محل تبلیغات شما

اولاد حاجی عزیز-ouladehajiaziz




لطفا بدون ذکر منبع وعدم رعایت امانتداری از کپی و تهیه رونوشت به قصد انتشار بهر نحوی بپر هیزید 


illha.mihanblog.com

مادر بزرگ و خوب و مهربان مرتب پذیرای  فرزندان  و نوه های فراوان خود بود . او در خانه  سرتا سر گلی و سقف چوبی در بخشی از حوالی دور  ییلاق که هنوز اغلب فرزندان  وی دو منزله بودند هم چادر نشینی داشتند و هم هر کدام یک تا دو  باب منزل و استراحتگاه که فصل سرد و گرم سال و هم بعنوان انباری از ان استفاده میکردند. مدام در تلاش بودند .البته عمده منازل که یک فامیل بزرگ در کنار هم در املاک خود بنا کرده بودند در جوار یک تپه و بین یک رشته کوه کشیده و بلند و با فاصله یک رودخانه واقع بود و تا جاده متصل به شهر ها و دهکده های کوچک و بزرگ فاصله زیادی داشت در حقیقت در یک بن بست جغرافیایی قرار داشت . آ نوقتها اصطلاحا همه چادر نشین بودند و به این منازل خانه شهری هم می گفتند . نه بعنوان خانه ی در شهر بلکه ست موقت در محلی بین ییلاق و قشلاق ایل در گذشته . با وجود این کلی ارزش و اعتبار برای خود داشت و کسب کرده بود . یعنی این منازل بدون اب و برق و سبک عشایر نشین  یکنوع پشتیبانی برای صاحبان خود داشت که البته در سند های محضری حیاط و محل گوسفنداری موقت و تمام مشخصات قید شده بود و در فصول مختلف پذیرای قوم و خویشان و استراحتگاه دایمی عده ای وامانده از ایل بود . این اواخر چهل پنجاه سال گذشته  اکثر فامیل  دیگر به خود کمتر زحمت پیمایش به قشلاق را میکشیدند و زمستان گذرانی و بهار و تابستان در سرزمینها و املاک و مراتع زیبا و خوش منظره و پر برکت کوچ میکردند و پاییز و زمستان دوباره به خانه شهری خود بر میگشتند .اوضاع زندگی خوش بود و مطابق میل همگان پیش میرفت .این منزل مادر بزرگ دارای سه اتاق بزرگ و یک مطبخ ( آشپز خانه ) بزرگتر از هر اتاق دارای بخاری و دودکش بزرگ و ایده آل داشت ، جهت  پخت و پز سوخت و آتش چوبهای خشک باغ و باغچه ، و چوب جنگلی   دور تا دور  مجموعه  بویژه در سحر گاهان   مرتب آتش و دود از فراز بام گلی آن بهوا میرفت .مادر بزرگ تنها با اخرین فرزند خویش کاملا ساکن دایمی منزل خویش بودند   و کمتر و کمتر به قشلاق ایل کوچ میکردند . البته فاصله تا قشلاق بسیار زیاد و دور از دسترس یود . سه رشته کوه و دو دشت فراخ  و یک آسمان آبی بی انتها بین آنها فاصله انداخته بود  ، اما  این منزل مادر بزرگ که اوقتها رسم بود به  او ننه بزرگ  میگفتند  با صفا و آرامبخش و تسکین دهنده هر فراقی بود مادر بزرگ خدا بیامرز در جواب میگفت جونم درد و بلات بخوره تو جونم ، معمولا با ادب و مهربان و دستش پر بود . از نقل و نبات و جیب ریز و قصب و نخود چی و کشمش، نقل سفید پیر زنی ، خشکه کشک و برشته کندمک و غیره در دسترس برای پذیرایی آماده داشت . میگفتند مادر بزرگ یک صندوقچه دارد پر از طلا و جواهرات و سکه های قدیمی و جدید لیر و پوند و  اشرفی که کمتر فردی از فامیل موفق به دیدن ان میشد . بهر حال    پر امید ترین منزل منطقه بود و نوه ها و فامیل دیگر مانند عمو عمه و دایی و مهمانان نزدیک تنهایی مادر بزرگ را به دور همی های شاد و بگو بخند مبدل ساخته بود .مجالس گرم و صمیمی با دیگر اعضای فامیل بر گذار میکرد  تا تن و توان داشت خودش دست گرم و پذیرای میهمانان بود . اما داستان ما از آنجا شروع شد که من به اتفاق عمو مجرده و دخترک کوچک عمه چهار پنج سالی داشت از قضا سر از منزل مادر بزرگ در آوردیم . حوالی ظهر بود و وقت ناهار . مادر بزرگ به سفارش یکی از عمه ها و مادر دختری که با ما بود قصد دیدار و راست و ریز  کار خیری به منزل دخترش داشت از ما جدا و از منزل خارج میشد در پایین ایوان ما را صدا زد که دمپزی گرم روی اجاق و آب دوغ خیار زیر دوری (سینی ) زرد برنجی تو طاقچه است خود دانید میل کنید تا من بر گردم .مادر بزرگ با همان پا رفت و غیبتش طولانی شد . اتاق میانی مادر بزرگ کمی تاریک بود و روشنایی چندانی نداشت . عمو به خواهر زاده اش ، گفت دایی اون نمک تو طاقچه بیار تا بزنیم به کاسه اب دوغی . دخترک هم بی هرس و پرس یک قوطی  شبیه نمک پاش در دستش بود و تا میتوانست بر کاسه دوغی پاشید . هنوزم بی مزه و بی نمک بود و نه یکبار و دو بار چند بار به اصطلاح نمک پاشید و لی مزه نمک ابدا نداشت .  اینکه هنوز مزه نمک ندارد ، بده اون نمکو .عمو دادی زد و گفت دختر ان نمک پاشو بده تا بهت بگم چطوری نمک بپاشی.تا نمک پاش عوضی از دست دخترک به دست عمو رسید ، نگاهی به آن انداخت و فریاد کشید نخور که سمه . قوطی هم اندازه ظرف نمک پاش پر از گرد سفید د.د.ت  . البته مقدار کافی مصرف شده بود و نیمه دوم کاسه بود .فعلا حال ما خوب بود داد و فریاد بهوا خاست و  همه ساکنان متوجه شدند و سراسیمه رسیدند . ان یکی عمه زودتر رسید وای خاک بر سرم شد مگر شما خنگ بودیدو هر که می آمد نا سزا بار میکرد و راه درمان و پیشگیری تز میداد . اب کشک ، نبات داغ و ماست و آبتنی ، هر که یک راهکار داشت اما هیچکدام نه عملی شد و نه سود داشت و کور و پشیمان از بی دقتی  باید خود را ملامت و سرزنش میکردیم . عمه بزرگه میگفت این داروی نمک مانند فاسد شده و اثری روی بدن ندارد   . مدتهاست در طاقچه گذاشته شده است . نگران نباشید . مدت زمان مناسب فرا رسید تا اثر سم خودنمایی کند کم کم آثار سر گیجه و سر درد نمایان شد آن یکی عمه گفت تا حال و توان دارید خود را لااقل کنار جاده برسانید تا یک قدم به طبیب نزدیک تر شوید .   فاصله تا جاده قدیمی و کم تردد ماشین رو  دو کیلمتر بود و رودی خروشان مابین ما بود و جاده و بدون وسیله نقلیه . بنظرم عمو بیشتر مصرف کرده بود ، زیرا بعد از یک ساعتی خدا نصیب گرگ کوه  هم نکند . از دل درد و سر درد و گل بروی شما بلا به نسبت استفراغ و اسهال امانش نمیداد . به ما دو نفر من و دختر عمه کوچولو به  سر درد و کمی سر گیجه کفایت کرد . همه و حشت زده عمو را بسوی جاده کشان کشان و پیاده بردند . اما اوضاع بد تر و بدتر میشد داشت بیهوش میشد و با سوار کردن او بر الاغ چابک و تند و تیز رو کاروانی ادم بزرگ و کوچک و زن و مرد پسر بچه های شیطان برای مسخره کردن بدنبال او راه افتاده بودند . به اصطلاح او را بدرقه شفا خانه کنند . خیلی ها می گفتند او جان بدر نمیبرد و میمیرد . یک ساعت تا کنار جاده و حد اقل یک ساعت تا درمانگاه شهر چه خواهد شدو این سوالی بود که همه از هم می پرسیدند . ما هم نادم پشیمان در شریک جرم نا خواسته سر در گریبان تا لب رودخانه او را همراهی و ان  رودخانه نه از این رودخانه بود تنها از یک نقطه انهم گدار داشت اب تا سینه بود ادم را بسوی قعر و چاله های سهمگین می غلطاند . اینجا توقفگاه کاروان همراه بیمار بود . زیرا گذر از رودخانه کار همه نبود عمه اینا و عمو بسختی در چند نوبت از رود گذر کردند و به لب جاده رسیدند . از دور پیدا بود که یک کامیون باری توقف و انها را با خود بسوی شهر برد . عمو جان با همان پا یک هفته تما م بستری و تحت مداوا قرار گرفت  هنوزم که هنوزه خاطره بد و ناگوار و وحشتناک ان در میان فامیل زبانزد است و بنام سال د.د.ت  معروف است . اما هنوز این سووال که کی مقصر اصلی وقوع این رویداد است بی جواب مانده " ایا مادر بزرگ مقصر بود که دارو را در دسترس گذاشته بود ؟ایا ما سه نفر که دارو را با نمک دچار بی توجهی و بی دقتی به عمل نمک پاشی دختر بچه اعتماد کردیم مقصریم ،؟یا اهالی محل ایلیاتی ها  که در آن نقطه خانه سازی کردند و در طاقچه منزلشان به جای نمک  دارو گذاشتند . اینها شوخی هایی بود که هنوزم گاه گاهی از افراد حاضر در صحنه ان روزگار و ان خاطره بد و بیاد ماندنی بزبان میرانند جای مادر بزرگها و پدر بزرگها و افراد و عزیزانی که هم اکنون در جمع ما نیستند بسی خالیست ، روحشان شاد و یادشان به نیکی و گرامی . شما هم شاد و بی نیاز باشید   : تا داستانی دیگر












