاده به قصد ادامه تحصیل و گذراندنتحصیلات دبیرستان به یک شهر دور از ولایت خود مهاجرت و سفر کردند . از ابتدایورود به شهر و دیدن مظاهر پر زرق و برق که تاثیر فراوان بر آنان گذاشته بود بکلیتغییرات اساسی در روند زندگی روزمره ایجاد کردند . در مدت کوتاه اقامت در محله ایفقیر نشین دست به اقدام جدی تر زدند و محله خود را تغییر دادند . واز ان محله بهمحله ثروتمندان و ساختمانهای گران قیمت در لابلای قشر مرفع جامعه منزلی اختیار واجاره گرفتند . در این مدت در برابر همسایگان و کسبه بازاریان و مردم محله و نزد دکان داران هم جواربر حسب توافق دو نفره چنین وانمود کردندکه ما از اهالی ثروتمند و والا مقام منطقه روستایی هستیم که کسی بر گرد ما همنمیرسد . پدر ما کارخانه دار و از اهالی محترم و پولدار است که در محلات دور و نزدیکلنگه ندارد و از این قبیل شعار های تهی و گزافه گویی های اغراق امیز در گوش دوستانو همکلاسی ها پیوسته می خواندند و سعی بر بالا بردن رتبه و مقام و درجه خود و خانواده بودند .ما در مرتبه و جایگاه اجتمایی بینظیر هستیم . در تظاهر مقام خانوادگی خود را مرتب افزایش میدادند . علاوه بر شعار با ولخرجی های بیمورد واسراف در میان هم سن و سالان خود در تفریحات و سفرهای درون و برون شهری و پارک وسینما و در سالن های پذیرایی به قصد نهار وشام همراه با دوستان و همکلاسی ها خرجهای بی اندازه راه انداخته بودند و کاری هم به منبع نا توان مالی خانواده نداشتند .دو برادر یکی کوچکتر ازدیگری بود ، مرتب برادر بزرگتر را تهدید به تحریم مالی وپول تو جیبی خورد و خوراک و سینما و گردش در شهر می کرد و با حرف های بی اساس و تحمیل بر او ضمن جلوگیری از لو دادن وضع خانواده گی خود باید رعایت اصول یاد آوری شده را دقیقا بجا آورد، والا از خیلی چیزها محروم خواهد شد . او بنا چاربمانند موم در دستان برادر کوچکتر میچرخید و کاملا انعطاف پذیر و مصلحت اندیش بهچیزی بجز سخنان برادر کوچک خویش در مورد چیز دیگری سخن نمی گفت . از بی رونقی زندگی واقعیخانواده و در آمد ناچیز و اندک پدر برای گذران زندگی به او اخطار میداد که در صورتهمراهی نکردن با وی، تمام هزینه های مورد احتیاج در زندگی شهری رااز او دریغ خواهد کرد . مدتی سپری شد و اوضاعمالی ان دو برادر ته کشید .اما تا رسیدن چند روزه پول از خانواده در روستا باید صبر میکردند. بلکه با رویه پیشگرفتن و شعار دادن وضع خوب زندگی جور در نمی آمد ناچارا دست به قرض از کانالهای دیگر زدند تا ان وضعیت را همچنان حفظ و جبران کنند . دوباره ادامه ولخرجی بی حساب و کتاب رتبه و مقام پوشالی خانوادگی خود را بظاهر در انظار مردم و کسبه و دوستان مدرسه را همچنان ثابت قدم در زندگی جلوه دادند . تا کی این وضع ادامه خواهد یافت بستگی به سرازیر شدن پول و وضع مالی چند باره از خانواده خود بستگی داشت . با وصف خود دوستان فراوانی دور و بر خویش جمع میکردند . اگر مجال داشت کل شهر را به شام و ناهار همیشگی دعوت میکرد . باید نزد همگان در این تفکر داشتن مال و منال کافی محبوب و در سطح عالی بنظر بیاید . در تفکر اضافه کردن رتبه خانوادگی بسیار مصر بود و هر گز دست بردار نبود . با سفارش مبلغ پول درخواستی بیشتر از خانواده ، بخصوص پدر مرتب