تصاویر از معادن باستانی هخامنشی که در سال 96 تصویر برداری شده و تا کنون غیر فعال بوده به این نشانی مراجعه فرمایید جهت علاقه مندان به تاریخ و معدن با شکوه و عجیب و سنگهای زنده چکش خورده و استوانه  ای بجا مانده و دارای راز و رمز دوره هخامنشی در نوع خود

http://oldmachine.mihanblog.com


لطفا از هر گونه نسخه برداری (کپی )و رونوشت و (انتشار )از بخشی یا کلیه متون و تصویر ها بدون ذکر منبع جدا پرهیز کنید که قابل پی گیری است

qeshlaq.mihanblog.com    = مطالب و تصویر ها در رابطه با ایل

qessehha.mihanblog.com  =  حکایت ها

بر گرفته شده از وبلاگ ایل ها=illha.mihanblog.com
کاریان اینجا سالیان طولانی گذرگاه و قشلاق ایل بود .در ضمن از میزان کل مالکیت ان که  از کاریز نجم الدینی برخوردار بود یک هشتم متعلق به طایفه کلمبه ی و اولاد حاجی عزیز پدر بزرگ و کلان عمو ها بوده و هست اما به مرور زمان به سبب عدم مراجعه وارثین زمینها آنان  به ساخت و ساز توسط برخی اهالی منجر شده و مقدار زیادی از ان ناپدید و ساخت و ساز شده . اما سند  الآن رو شده و در پی کسب ان هستند منتها زمان بر است . یورد و منزلگاه این فامیل یوسفی ها و محمد خانی و شرکا تا 50 سال قبل در چند قدمی آتشکده و قلعه گلی کاریان بوده است . حتی چند تابستان هم این فامیل در مراتع و مزرعه کاریان تابستان خود را انجا گذرانده اند بدون پیمودن مسافت زیادی برای رسیدن به ییلاق و برگشتن دوباره به قشلاق خوش مراتع ایل .آنها  فصل گرما را با ساخت سایبان از شاخ و برگ درختان نخل و گز و بوته های شوره و کاشت هندوانه زندگی دل پذیری برای خود مهیا میکردند .   تصاویر واقعی از یورد انان در فصل آینده ارایه خواهد شد .گفتنی ها بسیار و مجال اندک .در حالیکه  رویدادهای مهمی در این قشلاق با اهمیت در گذشته ایل روی داده است ، رویدادهای تلخ و شیرین از جمله چند نوبت غارت در ان حوالی ، چند نزاع داخلی ، گیر افتادن نوجوانانی از ایل در برکه های پر از اب و نجات  توسط با تجربه های قوم. معاملات پایا پای با اهالی دهکده ها و رونق و شور و اشتیاق و پویایی زندگی ادامه دار تفریح سالم و گاها خطر افرین جوانان و صدها مورد دیگر .
 
یک نمونه از قرارد های دال بر مالکیت اولاد  حاجی عزیز  که سهم خود را با اجاره سه ساله به آزاد خان کاریانی   کدخدای  کاریان ،واگذار و مبلغ اجاره به میزان ( 12 دوازده تومان از سال 13 تا 21 است  در کل مبلغ 36 تومان )



بطور کلی میزان یک هشتم از ملک فاریاب کاریان و سهم اب کاریز نجم الدینی و متعلقات ان مربوط به اولاد حاجی عزیز بوده و هنوز هم با وجود خشکیدن قنات ها سهم خود را دارا میباشند و نزد کاریانی ها بنام املاک باصری ها معروف است . مدتها تحویل مرحوم حاجی علی اکبر خان بیدشهری و بانو بی بی مرحومه ، بی بی خاور بود و اکنون تا حدی به زمینهای مسی تبدیل گردیده است و مورد تصرف بر خی از اهالی. این املاک بنام پدر بزرگ و عمو بزرگها   مرحومان ( مشهدی محمد حسین یوسفی ، هاشم خان ،عطا خان(محمد خانی ) عباس  و حاجی بهرام عزیزی و غیرو است که یورد و منزلگاه نیم بهاری و پاییزی  قشلاق انان جنب آتشکده و قلعه گلی کهن عهد ساسانی در حاشیه تپه کناری و در جهت غرب به شرق و در جنوب مجموعه تاریخی مشهور است . 

اجاره سهم اقای ضرغامی از املاک فاریاب کاریان  ( کشت جو و گندم ) که توسط قنوات کاریان از جمله کاریز نجم الدینی در آن زمان آبیاری میشده است ،) اولاد حاجی عزیز کلمبه ی باصری مالک بخشی از امالک کاریان


طلوعی بر آتشکده آذر فرنبغ کاریان



نمایی از بقایای  ضلع شمالی آتشکده



برکه ی در چند قدمی آتشکده




دوست عزیزی که مطالب دیگران  را بسود و بنام خود انتخاب و به خورد گروه ها میدهید ، این عمل  یک نوع سرقت و ی مطالب محسوب میشود و از شما می خواهیم که یا مطلب برداشتی از اولاد حاجی عزیز را که در گروه مرکزی ایل باصری 1 انتشار داده اید حذف و یا منبع ان را ذکر فرمایید . باشد که امانت داری را یاد بگیریم . با تشکر
در مورد تصویری از چدرویه از بام تل دولاب از مدیریت محترم می خواهیم که نسبت به این موضوع توجه  ویژه داشته باشند و  برخی افراد گروه تحت نظر خویش را  نسبت به برداشت مطالب دیگران و انتشار در این گروه ارشاد فرمایند . مجددا  ممنون
امیداواریم بنحوی به سمع و نظر گروه مورد اشاره برسد و اقدام صحیح را بنحو شایسته بعمل اورند .و مطلب مورد نظر با ذکر منبع اصلاح شود با سپاس فراوان



زنده یاد امیر  ارسلان بطور اتفاقی مشاهداتی  و تجربیاتی از زالو گرفتگی دامهای بز و میش حتی اسب و قاطر که  از آب چشمه و چاه چشمه های پر زالو در ییلاق و قشلاق استفاده میکردند ، دریافته بود که تاول های  و عفونتهای لبی و دهانی و کامی دامها بمدت یک هفته زودتر بهبود میابد تا انها که زالو در دهان نداشتند . خیلی از اهالی ایل سخت با وی مخالف بودند و بلافاصله زالو را در روشی که در بخشهای قبلی گفته شده از کام و دهان دام خارج میکردند . هیچ کس او را و ایده اش را مفید که هیچ و عمل شیطانی خونخوار در دامها تلقی میکردند . البته دام پس از دچار زالو گرفتگی لاغر و استخوانی میشد اگر مدت زیادی این موجود را با خود همراه داشت . برخی اوقات زالو ها سیر و درشت میشدند و پس از از پا در آوردن دام می افتادند . این هم بستگی به مقاومت دام و نوع چسبندگی زالو داشت . اما در تعدادی دام خود این ایده را و پدیده را برای خویش بدور از چشمان بقیه ثابت و مفید و طرحی نوین ود درمان له شدگی عفونتهای دهانی میدانست . این ایده نوین را چند بار شفاهی بمن گفت و رفت . او گرچه تحصیلات بالایی نداشت اما در این مورد سر رشته داشت تنها فردی بود که در مدت کمتر از دقیقه ای زالو های زیادی را از کام دامها بر میداشت . بدین سبب با زالو و تاولهای دهانی مرتب سر و کار داشت و از مشاهدات خود به این نتیجه رسیده بود اما دیگران او را مسخره و کارش را دیوانگی و شیطانی میدانستند . اگر امروز عمرش باقی بود به دیگران هم که اکنون باقی هستند میگفت که اینک متوجه شدید که کار من عمل خوب و مفیدی بود نه مسخره آمیز و شیطانی . چیزی که امروز علم ثابت کرد که زالو در مکان و زمان و با روش علمی در درمان بیماری دامی و انسانی معتبر و مفید است . چیزی که پزشکان در حال درمان برخی بیماریها ی سخت علاج انسانها هستند . این خاطرات را مربوط به حدود 50 سال قبل که رونق ایل بمانند آب چشمه ها و رودها جاری بود میدانست و عمل میکرده است . وی از ایل باصری و طایفه کلمبه ی است . روح در گذشتگان شاد






illha


مقالات و مطالب ذخیره در این وبلاگ  که فعلا بشکل و حالت غیر فعال موجود است و بتدریج در اینده فعال می گردد . در صورت جابجایی برخی مطالب و ایجاد فضای کافی فعال سازی شکل میگیرد . با تشکر از بازدید کنندگان محترم و با پوزش فراوان که امکان نمایش همه مطالب در یک قالب  صورت نپذیرفته است . با پوزش از تکراری برخی مطالب و داستانها در  چند وبلاگ خود البته هدف اینست که در هر بخش دوستداران و طرفداران ویژه وجود دارد که زحمت گشت و گذار در سایر بخشها را به خود نمی دهند بنا چار تکراری به چشم میخورد . با پوزش چند باره از بازدید کنندگان عزیز و محترم
نام مقالات "
داستان رقص گرگ ها در افق تیره

0مرگ مادر بزرگ در سحر گاه سرد و زمستانی

0 رابطه عاطفی انسان و شتر در ایل

0نحوه شمارش گوسفندان در ایل

0 ضرب المثل های  رایج ایل

0 با قر قره ها در در حوالی یورد های کهنه ایل

0 سرگین غلطان پشت کاسه ای  در زمین و آسمان ایل

0 دوغ ، ماست

0 باید ها و نباید های و هنجار ها و نا هنجاریهای ایل

0کاربرد سرسره طبیعی در ایل

0تنگ شیری و چم شیری در مسیر ایل باصری

0اولین و اخرین یورد (منزل گاه ) ایل

0قشلاق در خشکسالی - سنگ بهره (سوراخ )

0داستان بهم پیوستان مادر و فرزند ایلی ( ایل زاده ) پس از15 سال جدایی گمنام

0سنگ های ساده و خوش خط دارای اشکال مختص ایل در مسیر ایل

0 شلواری که در مواقع حساس و احتیاج به توبره یا خورجین بدل می گشت

0غار کرم  آباد - قوام آباد در بخش ایل نشن کردشولی

0 کمال اباد ، آبادی بزرگی در مسیر ایل باصری و ایل نشین

0 سینی برنجی ، زیر منقل  قدیمی مربوط به ایل باصری

0بخو  (ابزار مهار اسب و لوازم نعل کوبی اسب ها

0خبر های داغ ایل در گذشته

0داستان نا تمام  ایل

0حرکت ارام ایل بسوی  ییلاق

0 بافته های باصری (جاجیم )

0نا گفته هایی در مورد قریه قدیمی باصری و بومی و محلی نشین قوام اباد

0رنگ پوشش و لباس محلی ایل ها و عشایر

0دمبل کوهی صحرای گلباران و دشت بابونه ای خنج

0 تخریب جنگل در مسیر ایل

0 فیلم سینمایی وسترن ( امریکایی ) و شرکت سقز گیری در جنگل بلاغی با همیاری عشایر  منطقه در گذشته

0عروسی در ساحل پر آب رود خانه سیوند (مربوط به گذشته نسبتا دور )

0 گنج پنهان در مزرعه

0 گنجینه  طلایی مادر بزرگ ایل

0 آشپزی در ایل - کله پاچه  در آش دوغ و ماست

0جدال واقعی قره خان با پلنگ  هر دو حین شکار مشترک ( قره بلاغ )

0 شیوع مالاریا در بین ایل باصری - 1349 خورشیدی

0 حرکت ایل در مسیر تند باد های بهاری و رگبار ها

0 شبی سخت در میهمانی ایل و پناه اوردن به ویرانه کاخ ساسان

0 چگونه درد و غصه جانکاه را فراموش کنیم ؟

0 ضروریات زندگی روز مره ایل در گذشته

0 خطوط زیبا و چشم  نواز  بر سینه سنگ قبر های ایل باصری  در مسیر کوچ های گذشته

0 عشایر کردشولی و باصری در قوام اباد

0کمی از دریای صنایع دستی (فرش دست باف ) طایفه دره شوری - ایمانلو - قشقایی

0 توصیف اوقات  روزانه  زندگی   ایلی

0 سیسبو در عشایر  - دردی که درمان پزشکی قطعی ندارد

0 غذا های سنتی و محلی ایل -

0 واحد وزن و اندازه  طول در ایل  قدیم

0 تهیه مشک قاتوقی

0 نون جوش ایلی

0 برکه شکسته در قشلاق  ایل

0 تشابه فرهنگها و اقوام در سایر نقاط ایل نشین

0سوسک طلایی و کر کس ها از منطقه ایل مهاجرت کردند

0 سواد آموزی در ایل باصری

سر گذشت ایل ها - نقش گیوه - ملکی  در زندگی ایلی

0 ختنه سوری در ایل

0 حمام دهکده در مسیر ایل

0  تارزن ایلم رفت

0 هیچکس از درد درون  دیگران آگاه نیست !

0 سقوط شتر با بار خورجین پول های نوت به درون کانال اب حوالی تخت جمشید 

0 تولید و فواید سیاه چادر ایل

0 خاطرات گذشته

0 شیر بهره  کاری پسندیده در ایل

0 کوچ  - ابگیر ها

0 ایل پیمای ایل - گذر گاه سخت ایل

0 نوروز در ایل

0 داستان خاطره انگیز تفنگ سر پر  - البته برخی مقاله ها و مطالب مصور احتمالا در زیر مجموعه  ایل ها فعال است .
بره های همنوک  ایل (سر نوشت )

0 بیش از صد ها مقاله مصور دیگر هنوز موجود است که فعلا مجال و ظرفیت رونمایی وجود ندارد. ضمنا از اشتباه  های املایی و گرامری خواسته و نا خواسته و هر گونه  نا میزانی ترکیبات و جمله بندی و احیانا غلط املایی را فعلا بر ما بخشیده و گوشزد فرمایید ، خواننده محترم و گرامی  سخت محتاجیم به ارشاد شما عالمان عالیقدر .

لطفا از بهره برداری از تصاویر و متون بدون نامبری از منبع و مرجع تمام و جزییات این وبلاگ و زیر مجموعه های ان خوداری فرمایید . با سپاس


illha

اوایل بهار بود و دمدمه های فروردین و تازه قدم به سال نو در قشلاق ایل نهاده  بودیم . ایل هم در چهار گوشه و میانه دشت و دمن و کوهسار  خود را مهیای حرکت از یورد های زمستانی به سمت ییلاق کرده بود . هوا خوب و زمین حسابی نفس کشیده و سبزه ها سر بر اورده بود . ایل هم پیا پی در جنب و جوش کوچ بود .  جوان بودم و  شاد جاهل بودم و مغرور  ، از پی کاری و خرید عازم شهر بنارویه بودم . آنهم نه با اسب و چهار پا بلکه با موتور سیکلت که تازه در ایل پا باز کرده بود . نو بود و قبراق  و تمیز بمانند عروس (کنایه ایلی )درخشان  و خوش رنگ و  پر قدرت ،بجای پاشنه و لگد و شلاق یا سوار بر چهار پا و  قاطر ،نچ نچ کنان  به اسب  یا قاطر و چهار پایان کافی بود تا دسته گاز ان را بچرخانم و خستگی نا پذیر دشت را زیر و رو کیلومتر ها را بی حساب و کتاب همرا ایل ، فرا تر  از ایل طی  نمایم. ابن بار دشت شوره زار بین جویم و بنارویه لارستان حدود 30 تا 35 کیلومتر یا بقول  قدیمی تر ها 5 یا 6 فرسنگ یا کمی کمتر یا بیشتر ،مسافت یکدست صاف و خاکی کوفته بدون دست انداز و بهتر و راحتر از جاده آسفالت مستقیم بمانند زبان مار هم مسیر و موازات کانال عظیم آب و منال معروف بنارویه که از جویم سر چشمه و تمام زمینهای بین دو شهرک و آبادی را مشروب و آبیاری میکرد . همین راه ارتباطی مابین دو آبادی میانبر از دل دشت شوره زار سر شار از  بوته های شوره و سلمه و در بهار با گلهای زیبا و کم ارتفاع دشت و صحرا  را با با رنگها و مناظر دلفریب و مسحور کننده و نسیم خنک تزیین و نوازشگر هر موجود زنده ای بود . در کنار و گوشه گوشه دشت زیستگاه و جولانگاه آهوها ، انواع پرندگان خوش خوان و آنطرفتر گردشگاه پرندگان زیبا مانند دراج و هوبره و کبوتر های وحشی و جوجه های ریز و درشت  بود . کرم نوروزی چند رنگ و شبه موریانه ها وجب به وجب دشت را فرا گرفته و روی زمین بر سر و برگ گلهای می جنبیدند و لول میخوردند . نمیشد پا را از جاده بیرون نهاد حیات با شدت و قدرت خود نمایی میکرد .در دشت سر سبز منطقه   که همگان هم طبیعت بیدار شده را نویدبخش و  زینت داده بودند و هم  بخشی از دشت  را اشغال و زیبایی دو چندانی بخشیده بودند. در آن فصل کوتاه هرچه طراوت و زیبایی طبیعت در انجا نهفته و ظاهر بود  با راه خاکی و تخت و صاف بدون پیدا شدن از یک ریگ و سنگی حتی برای دارویی پیدا نمی شد . دو باره بگویم  یکراست بدون پیچ و خم مانند زبان مار بین دو شهر(آبادی آباد ) کشیده شده بود . من هم تازه به نیمه راه رسیده بودم در صبحی دل انگیز و خنک و اواز خوان به پیش میرفتم که نا گهان کلاه نو و دوره داری را دیدم که با وزش تند باد روی لبه چرخ می خورد و در کنار راه خاکی همراه گلوله های در هم پیچیده  و تنیده بوته های شوره ( بوته های خشک شده و باد و باران خورده از سال قبل ) در میان گرد و خاک  بجا مانده از پاییز و زمستان سپری شده به میانه جاده همزمان  به یکدیگر  رسیدیم . از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم . تحفه ای  نا چیز و باد آورده و خوش قدم و خودش به استقبال من امده بود . توقف انی و ان را بر گرفتم ، سبک بود و خوش نقش و یکی دو  طره پیچ دار ظریف در دور ( کمر) داشت . پیاده و در نیم راه ان را بر سر گذاشتم  ، از جفت آینه گرد و کوچک روی دسته موتور اکتفا نکردم و در  سایه دراز و باریک جاده خاکی بار ها ان را با ژست و ان  و ر و اینور چرخش ، جلو  عقب رفتن و شکلک در اوردن  آزمایش  کردم و ان را درست لایق ، اندازه، مناسب  خود دانستم . حتی ساعتها هیچکی از ان مسیر خلوت و را ه میان دشتی گذر نمیکرد .زیادی در خود و زیبایی اندام با ان کلاه غرق گشته و برای بردن ان به شهری که همه از ان کلاهها بسر داشتند با خود کلنجار رفتم و از بس نو بو دلم نیامد ان را مچاله ، حتی یک تای کوچک و در خورجین  ترک  موتور بگذارم . سر انجام تصمیم گرفتم در همان  مکان کنار راه  خاکی پر بوته  زیر یک توده خشک و تر ،به امانت بگذارم تا در راه برگشت ان را بر سر نهاده و عازم ایل شوم . با ذوق و شوق  ان را لابلای گلوله های بوته های شوره نهادم و در طبیعت دشت بیکران منظره زیبایی یعنی یک دماغه کوه بسیار دور را نشانه گرفتم از بس لب جاده توده ها  خاشاک و بوته زار یکسان بود بخشی  از دشت را نشانه و گواه گرفتم . با عجله به سمت شهر رفتم و خرید ها را زودتر انجام دادم . دیدم در ویترین و خارج و درون دکانها پر بود از انواع کلاها ی لبه دار و مد روز بود .  یک ساعتی بدرازا کشید تا دوباره راه برگشت را در پیش گرفتم . با تعجب به میانه راه که رسیدم تمام جاده و اطراف جاده و بوته ها و گلوله و توده های در هم پیچیده  های  ثابت و در حرکت بوته ها یکسان و مو نمی زدن . خبری هم از ان منظره نشانه گرفته هم نبود .  گردا گرد راه و بیراهه و دشت و جاهای مختلف را پیاده و سواره کاویدم و حرص خوردم و ان تحفه نیافتم . بار ها و بار ها  ، سر و ته ان راه خاکی را رفتم و برگشتم ولی باز هم چیزی نیافتم . خسته و نا امید به این بوته و ان بوته لگد میزدم که چرا امانتی مرا نگه نداشته . تصمیم به گذر از خیرش شدم و با خود فکر کردم که باد آورده را باد میبرد .اما هروقت ان مدل و انگونه کلاه را می بینم بیاد 40 سال قبل می افتم و ان ماجرای کوتاه کلاه بسر گذاشتن و سر انجام از دست دادن .ماجرای رسیدن کلاه و غیب زدنش  را هر گز از صفحه ذهنم  نمی توانم پاک و محو کنم . لابد خیلی برایم مهم بوده است . دلخوش باشید . easy come easy go  ضرب المثل معروف باد آورده را باد می برد واقعا صدق می کند . گرچه در مورد پول و مال و منال و دارایی بیشتر مد نظر است اما بعضی اوقات در مورد چیزهای کم اهمیت هم صادق است . ایام به کام تا سخنی و داستانی دیگر .
illha