پول طلب میکرد. پیام داد که زندگی در شهر هزینه فراوانی دارد پدر جان کوتاهی نکن . بیچاره پدر و مادر و خواهران زحمت کش از آنطرف برای اعضای خانواده در غربت غصه میخوردند و نگران خواب و خوراک و آنها بودند . اما از سویی خانواده خوشحال از ادامه تحصیل فرزندان خود و نیل به پیشرفت انها از هیچ تلاشی در راه زندگی و تحصیل انها کوتاهی نمیکردند . از نظر مالی انها را مرتب در هر وضعیتی حمایت میکردند . تا با تحصیلات عالیه برسند و کمک حال خانواده در اینده باشند . ولی انها در شهر به تنها موردی که توجه نداشتند درس و تحصیلات و مدرک و مدرسه بود . باری پدر در اخرین بار متوالی از درخواست انها برای پول خیلی نگران شد و تصمیم گرفت از نزدیک وضع حال و نیاز انها را برسی و مورد توجه قرار دهد . با کلی هدایا و مواد خوراکی ، مقداری پول روانه شهر شد . مسیر طولانی روستا تا جاده ارتباطی را با پای پیاده طی کرد و از رودخانه گذشت و به کنار جاده ارتباطی، با شهر رسید با خودرو های گذری پس از نیم روز به شهر مورد نظر رسید . نشانه دقیقی از محل ست فرزندان خود نداشت . اما نشانی یک دوست قدیمی که پول برای بچه ها میفرستاد و هم طرف معامله و داد وستد او بود ،به مغازه دوست خود مراجعه کرد . او هم شاگرد مغازه را همراه او کرد تا به منزل استیجاری بچه ها برود . پس از وارد شدن بر در آن منزل انها اظهار بی اطلاعی کردند و میگفتند مدت 6 ماه است که انها از اینجا رفته اند و هیچ نشانی ازآنان ندارد .دو باره به مغازه دوستش برگشت و شب را در منزل او سپری کرد فردا صبح بسوی آدرس مدرسه انها روانه شد چندین مدرسه را سر زد و سوال کرد اما انها گفتند چنین دانش آموزانی در این مدرسه وجود ندارد . پس از چند ساعت شهر گردی به مدرسه دیگری رسید اما گفتند انها مدتی اینجا بودند و به مدرسه دیگری رفته اند. تعجب کرد قرار نبود مدرسه عوض کنند .در این تردید بود که چرا هم مدرسه و هم منزل خویش را تغییر داده اند . با جستجو وتلاش فراوان سر انجام مدرسه فرزندان خود را پیدا کرد . یکراست خسته و عصبانی به دفتر و نزد مدیر آموزشگاه رفت . سراغ انها را گرفت و انها سر کلاس درس بودند .اجازه دهید زنگ کلاس تمام شود . معلم در حال تدریس درس ریاضی میباشد . بعد از زنگ تفریح آنها را صدا میکنم . با آرامش و آسودگی در حیاط مدرسه گشت و گذاری داشت تا زمان تعطیلی فرا رسید و به دفتر مراجعه مجدد کرد . مدیر انها (بچه ها ) را فرا خواند تا به خدمت پدر رسیدند . با مشاهده پدر در گوشی به او گفتند اینهمه راه برای چه به مدرسه آمده ی پدر !. ترا بخدا در مدرسه و حضور مدیر و معلم ها نگو که پدر ما هستی! چرای این را بعدا توضیح میدهیم . به بهانه ی او را به گوشه حیاط مدرسه کشاندند . انها قصد داشتند او را از مدرسه هم خارج کنند تا بچه ها متوجه هویت پدر شان نشوند . چون اعتقاد داشتند کسر شان و مقام انها خواهد شد . در حالی که برای عوامل مدرسه توضیحات کامل قبلا داده شده بود و تلاش انها برای رو پوشانی موضوع شعاری انها بیهوده بود . پدر بیچاره بی خبر از نقشه و ایده فرزندان خود آرام آرام خود را با همراهی فرزندان خود به خارج از محوطه مدرسه رساند. آن چیزی که بچه ها دوست داشتند اتفاق افتاد . دیگر اجازه ندادند که پدر منزل جدید و از بقیه ماجراها سر در آورد . بهر کلکی بود او را مجدا بسوی منزل و روستا ی محل زندگی راهنمایی کردند و با اطمینان به کلاس بر گشتند . پدر هم حال و هوا دستش آمده بود. با کمال درد روحی و ناراحتی به روستا بر گشت . با خود میگفت همه تقصیر خودم هست با تکان دادن سر در حضور خانواده ! در عین حال که فصل بهار تمام شد و در پایان فصل با تمام شدن امتحانات و گرفتن کارنامه هر گز اجازه بازگشت به شهر و مدرسه را به انها نداد . هر چه مادر التماس میکرد چرا بچه هایم را از تحصیل باز می داری ؟حیف است . او هم صراحتا گفت، فکر می کنی انها بچه قصدی این همه پول از ما میخواستند،قصد تغییر منزل داشتند و به جاهای بالای شهر تردد کنند و به سینما و دعوت مفت مجانی مرتب دوستان خود بپردازند ، که چه بشود . همه کار میکردند الا درس خواندن بفرما اینهم کارنامه مردودی انها ،باید اینجا در مزرعه زحمت بکشند نان در اورند تا مفت پولهای بی زبان را هدر ندهند . فهمیدی زن چرا نباید به شهر بروند . در شهر حرف هایی زده اند که من پدر از گفتن ان شرم دارم بگو بچه هایم چه کار خلافی انجام داده اند کاش کار خلاق کرده بوده اند . ببین وقتی من در مدرسه کنار انها بودم و بچه ها زیر چشمی به ما چشم دوخته بودند . انها عیب و ننگ دانسته اند مرا پدر خود معرفی کنند . او مرا نوکر یکی از نگهبانان منازل معرفی کرده اند اینها باید مثل . در باغ و مزرعه مردم کار کنند آدم شوند. همه زحمات و ابروی مرا دارند به باد میدهند . کار کنند و به شهر ببرند و خرج انچنانی کنند . مادر با تمام قوا به گریه افتاد راست می گوید پرهام پسرم ؟ مادر بخدا مقصر من نبودم فرهام مرا واداشت و تهدید کرد که اگر حرفم را گوش نکنی حتی اب و غذا به تو نمی دهم مرا مجبور کرد تا از این حرفها تحویل دوستان و کسبه محل و همسایه ها بدهم . گفت بس است دیگر ادامه نده . خدا ذلیل کند هر دو ی شما را من پول جهیزیه خواهر بینوایت را تا قران (ریال ) اخر برای پیشرفت شما فرستادم شما در ان شهر به ولگردی خود می پرداختید . برید گم شوید از روبروی من دیگر دلم نمی خواهد شما را ببینم . اخر مادر است لحظه ای بعد پشیمان از گفتار خود دوباره انها را در اغوش گرفت و از افریدگار طلب بخشش کرد توبه سر داد که چه حرفها در حق جگر گوشه هایم زدم خدایا مرا ببخش . پدر بیچاره شب و روز در مزارع مردم کار میکند شما بچه جرات در حق او جفا کردید و او را از پدری خود خلع کردید . عجب بچه های پر رویی هستید به چه جراتی این گونه رفتار کردید خجالت نمکشید از کرده نا مطلوب خود ؟ شما پسران من . پدر نالان و گریان در این فکر است که چرا دست پروررده خودم ،مرا در نظر دیگران خوار و ذلیل و بی ا همیت شمرده اند . ایا زندگی شهری شما را به این حال و روز انداخته در حالیکه بچه های مشهدی صفر هم مانند شما برای تحصیل به شهر امده اند چرا انها چنین و چنان نشدند .هر ماه برای کمک به پدرشان عازم روستا میشوند و کار میکنند . چه مصلحتی در کارتان بود که اینهمه خود را عوضی به مردم معرفی کردید . ایا زندگی در منازل لوکس و محله های عالی شما را از راه بدر کرد یا دوستان نا باب داد میزند و میگوید فرزندان ساده و بی غل وغش روستا یی چرا تفکر و رفتار و کردار و معاشرت خود را تغییر داده اند.