شاید این داستان را قبلا شنیده باشید و لی از این زاویه هم ببینید و بخوانید و بشنوید . روزگار سختی داشتم نان شب هم نداشتم  جلو فامیل مرتب دست دراز میکردم اما زخم زبان همراه داشت . روزها در میان فامیل این روش کارم بود و شب ها در فکر که چگونه روش آبرومندانه و بدون منت به کار خود ادامه دهم . سر انجام بفکرم رسید  و نتیجه داد . نتیجه این بود که  از دیار خودی و قوم خویشی رخت بر بندم و به دیار غربت و نا شناس با همت بیشتر و آداب بهتر و احترام و رتبه بهتر به کار خویش ادامه دهم و زخم زبان و رنجش گذشته را بدل راه ندهم . این بود که به شهر و شهرکی دور از وطن و نا اشنا کوچ کردم . با خرید جفت عصای درستی و تغییر در حد و اندازه و کهنه نما به مهمترین و پر تردد ترین میدان شهر را انتخاب و فعالیت خود را آغاز کردم . با تکه کارتنی و در مجاور چند مغازه و انطرفتر مرکز خرید روستایان و آمد و شد قشر های مختلف مردم  در کنار جدول و زیر سایه درخت تنومندی جهت دوری از گزند نور شدید افتاب وهمراهم یک کیسه چلواری و ظرف ویژه (کاسه  جمع آوری ) سکه و نوت و بقچه نانی و توشه ای برای صبحانه و ناهار و عصرانه . بنظرم انتخابم خوب و رضایت بخش بود . صبح زود می آمدم و مستقر میشدم و در هوای تاریک و گرگ و میش بطرز مرموز و با احتیاط کاری به استراحتگاه و محل کارم . اوضاع خوب بود و کم کم با افرادی که مرتب می آمدند و کارشان را انجام  میدادند و سرکی هم به دکه من میزدند و میرفتند  اشنا میشدم . همین آشنایی سبب گشایش کار و بارم میشد . کم کم آب و خوراک هم نصیبم میشد و راضی و خشنود بودم .مدتها گذشت برای همه کسبه و مردم غریب و آشنا جا افتاده بود که من وجود دارم و باید مردم به من یاری رسانند . من هم به افراد گرفتار کاری و مشکل دار پند و اندرز می دادم و دایم این شعارم بود که خدا روزی رسان است . همان موقع صدای افتادن سکه در  کاسه فی ، برخی را متعجب میکرد . سری تکان میدادند و پی کار خود میرفتند . بی منت کمکم میکردند و منت بر سرم نبود چون شناختی از من نداشتند . دوستان زیادی داشتم .همین دوستی سبب میشد بدون کمک مالی از انجا رد نمیشدند . من هم همیشه قربان و صدقه انها میرفتم . روزی از روزهای پاییزی در انجا جمعیت زیادی هم برای خرید و فروش و انجام کار روز مره در حال گذر و توقف بودند یک نیسان باری با کشیدن ترمز با موتور روشن ایستاد و راننده  بسرعت از خودرو پیاده و ماشین را با همان وضعیت گذاشت و وارد یک مغازه شد . اندک زمانی طول نکشید که ماشین با عقب راه افتاد و بسوی جوی و جدول و درخت مانند غولی عظیم در حال بلعیدن من بود. احساس کردم اول دو پای فلجم  را له و لورده و بعد هم کله و عصا و کیسه پولی را بدرخت کوبیده و در قعر جدول آب می اندازد هرچه خود را این بر و آنبر کشیدم فایده نداشت . مردم هم از سوی دیگر داد و فریاد که آقا   س  را ماشین له کرد . دیگر باید قید همه چیز را میزدم فاصله کمی و زمان کوتاهی برای تصمیم گرفتن و راه نجات داشتم . یا میماندم و حفظ آبرو و یا می گریختم و برای همیشه از کارم دست بکشم  هر دو راه سخت و غیر قابل  باور می امد نجات جانم را مهمتر دانستم کیسه را بدست گرفتم و عصا و کارتن و کاسه  کسب و کار و اعتبار چند ساله را گذاشتم ، قیدش را زدم  و دو پای فلج بلافاصله  سالم داشتم دو پای سالم دیگر قرض کردم از روی جدول پریدم و از میان جمعیت متعجب  الفرار   ترجیح آنی  دادم .دیگر حالا فکر فرار از فریبکاری و پنهان کاری دو پای فلج و عصای الکی و ته مانده آبروی آشنایی  از دوستان و یاران جدید و قدیم  به پشت سرم را هم نگاه نکردم رفتم و رفتم و تا از محل فاصله بگیرم و فقط بگوش خویش فریاد مردم و صدای بر خورد ماشین به درخت را شنیدم و اه و ناله مردمی که نمی دانم در خفای و قفای  ، در باره من چه فکر میکردند و میکنند  وای بر من تا بخود امدم از ورودی شهر و شهرک و مردم مهربان و یاری رسان به من و امثال من دور شدم . اگر چه شنیده و دانسته بودم کارم خلاف قانون است و کارشناسان و متولیان بنوعی مردم را نسبت به اینگونه مشاغل که خود نکوهیده و نا پسند هم میباشد تذکر داده و میدهند که کمک مردمی  باید از طریق سازمانهای دولتی باشد و کارشناسان معتقدند که کمک به افراد نا شایسته کمک ، یاری رساندن به عمل  محتاج پروری در جامعه میگردد .     بنا براین تا اطمینان کامل از نیازمند بودن انها از کمک خود داری شود و این افراد که نوعی انگل جامعه با فریبکاری ازدلرحمی و دلسوزی مردم مهربان سواستفاده میکنند و عمل ناپسند خود را دامنه دار کما کان ادامه میدهند .بدین گونه راز سالیان من بر ملا شد و از آن دیار هم دوباره رخت بر بستم و ناراحت و پشیمان  و کم اقبال قصد دارم کاری آبرومندانه تر بدست بگیرم و دیگر . شادکام و بی نیاز باشید دوستان نازنین


qeshlaq.mihanblog.com










دست بافت خانواده محترم  ایرج (جلیل ) یوسفی ، خانم ها یوسفی ، حسین آباد پاسارگاد ، فارس، نقش شیر و داریوش
حور نفر

افتتاح گلخانه گلهای زیبای توسط برادران یوسفی خانواده محترم اقای کریم یوسفی ، غلامرضا و علیرضا یوسفی حسین آباد پاسا رگاد ، ایل باصری کلمبه ی اولاد حاجی عزیز



یکی از چند هاون سنگی در مرکز یوردهای بهاری ایل باصری ( کلمبه ی ) در گذشته  کاربرد :  آسیاب غلات در اوقات ضروری در حوالی قله

رویش درخت گز در قله  ( رنگ گلگز)






سفر کوتاه بوم گردی


آقای سیداحمد حسینی دارای مطب  طب  سنتی و داروهای گیاهی و معروف در میان مناطق مختلف عشایری و غیر عشایری - بنارویه   
  درمان هپاتیت c و بیماریهای دیگر با گیاهان دارویی موثر


یاد بزرگواران  گرامی باد


به اتفاق اقای   همتعلی  یوسفی در مطب و کنار اقای حسینی -بنارویه




لطفا از هر گونه انتشار بدون نامبردن از منبع خوداری فرمایید .