به موجودات متکبر و خود خواه و درغگو و بی وجدان بدل گشته اند . سر انجام پدر با آنها اتمام حجت کرد و درجمع عددی از همسایگان گفت من چنین فرزندانی که پدر خود را بدون دلیل نوکر دیگران بدانند اصلا نمی خواهم . موافق بودن انها و زندگی در شهر نیستم و راضی به پرداخت هزینه و احتیاجات مالی انها نخواهم بود شما کار کنید خود دانید و با پول در امد خود به زندگی دلخواه خود بیاندیشید . قرار ما روز اول ولخرجی و باغگردی و سینما و بوستان گردی و مهمانی گرفتن بیخودی نبود. همان بهتر که اگر قرار است همین روند زندگی را ادامه دهید بیسواد باشید چون با روند سواد بیشتر خرابی به خود و جامعه و خانواده خود تحمیل خواهید کرد . بچه ها به گریه و التماس افتادند و مرتب اظهار ندامت میکردند و به غلط کردن افتاده بودند . تنها تنبیه ساده و اندک من در مورد شما اینست که حق و حقوق برادر و خواهران شما را به پای شما دونفر نریزم . خود قادرید کار کنید و به هر سبک زندگی که خود دوست دارید انجام دهید . حیف پول حیف مهر و محبت حیف ابرو و هویت واقعی . برادر بزرگتر به آغوش خانواده برگشت و در کنار پدر با افتخار کار کرد و امورات زندگی خانواده بهتر به چرخش در امد اما پسر کوچکتر و به قول معروف مایه شیر و مقصر اصلی خود را به راه زد و با ناراحتی و بغض بسوی شهر روانه شد . هیچکدام از افراد خانواده نه سراغش را گرفتند و نه نشانی از او داشتند که مخارج زندگی برایش بفرستند . او هم سراغ خانواده را نگرفت . سال های سال گذشت روزی فردی به روستا واردشد که خود را پزشک معرفی میکرد به نشانی خانواده و به سراغ پدر و مادر امده بود انها از انجا کوچ دایم کرده بودند نه پدر و نه مادر در قید حیات بود خواهران هم به خانه شوهر رفته بودند و در آن دهکده نبودند . اما تنها پسر بازمانده که با عصا به سختی راه میرفت در کنج باغچه پدری تک و تنها زندگی میکرد . اشک از گونه هایش سرازیر شد انگار همین دیروز بود که نصایح پدرسرم را به سنگ نادانی می کوبید و آخرین درس زندگی عدم خودخواهی و پرهیز از دروغ و دو رویی و زندگی ابرومندانه بدون اغراق انچه هستی خود را بنما نه انچه که باید باشی . بالاخره از ماشین پیاده شد و برادر بزرگتر و ناتوان خود را در اغوش گرفت . هر دو لحظاتی بعد جاده خاکی را که سر شار از خاطرات خوب و ناگوار زندگی همراه با غم سنگین و آزار دهنده و پشیمانی را بیاد می اورد در پشت غبار و گردو خاک راه طولانی از دیده نا پدید گشتند و برای همیشه دهکده اجدادی را ترک کردند . ایام خوش
متاسفانه در جامعه دیروز و امروز بودند و هستند افرادی که هویت واقعی خود را گم کرده و نقش پدر و مادر را هیچ می انگارند مطابق ضرب المثل معروف می گوید انگار از دماغ فیل افتاده اند .و باز می گوید از تو زایم و به تو خندم یادش رفته که از شکم همان مادری زاییده شده و با تحمل زحمات و رنج فراوان او را بزرگ کرده و در لحظه خود شناسی او را بی مقدار و نا چیز و گاهی مورد تمسخر قرار میدهد . حتما شما هم نمونه یی از اینگونه آدمهای بی توجه به اولیا سراغ دارید . خداوند همه گمراهان را به راه راست هدایت فرماید !بخصوص آنان که به پدر و مادر زحمتکش جفا و ظلم روحی روا داشته اند .