تصویر های ییلاق کهن مربوط به باصری -کلمبه ای  اولاد حاجی عزیز  در صفحه جانبی 
ارسالی توسط آقای نصیر یوسفی در بازدید گردشگری با دوستان  خود در فصل پاییز 98 و اخرین روز برفی اواخر پاییز از ارتفاع کوهستان چند لایه منطقه زاگرس پاسارگاد
با سپاس بابت ارسال عکسها






 
برخی متون و مطالب در ارتباط با محیط زیست و جنگل ها و حفظ و حراست از این منبع خدا دادی که دغدغه طبیعت دوستان و گردشگری بدون زیان رسانی و صدمه به محیط زیست را در خیال خویش دارند لااقل مفید و دارای اهمیت است . متاسفانه برخی گردشگران و مسافران طبیعت در همین منطقه تعریف شده به قصد بهره برداری از طبیعت مانند چیدن بنه و عصاره و صمغ درختی یا در فصل بهار برای چیدن سبزی های خوراکی سفر میکنند تخریب و زیان غیر قابل جبرانی به طبیعت  وارد می کنند . از جمله بتدریج مواد غیر باز یافت را از  مبدا به مقصد حمل و بعدا تل انبار و خارج کردن انها مشکل ساز میشود . مقصد ، جاهای    مثل  زیبا ترین و عالی ترین  نشستنگاه  طبیعت را انتخاب و نشست و  برخاست میکنند اما با بجا گذاشتن بطری های پلاستیکی و فی شاد و خندان به منزل بر میگردند . باید رعایت کنبم و این اشیای مضر را در طبیعت رها نکنیم و اینجا نمونه های از جمع آوری . فقط جمع آوری مواد غیر باز  یافت را در زیبا ترین و نیمه بکر ترین منطقه لطفا ببینید و قضاوت کنید .






http://s7.picofile.com/file/8385672092/P_20190408_172956.jpg

این گذرگاه  بعنوان گذرگاه میانی و میان بر اولاد حاجی عزیز شامل دو مسیر شتر رو و چهار پا و گله رو ادامه میافت و  از تنگ باریک کلون میگذشت ،در حوالی  گردنه تنگ شیری و تنگ شیری زیستگاه شیر ایرانی که بیش از یکصد سال قبل منقرض شد بهم متصل و در ادامه به تیره چاه پهن ، دشت کم شیب و دارای جنگل انبوه به چاه های خور خوره و بر آفتاب چاه داری ، تل و چشمه قربانقلی ( بهرام خان) و شا مور ( شا میری ) و بعنوان بخشی از سرحد چهار دانگه در قالب املاک اجدادی در محدوده دردانه، سیر بانو  و تنگه های معروف تابستان گذرانی و دوباره آهنگ کوچ پاییزه آغاز و بسوی قشلاق جلای موقت وطن و به جایگاه زمستانی دشت لهواز و کاریان مستقر میشدند . بهر حال کوهستان ورودی ییلاق دارای مناظر و دشت جنگلی و پر پشت و درختان کهنسال و یوردهای اجدادی متعلق به تک تک اولاد حاجی عزیز تعلق داشته و هنوز هم قابل شناسایی و معروفیت خاص خود را دارا میباشد . اشکفت جنی و چاه پهن و دشت پرزی و تنگه وشتونی هنوز هم معروفیت دارد . از پس بلندیهای منطقه هم دشت بزرگ بلاغی و محدوده سد سیوند و کمی آنطرفتر فضای دشت پاسارگاد آراسته  به مناظر بدیع و زیبای چهار فصل بچشم میخورد و تنوع گیاهی و جانوری ویژه زاگرس مرکزی به جنوبی را در بر میگیرد از مهمترین ویژگی این مسیر و گذرگاه جایگاه و زیستگاه خرس قهوه ای بنوعی در ییلاق تداخل داشته و هنوز هم دارا میباشد . بادهای و طوفانهای و گاهی گردبادهای فصلی در ارتفاعات زوزه کشان مسافران  و گذرندگان اینجا  (مسیر )را بدرقه میکند . برای خیلی ها خاطرات فراموش نشدنی در اذهان و زبانها هنوز هم جاری و ساریست . و زیبایی های گذشته و حال هرگز فراموش نمیشود . با پیمایش حد اقل 2.5 ساعته به بخش مرکزی ورودی ییلاق و دشتهای انبوه از درختان کهنسال خواهید رسید . و بر گشت  در زمان کوتاهتری به منطقه معروف به  بلوک کمین خواهید رسید . جا دارد از محیط بانی و اداره جنگلداری و محیط زیست  منطقه پاسارگاد ( سعادت شهر )که در حفاظت  حیات گیاهی و جانوری و گشت های سیار و تشویق و گوشزد به دامداران و مرتع داران باقی مانده ایل در حفط و نگهداری بویژه زیستگاه خرس قهوه ای زاگرس تلاش مدام دارند قدر دانی شود . تا سرنوشت خرسها بمانند شیر ایرانی نیست و نابود (منقرض ) نگردد.گرگ و شغال و روباه و گربه وحشی و پلنگ کفتار و پرندگان شکاری و غیر شکاری در این منطقه زیستگاه دارند . محیط زیست را  دوست بداریم و حفظ کنیم .  



داستان بعدی : چرا ناخنک زدن به میوه باغ ها را کنار گذاشتم؟



تصویر تعدادی از افراد اولاد حاجی عزیز در قسمت صفحات جانبی همین بخش تحت عنوان : خاطرات گذشته - حسین آباد برای علاقه مندان  قابل بازدید است  ارسال : توسط آقای نصیر یوسفی  از شیراز

ارسالی
با پوزش و طلب بخشش  از بازدید کنندگان و خوانندگان که عددی از مطالب در قالب داستان و حکایت و قصه بیان شده  که شاید احساس شود انچنان بار مثبت نداشته باشد .  ( شادی  ها  کمتر از دیگر جنبه ها بنمایش گذاشته شده )قصد ما هم بر جسته کردن مطالب به اصطلاح نا هنجاری های آن روز جامعه ابدا نیست . اما با توصیف و تعریف حال  و هوای هر داستان زمان و مکان و حالات منطقه جغرافیایی برای ترسیم نمودن و مجسم کردن اتفاقات در ذهن خواننده منطور بوده است . بهر حال به سبب اینکه خدای ناکرده قصد توهین هم به هیچ قشر جامعه مورد توصیف در میان نباشد خطاب به خود داستان را ادامه و به پایان رسانده ایم . بهر حال در جامعه  پاره ای نا هنجاری چه در گذشته حال و اینده بچشم میخورد . نکته قابل توجه  در جوامع ایلی از گذشته های دور و تا حال کمترین رفتارهای ناپسند  و نا هنجاری مشاهده میشود از حیث آمار و تعداد در گفته ها و شنیده هایی که   به نسل کنونی انتقال یافته و در دسترس موجود است .  qeshlaq.mihanblog.com
در زمانهای گذشته افرادی با تجربه به سرزمینهای دور و دورتر  از وطن (زادگاه )می آمدند  و کار و تلاش  ، تخصص آنها در زمینه کشاورزی و کاشت مثلا صیفی جات بود انهم از اب قنات ( کاریز ) که به زحمت بر زمین جاری میشد با  زحمت نیاکان و با کمک مقنیان آن دوره در حفر قنات و آوردن آب  بر سطح زمین ناهموار   و کاشت هندوانه های شیرین و خوشمزه با وسعت فراوان و حتی تل تپه ها را بیشتر مد نظر داشتند . به این علت که ان زمینها هنوز کشت نشده بودند ، دارای خاک غنی و قوی بود .  حاصل کار و تلاش و کشت محصولی که بواسطه آن  ماهها در بیابانها بسر میبردند .  برای معیشت خود و خانواده دور از وطن و محل زندگی در گیر زمینهای بایر برای آباد کردن و در آمد کسب کردن هدف نهایی بود .  انصافا در گرمای تابستان هندوانه های درشت و رسیده و پوست سفید که از لابلای بوته های سبز و خوش  ترکیب ویژه  هندوانه برق میزد و دایما صدای ترکیدگی هندوانه های رسیده و آماده چیدن حکایت میکرد .عدد بیشمار هندوانه هایی که بمانند میش و بره در  بغل  هم و در همه کنج و عمق مزرعه خفته اند .  درون سرخ با تارهای نازک پیچیده  دور هسته و مغز ان که اگر تلنگری بر ان وارد سازی تا آخر شکافته و دهان باز میکرد . با طعم اصلی و واقعی بدون حتی  هر کود و مواد افزودنی . چه سازیم که از نداشته حرف می زنیم اما به شنیدنش می ارزد . صاحبان مزرعه از بس پای هر بوته زحمت و عرق ریخته بود دورتا دور لته را نشانه و به اصطلاح مهر میکردند . روی هندوانه های بر جسته خط و علامات  و یژه می کشیدند .  طوری که آسیب به داخل نرسد و هندوانه فاسد نشود .  هر روز صبح با چرخیدن به اطراف مزرعه از سالم بودن و عدم دستبرد شبانه اطمینان حاصل میکردند . بهر حال هر چیزی در نوع خود دارای ارزش و فایده بود و در نتیجه خطر ی (ربودن ) ان را تهدید میکرد . گویا تعدادی از نو جوانان  برای خرید هندوانه آمده بودند . اما صاحب مزرعه با بد اخلاقی جوابشان کرده بود و دست رد بر سینه انها زده بود . بچه ها ناراحت شده بودند . اعتراض که چرا در خاک محله ما هنوانه کاشته و در قبال خواسته ما ، پرداخت  قیمت،  هندوانه به ما نمی فروشی ؟این شد انگیزه برخی جوانان برای بدست آوردن هندوانه از آن خاک و آن هندوانه ها . دو سه شب بعد تعدادی از جوانان هم قسم شدند که داغ هندوانه ای داغدار را بر  دل و سینه صاحب آن خواهیم گذاشت .از جمله معروفیت هندوانه های کاشته شده در مسیر و گذر گاه ایل باصری  از دیدگاه برخی طایفه ها از این جمله است :( Setelun water melon) هندوانهای بس بردج بعد از گذر گاه  تنگیزه ؛ حواشی آبادیهای کلوار زمین علاوه بر برنج ، کمال آباد هندوانه  ریز و خوشمزه در لابلای بوته های تنباکو و زمینهای اطراف جویم و فرشته جان ، بخصوص در اطراف کاریان فارس بشکل آبی و دیمی و در ییلاق هم از مسیر ییلاق و حوالی اقلید و نمدان و حوالی خنگشت و دردانه و غیرو . تعداد 6 نفر از بچه ها در شب مهتاب تصمیم گرفتند حسابی بخشی از لته ( مزرعه)هندوانه را به تاراج دهند . ضلع جنوبی مزرعه به رودخانه پر آب و عمیق با فاصله اندک و شیب ملایم ختم میشد . سه نفر براحتی وارد مزرعه و سه نفر یکصد متر پایین تر جای کم عمق رود به اصطلاح گدار رودخانه در انتظار بودند . کار انها بسیار ساده و کم زحمت بوده . کافیست هندودانه های داغدار را از بوته خلاص کنند و بطرف رودخانه بغلطانند، بی انصاف ها گر و گر  ( پشت سر هم )هندوانه های درشت و رسیده و نیمرس را راهی قمپ ( گمپ - عمیق ترین قسمت رودخانه ) رود خانه کرده و بقیه کار را به عهده رودخانه گذاشته بودند .  از قرار معلوم نزدیک به یک ساعت کار انها بطول انجامید . خیلی از زحمت سالانه صاحب مزرعه بیچاره را به باد دادند . بعد از پایان کار یکی از بچه ها شیطنت کرده و فریاد میزند که آهای .  لته را خوب پاییدی بیچاره همه هندوانه های داغ دار را بردند !؟. آنوقت صاحب مزرعه خبر دار میشود و از مرکز مزرعه به داد و فریاد و شلیگ چند تیر هوایی .بهمراه توله سگهای نگهبان بطرف پایین مزرعه میدود و اما دیگر فایده نداشت همه هندوانه های مزرعه سوار بر موج اب رودخانه به مقصد رسیدند و کاری هم از صاحب مزرعه بر نیامد که نیامد و آزرده خاطر به کپر و منزلگاه اصلی  خود برگشت . عمق فاجعه و غارت بخشی از هندوانه های نمونه و داغدار ش  را شکسته و درب داغون و ریخت و پاش در جوار رودخانه  و بقیه ماجرا را بچشم حسرت خویش دید و دم نزد .بعضی اوقات یک اشتباه کوچک به خسران و تاوان بزرگ مبدل میگردد . گرچه کار بچه ها بسیار نا پسند و خلاف عرف و وجدان و قانون بود اما به یک ضرب المثل ایلی هم بیاندیشیم که می گوید یک ضرری را باید پیش بازش رفت (استقبال )و یک منفعت را از دمش (برابرش ) گریخت   . دلتان شاد و بی غصه باد .

qessehha.mihanblog.com



dudman.mihanblog.com
لطفا از ارسال و انتشار  مطالب و عکسها بدون نامبردن از منبع قویا  خوداری فرمایید .
من آنزمان که نه وسیله نقلیه درست و حسابی و نه راه ارتباطی مناسب بود ، خود را به شهرک جویم رساندم تا هم خریدی و هم دیداری با دوستم داشته باشم .  زمان برگشت فرا رسید . روبه  عصرهمان روز  در خروجی آبادی منتظر ایستادم تا شاید با یک وسیله نقلیه ای به سمت لاغران و بلغان  روانه و سپس  به سمت کاریان بروم . آنقدر منتظرایستادم که  خسته شدم و آفتاب هم خود را در حال پنهان کردن  در پس کوهی کوچک در دور تر از انجا که معروف به نقاره خانه می خوانندش آماده میشد . با  بقچه ای در دست و جفت ملکی (گیوه ) نو و سبک و خوش پوش بپا داشتم که دلم میخواست تا دو روز راه بروم و ملکی را بیازمایم .یکی دم گاوی شش پری آراسته به  گل و میخ روی شانه داشتم که گاهی بقچه توشه ام را بر آن آویزان و هنگام راه رفتن از  آن برای حمل جزیی وسایل استفاده میکردم . چند دور، دور خود چرخیدم، شاید بتوانم تصمیم نهایی برای ماندن یا انتظار یا راه افتادن در جاده خاکی ،دور تا دور چند دهکده و ابادی را تمام ان شب را راه بروم تا نیمی از مسافت پیش رو را بپیمایم .ناگهان یک ماشین لندرور با ایجاد گردو غبار از وسط آبادی به سمت خروجی شهرک از راه رسید  . قبل از هر عکس العمل ، پیش پایم  ترمز زد و یک عالمه گرد و خاک بر سر و رویم ریخت . راننده با سبیلی آویخته سر از پنجره در آوردو با  گویشی نا آشنا گفت بپر بالا . من هم از بس لب راه خاکی خسته و چشمم براه سفید شده بود بدنبال در خودرو میگشتم  تا باز کنم و سوار شوم .تا خود  راننده بیرون پرید در عقب ماشین را باز کرد و من هم از لابلای وسایل بزور خود را بالا کشیدم و در یک ذره جا با اولین تکان ماشین تلپی افتادم روی گوشه صندلی تا شو و جا گرفتم .   روی صندلی جلو هم یک بانوی موقر و محترم نشسته بود فقط یکبار سرش  را به عقب بر گرداند و مرا ور انداز کرد. راننده امان از من بریده بود حتی اجازه نداد که خاک سر و رویم را بتکانم .مسلسل وار مرا مورد پرس و جو قرار داد . بچه کجایی و پسر کی و از کدام تیره و طایفه و کجا میری و کدخدایتان کیه و دهها سوال دیگر هنوز جواب سوال اول و دومی تمام نشده سوال بعدی رگبار می امد .من هم حساب دستم امد و جوابهای مخلوط و در هم و ناقص و بریده بریده تحویلش دادم . بالاخره بانو زبانش باز شدو به راننده گفت بس کن بنده خدا را دیوانه کردی با این سوالات  بیجا و بی مورد  . بگویش خویشی غرو لندی به راننده  کرد و الهی شکر زبانش بند آمد . من پیچ و تاب جاده و لوله خاک بجا مانده را  از عقب ماشین در میان صدای  فر فر ماشین  می نگریستم و حالا کمی ارامش یافته و به خود امده بودم . وی از خوانین محلی سرزمین های جنوب منطقه بود و راهش را به سمت تنگ حنا و کوره  و لارستان تغییر مسیر داد . تا این زمان من مسافت 5 فرسنگی را در عین تک و لت و بالا و پایین پریدن خودرو در دست اندازهای جاده نا هموار و خاکی احساس راحتی میکردم و آرزو میکردم ای کاش این مسیر کوتاه  20 فرسنگ طول و ادامه  داشت . به میانه دشت صاف و سر سبز منطقه که سراسر دیم کاری شده و سر سبز و خرم بنظر می آمد یادم امد که باید ازمسیر مخالف انها بروم . گفتم بی زحمت من همینجا پیاده میشوم . راننده هم با اصرار و تعارفات که بریم منزل اینجا در این بیابان و شبی در پیش چرا ؟ سر انجام با کلی مسافت دور تر از محل گذر بسوی مقصد  ، پیاده شدم . ماشین به راه خود من هم پیاده و دور و برم را نگاهی کردم . آفتاب داشت پر پر (per per )میکرد و نزدیک بود به پشت پر (تکه - رشته کوه مختصر اما تیز مانند )قزل آلاله و دنباله کوهی که قرار است مرا تا انتهای مقصد  همراهی کند پنهان میشد . هنوز هم ذوق گیوه مرا بر آن داشت که هر چه بیشتر راه بروم و به خیالم خستگی نا پذیر میتوانم تا صبح به پیش بسوی مقصد بتازم و به اصطلاح خودم رکوردی در شب پیمایی نزد ایل بجا بگذارم . چهار راه خاکی را پیش رو داشتم باید بسوی غرب منطقه کفه قرودوتو (qorudutu)را پشت سر بگدرانم و بسوی لاغران و  ده فیش بعد ادامه مسیر تا به مقصد نهایی برسم . همه جا سبز بود و بهار از راه رسیده نوید سال خوب و پر برکتی را هدیه بخشیده بود علف و گلهای رنگا ورنگ تا زانو میزد مگر میشد محو تماشای آن نشد .  اینجا مزارع و دشت بکرتر و سر سبزتر  از آنطرف ها بود .اما هوا داشت تاریک میشد و با هر وزش تند و آرام باد سبزها و غالبا  شبه دم اسبی های سر بر اورده و چیره بر تمام سبزه ها که بهمن می نامند با موجی چند رنگ خم و راست و رنگ عوض میکردند . مانند این بود که من مدتها چنین بهاری را ندیده بودم . با خود گفتم مرد حسابی بزن براه دارد شب میشود چه نشسته و ایستاده ای راه در پیش است .  از خیر زیباییها و برکتها که بگذریم باید هر چه زودتر رهایش سازم و به دیار دیگر بروم .از دل دشت منتهی میشد به چند چاه قدیمی و شاید ادامه  چاه قنات مخروبه قدیمی، سری به اطراف چرخاندم و موقعیت خود در دشت و صحرا و وضع قرار گرفتن کوه و راه مسیر را در ذهن سپردم . خیلی ها در بیابان بی علامت ان سر زمین بو یژه در هنگام شب براحتی گم میشوند . حالا که زمین و زمان پوشیده از سبزه و بوته و راه را بسختی میشود جست . بهر حال تک وتنها در ان بیابان شب آلود که دیگر با فرا رسیدن سیاهی شب نه سبزه معنا داشت و نه نسیم نوازشگر بلکه همه چیز کمک میکرد تا در سیاهی شب نوعی ترس و واهمه از دد و دام در این بیغوله  صرف نظر از سر سبزی چه خاکی بسرم بریزم . در دلم گفتم ای دل غافل کاش پیاده نشدم بودم یا لااقل شب را همانجا میماندم و فردا با خیال راحت راهی میشدم . از شما چه پنهان یک ترس عجیبی  یکباره به دلم افتاد که نگو  و نپرس . برای اینکه وز وز ات و زوزه  بادهای پیچشی از همه طرف و صدای ناله جغد بیابانی و عو عو روبهان صحرا و تنهایی مرا کاملا  کلافه و  میخکوب کرد که دیگر قادر نبودم  یه قدمی جلو بگذارم .  از ترس، صدایم کیپ گرفته بود چند بار امتحان کردم که یک جوابی به طبیعت و موجودات گستاخ بدهم نشد . هر چه دلداری و جرات به خود میدادم بازم یهو ترس بیشتر غلبه میکرد و هر بار هم یک دلیل دیگر سبب میشد تمام فکر و خیال در دل و ذهنم واهی ست . اگر جرات  داشتم و صدایم از گلو خارج میشد جیغی میزدم که تا ته عالم آنرا بشنوند . با خود گفتم تو مرد صحرایی و از این شبها زیاد سپری کرده و بچه هم نیستی الان 45 سال سن داری  به چه علت  جم  (jem)کردی و تکان نمیخوری . علت ان یعنی ترس ناگهانی را ندانستم از کجاست . با هر تلنگری و  صدای مکرر موجودات دشت و صحرا ،برخورد هزاران گل مخملی ، نخ و ساقه علف و گل به قلم و پاهام ترس  ورو م میداشت . این ترس و واهمه همه  دنیا بر تمام هیکل و بدنم نتنها سنگینی بلکه کشنده می آمد . خدایا  چه کنم . این صدای عو عو روباه ها هر چه نزدیکتر و هر چهار طرفم موج میزد ،بر ترسم می افزودند . چاره ای نداشتم فکری باید کرد در این وادی تنها و بی دادرس گفتم مرد دلیر تو الان بهترین سلاح و قویترین موجود این دشت هستی چرا دلهره و ترس به خود را ه میدهی تو از پس همه چیز و همه کس بر می ایی . تو با داشتن چنین دم گاوی سنگین و شش پری ، خوش دست حتی فیل را از پا در می اوری ولی بی انصاف  این ضرب المثل ایلی همه چیز را دوباره خنثی  و نقش بر آب میکرد . " یک شیر میان دو تا روباه هشت ، هشته " یعنی حتی یک شیر ژیان از پس دو تا روباه بر نخواهد امد همان مفهوم همدلی و همکاری منظورست . الان روزست که این داستان را می نگارم اما در موقعیت وضع بکلی دگرگون است . ترسه، امده بود و منشا ان نا معلوم باید خنثی میشد تا ماجرا تمام و به ادامه کار و رسیدن به مقصد نهایی بدون مشکل ، رسید . دیوانه وار و مجنون و با خیالات بد،موهوم و تصور هولناک به ره خود ادامه دادم .