امروز یا فردا ابری است یا آفتابی ؟سوالی در ذهن و افکار خیلی از مردم میچرخد و گاهی سبب رنجش یا شادی میشود . برخی هوا و آسمان بیکران و نا محدود ابری را دوست دارند و می پسندند ، اما برخی ابدا سر سازگاری با این وضع را ندارند و بدنبال روزنه ی خورشید را جستجو می کنند و از هوای صاف و بدون حتی لکه ی ابر را دوست دارند . برخی هوای و فضا و مکان مه آلود دوست دارند . برخی نسیم و حتی تند باد را وزش بی وقفه باد را دوست دارند.عده ی سکوت طبیعت را با دل و جان قبول دارند . تعدادی دیگر هیاهوی طبیعت نم نم باران و رگبار و جل جل باران و حباب های حاصل از برخورد قطرات باران در گودالهای آب جمع آوری شده و راه افتاده را دوست دارند .برخی صدای پرندگان خوش الحان را دوست دارند دو برخی به صدای کلاغها و آواز نا موزون انها دل بسته و در ته دل رضایت مندی خویش را بر ملا می کنند . برخی هم راه افتادن سیلاب را و بعضی آب فرو رفته در مرداب را خوش دارند . برخی قوس و قزح را وبرخی دیگر غرش و صدای مهیب رعد و برق را در عین ترسناکی و زود گذر را دوست دارند . چه حکمتی است که در دنیا هم شادی و هم غم و هم دوست داشتن و هم تنفر در کنار هم در دل یک موجود هست شنیدم و دیدم فردی از زیبا ترین گلها متنفر است اما اغلب مردم گل دوست دارند . مشکل بتوان با عین ظرافت و زیبایی در آفرینش گلها زیبا ترین را انتخاب کرد . پس ای خورشید بتاب و ای دریا با کمک افتاب ابر را بفرست و باران بساز و اب و قطرات هستی بخش بر این خاک و ان خاک فرو ریز و آنگاه بهر دل دیگران زود بگذر تا دل شبنم دوستان هم خوش باشد و بقدر دل و دماغ همه نعمت و رحمت عرضه دار . بهر حال آمار دوست داشتن و نداشتن از دگرگونی طبیعت سخت و دشوار است ، اما رضایت همگان متناوب و بدنبال هم کسب و اتفاق می افتد و نیاز به صبر و حوصله دارد . همچنان که بقول شاعر ایام غم نخواهد ماند و بالاخره شادی از راه میرسد. شاد باشید و بی غم .
بعضی از شبهای مهتاب کمتر فردی از شب های تار و برخی از ابرهای گریزان از مقابل ماه و شب های پر ستاره صدای بی موقع جیر جیرک ها و صدای کنجشکان خیس شده و پر لرزان و برخی از سکوت شب خوش هستند . برخی هم از پرواز پرنده و برخی از چرخش ماهی در زیر آب زلال و برخی از سایه ابر ها بر زمین و گذر انها و سایه روشن لذت میبرند .
درباره این سایت