گفتم ترس که اینجا و انجا ندارد . شما راه برو بترس ،ترس قدم به قدم زمین خدا را بچش چرا  در یک نقطه میترسی .همین سبب شد بی اختیار قدم به جلو بردارم .   هر چه بود این ترسه منشا از موقعیت جغرافیایی منطقه و تنهایی و سیاهی شب و صد دلیل  معلوم و نا معلوم دیگر داشت .تنها فائق آمدن بر آن نتیجه بخش و مفید بود . مانند آدم بیمار از مسری مرض طبیعی تا به خود آمدم در تاریکی متوجه یک بنای طاق مانندی شدم که گرد از زمین سر بر آورده بود . آنوقت متوجه شدم تازه چند فرسنگی با این وضع و حال طی طریق کرده ام .حالا دیگر ماه هم داشت خود را از پشت ابر ها  رها و  کنار می کشید و بیاریم می آمد . چند بار صدایش کردم تو خوبی تو عزیزی و راه گشایی و تو نجات بخش گمشدگان بیابانی تو دیگر در نرو ،و خودت را لابلای ابرها پنهان نکن . عریان در دل آسمان بی ابر بمان و چند بار صدایش کردم ای ماه خوش بحالت که نه اسباب مزاحمت داری و از هیچی نمی ترسی ، با وجود تک و تنهایی ان بالا بالا ها از هیچی نمیترسی یعنی چیزی دور و برت نیست که از ان بترسی . بعد یادم آمد آموزگار در کلاس درس علوم بارها از ما امتحان گرفته بود که میلیونها اجرم اسمانی در این فضای لایتناهی بدون مزاحمت برای دیگران و همسایه ها وجود دارد اگر هم مزاحمتی هم بود شکایتی ندارند و انهم سرنوشت انهاست .  باز هم بیشتر بخود آمدم و موقعیت خود را بهتر پیدا کردم در دشتی صاف و هموار راه میروم و از کنار درختان کنار میگذرم و به سمت غرب و به موازات کوه نشانه گر اولیه  دارم به پیش میروم . تا آرام و قرار نهایی خیلی فاصله داشتم . یک لحظه بیاد اسب کهر افتادم که شیهه کنان عنانش را رها کنم به تاخت بی غم و قصه تا ته دشت هر کجا که دلم میخواست مرا را بی منت میبرد . ای کاش حالا اینجا بود . وابستگی به اسب هم از جهاتی مثل امشب خیلی آزار دهنده است . جلو تر که آمدم به برکه آب  رسیدم که شاید دهها بار در بهار و پاییز از کنارش گذشته ام و آب نوشیده  بودم  . اما آن ترس هنوز پا برجا بود، مانع شناخت موقعیت گردیده بود وا مصیبت چه سازم با این درماندگی  . با خود گفتم در این دنیای تنهایی این دیگر رفیق خوبی است بگذار بروم نزدش و آبی به سر و روی بزنم تا شاید  دلگرمی بسوی آرامشی بی درد سر  به من باز گرداند .   
 من حال  در شبی  مهتاب از دور دستها در بیابان قشلاق آواز خوان از راهی می گذشتم.بقچه نان و قاتق را  هنوز بر سر چوب دستی گره بسته بودم و بر کتف خود حائل کرده و به راه حود ادامه میدادم . به برکه کنار راه خاکی در فاصله نزدیک دشت پر از درختی رسیده بودم  . ناگهان هوس کردم جرعه آب از برکه بنوشم، هوس که چه عرض کنم لبها و زبان خشک چسبیده به سقف دهان از اجبار هم که شده باید خود را به آب رسانم، و راه خود را به سمت برکه کج کردم  .  دمی  شهامت بخرج دادم ،در عالم آواز و ترانه خوانی بودم  ، داشتم آرام و یواشکی  سرک می کشیدم تا اوضاع عمق  و چگونگی دسترسی به آب را  وارسی کنم  که بناگه سر و کله مردی خشن و درشت هیکل روبروی خود دیدم که قد علم کرده و با  من برابری میکرد . نگفتم توی این بیابان چیزی هست . صدایش زدم که هستی ، جوابی نشنیدم .  درجا خیز برداشتم از جا کنده شدم از خیر آب ساکن و آرام برکه گذشتم و رو برگرداندم که راه خود را بگیرم و پی کارم روم حس کردم او هم برای نوشیدن آب گوارا آمده و در کنار برکه خستگی بدر میکند .  .ولی با کمال پر رویی ان فرد دنبالم کرد منتها با عجله و سرعت بیشتر . بنظرم آمد از راهن خفت گیر است کمین کرده و دو باره ترسم صد برابر شد . داشتم زهره ترک میشدم . وای من چقدر کم شانس و بدبختم . تو این دنیای خدا این راهزن باید پیش پای من  سبز شود! افکاری که مانند برق در ذهنم میگذشت . مجبور بودم  برای اجتناب از بر خورد با او و نا برابری، تند قدم، خود را به دو تبدیل کنم ، اما فایده نداشت و باز هم با همان سرعت و یورش بیشتر در تعقیبم بود . مجبور شدم با توان هر چه در بدن دارم پا به فرار گذارم . انگار فایده نداشت و دستمال نانی و چوب دستی و گیوه را هم در حین دویدن جا گذاشتم و رها کردم اما عجیب اینکه چرا گیوه ام به پایم نبود ی اندیشیدم شاید او ان را در آورده و من متوجه نشدم . اوج بدبختی و فلاکت و نیستی در پیش بود انهم در یک قدمی تازه کمی دلگرمی که یک قدم از من عقبتر است و هنوز نتوانسته خود را بمن برساند . فکر کردم اخر عمرم فرا رسیده ، تا به قدرت و سرعت خود بیافزایم . دو پا داشم دو تای  پای دیگر هم قرض کردم  و با شدت هر چه تمام تر فرار را تنها راه خلاصی از شر او، بهترین راهکار پیش روی خود می دانستم حتی به  برگشت و مبارزه و رویارویی هم نیاندیشیدم . این بار  با شدت   بیشتری   راه مارپیچی  نیمه جنگلی کم پشت، کنارستان  را در زیر نور کم رمق ماه پشت سر می گذاشتم . بدون رد و بدل شدن کلامی بین   ما  دونفر تعقیب کننده  دو نفر نا شناس  که یکی شاید قصد جان دیگری را داشت ، هنگام فرار از مهلکه،   لحظاتی سخت و نفس گیر و هلاکت  ، فلاکت بار  بر  من   گذشت و با آخرین نفس خود در حد مرگ  به پیش میرفتم  به امید جا گذاشتن حریف پشت سر خود . مگر سودی برایم  داشت ، بدون نگریستن به پشت سر احساس میکردم همچنان همانند من در تعقیبم هست و دست بردار هم نیست .  ابدا  رهایم نمی کند . چند فرسنگی را با سرعت و توان زیاد دویده بودم از بس زیادی دویده بودم  و دیگر نای دویدن نداشتم . از قضا به قبرستان دور از دهکده ای  کنار مسیر  رسیده بودم . و با خود فکر کردم به قبر های مردگان پنا ببرم شاید  اینجا از تعقیب  دست بردارد.من که در روز روشن از ورود به  چنین مکانهایی  پر هیز میکردم در چنان شبی وحشتزا بنظر خودم راه نجات را پنا ه به قبور دانستم . از قدیم گفته اند که ترس برادر مرگ است ، درست گفته اند .  اخرین راه خلاصی خود می دانستم و میان دو قبر برجسته سنگ انجا روی شکم به زمین افتادم  و سرم را بین دودستم سفت و سخت چسبیدم . منتظر واقعه هولناک و سرنوشت شوم خود بودم و بیصدا و آرام  در میان سکوت لحظه ای سر را  چرخاندم و از زیر بازو به پس سر و بالای بدن نگریست تا ببیندم فرد تعیب کننده هنوز دنبالم هست  یا نه ؟ کمی امید وارانه با خود گفتم انگار از شرش خلاص شدم ، وای که  از شرش خلاص شدم و نفس راحتی در حین نفس نفس ن  کشیدم و نیم خیز شدم و نشستم و بدبختانه   احساس  کردم او هم نشسته و تا آمد م سرش داد بکشم ، عکس و العمل نشان دهم و دفاعی از خود کنم و در آخرین رمق روشنایی ماه در حال پنهان شدن در پس افق، تازه متوجه شدم که از گیجی و منگی  در آمدم ، فرد تعقیب کننده چیزی بجز سایه خودم  نیست . در عین اضطراب و ترس از وقایع  گذشته خود تبسمی بر لبانم زمزمه کنان ، زمزمه کردم زهی خیال باطل و ترس از جهالت که مرا به اوبار  همین و هم چنین  شبی انداخت . ظاهری  شاد و دلیرانه بخود گرفتم ، با دستی بر سر و بدن خود زدم و گرد و غبار را کناری زدم و در غیاب ماه و شب مهتابی به راه خود ادامه دادم  آنوقت یاد این عبارت که می گویند مانند سایه در تعقیب من ، ا و ، شما و هر فرد دیگر بود اما اینجا واقعا در تعقیب بود و کارش هم نمیشد کرد . اوقات  خوش  و روزگار بر وفق مراد
دلیل ترس و وهم و خیال فردی در سن بالا را باید لابلای گفتار روانشناسان جستجو کنیم . که به احتمال قوی ترسی  از دوران کودکی نشات گرفته و هر گز از صفحه ذهن این افراد جدا و دور نمیشود کنکاش دقیق  این افکار را باید علل ان را از نظر یک روانشناس بدقت برسی کنیم . کسی که از سایه خویش وحشت دارد انهم بمدت طولانی تقریبا بمانند یک بیمار یست که دامنگیر برخی افراد وسواس و حساس میشود .بیشتر از این نمیشود در ذهن افراد وارد شد یا چیزی که در مقوله ی که تخصص ما نیست وارد شویم .امیدواریم که از بازدید کنندگان  دارای تخصص نظر خویش را گوشزد نمایند !!!   علل ترس بیهوده و بیجا در بزرگسالی yadgarha.mihanblog.com


البته  این ترس از سایه از قدیم ندیما بوده که این ضرب المثل شکل گرفته است . فلانی از سایه خود هم میترسه  . گرچه در کودکی این حالت وجود دارد اما شدت ان در بزرگسالی هم بنوعی وجود دارد حال فرد سایه خود را بکمک واهمه دیگری اضافه و موجب نوعی ترس بدل راه میدهد می گویند شاید ترس شدید موجب سنکوپ و مشکلات تنفسی میشود . بهر حال از این گفتار طنز گونه پی میبریم که بی هیچی هم نبوده که گفته اند از سایه خودش هم میترسد . باید از روانپزشک و روانکاو و روانشناس نظر قطعی را جویا شد .  











ماجرای من در قالب داستان کوتاه بنام " حکایت قند ،  قوری و قندان "
در آینده نزدیک






دلوزون =دل خراب = اصل اشاره به ّبد جوری بهم ریختگی فکری و در گیر مشکلات لاینحل =میان زمین و آسمان آویزان و راه چاره ندارد و بدنبال خلاصی و آرامش قلبی و مغزی میگردد ، آنهم با حل مشکلات سخت و کشنده !Delouzunگاهی از نظر فیزیکی و بدنی به درخت دیوار و از هر سطح اتکایی بشکل معلق و آویزان شدن و بودن در برخی از جوامع ایلی کاربرد و در گویش آنها بگوش میرسید و هنوز هم میرسد گاه گاهی .

Sometimes in English For You and your Apple iphoneto see and know better here of my blog.!1



تزیینی -ظروف













poisonous   scorpion
put your hand away


سقوط   شتربا بار پول نوت  به درون کانال حین کوچپاییزه .شماره مقاله (86)illha-i

 پولشویی به مفهوم غرق کیسه های پول در آب ، نه کسب در آمد از راه نا مشروع در اینجا منظوراست .

کوچعشایردر گذشته  هم با مشکلات   سخت و غیر قابل پیش بینی مواجه بوده .در گذشته یا اصطلاحا قدیما، نهبانکی در دسترس کوچ نشینان بود و  نه امری رایج در این  که ذخیره پول رایج  را در بانک بگذارند و بسپارند . پول ها را که هم حجم زیادی  داشت و هم کاغذی و به اصطلاح ( نوت)  بود ، در کیسه های چلواری یا   لابلای کیسه های مویین بلند و پرپهنا و یا پشمی(جوال ) و یا  درخورجین قالی   قرار داده و بر گرده شتر واسب و یا چهار پایان یاغی صفت که مهار انها براحتی و توسط افراد غریبه امکان پذیر نبود حمل میکردند . بهر حال نوبتی هم باشد ، نوبت آب گرفتگی  محمولهپول بود انهم در چه وضع اضطراری . در پاییز یکی  از سالهای دور دوربود ،  کهکوچ بهم پیوسته ایل بزرگ و  ادامه دار  باصری در حوالی سیدان و بعد از دشتبال و نرسیده به نقش رستم وحاجی اباد در مسیرو گذرگاه  باریک و محاصره بین دماغه کوه و کانال منشعب از رودخانهپر اب سیوند در حرکت بودند .کانالی به حدود عمق دو و عرض سه تا چهار متر و پوشیده از نیزار و درختچه هایو رستنیهای پرپشت ،خطرناک  از لحاظ عمق  ، بهنگام گذر نوبتی  آهستگی  کوچشتری در میانه صف یکپارچه ایل  در فرصت کوتاه رهایی از نقطه بن بست ، در کوچ یکی از بزرگان با تعداد شتران فراوان ، با تنه  یک شتر به  شتر باری و توردیگر ( یاغی  - سرکش) از روی پل نسبتا باریک سقوط کرد  و با محموله بر پشت ان  به قعر کانال سقوط کرد. فریاد های ( های امداد)   امدادی برای نجات در وهله اول برای  شتر و بعد اثاثیه ان کمک رسانی شروع شد و کوچ کاملامتوقف و  وضعیت بحرانی و ترافیک سنگین روی پل  ایجاد گردید و اب هم پسزده و تمام راه عبور و رفت و امد را بسته و مشکل  را  حادتر نموده وانانی که بعد از پل بودند جستند ، اما آنان که قبل از پل ، بدنبال  هم متوقف وبارها را  به زمین ریختند و منتظرماندند تا گره ترافیکی و راه باز شود و ادامه مسیر دهند ، دقیقا همانند این روزها که حادثه اتومبیل ها اتاق می افتد و تا ساعتها ترافیک خسته کننده مانع پیشروی خودرو ها میشود.انوقتها هم ترافیک بنحو دیگری بوده در اثر حوادثی نظیر این حادث میشد  . خلاصه نیروی اتشنشانی در کار نبوده و هرچه بوده یاری و مدد از مردم ایل  به همکاری  وارد عمل  میشده اند و هر فرد در صورت امکان  بیاریمی شتافته استدو سه ساعتی تلاش ادامه یافت وابتدا برای جلوگیری از خطر خفگی شتر اقدام و افرادی خبره دراین مورد  فقط سروکله شتر را با طناب  بالا نگه داشتند . انهم چه کار سختی و تلاطم اب و تقلای حیوان بیچاره .اما صاحب بار از بار میگفته و دستور تخلیه سریع بار در حین اول  گوشزد میکردهو کسی از موضوع محموله خبر دار نبوده . با طنابهای پشمی ویژه  باربندی ، ضخیم و بلند و بادوام زیر گردن و گلو و سینه ستبرشتر غرق شده   انداختند و مانندعمل بکسل با قوی ترین شتر معمولا لوک (شتر نر قوی )  با یاری  نیروی کمکی  افراد ایل  بالاخره بازحمت شتر و محموله بسته شده بر انرا  از اب بیرون کشیدند و خوشبختانه اسیب جدی ندیده بود و حالابشنوید از داستان  جوال و کیسه های پول کاغذی و انرا (نوت ) مینامیدند و صاحب بار سرانجام سراغ بار و بنه رفته و تمامی پولها رابسته بسته خارج کرده و گرو ههای کوچ مانده در پشت پل  برای افتاب کردن و پهن کردن پولها شتافتند ،دنباله  ایل هم  دربدترین موقعیت متوقف و نا بسامانی شدیدی، دامنگیر کودکان و  بزرگسالانگردیده  و  این وضعیت یعنی  بارهای قرار گرفته بر پشت شتر ها معطل ماندند  بسختیهمه را گرفتار ترافیک پولی نموده بود و  دست اخر  پس ازنیم روزی  پولها جمعاوری و بسته بندی و مجددا کوچ  ها  به راه افتادند و تا محل مورد نظربرای همیشه خاطره  دایمی برای برخی  بجا  بگذارد و پولهای یک تومانی و دوو پنج تومانی ، اسکناس های رایج آن دوره  بجای بانک در جوال های پشمی و مویین جاسازی شده ، حدودساعتی  در ابرود خانه سیوند غوطه ور، در کیسه های جداگانه  درخرجینهای بزرگ در  بر گیرنده تقریبا شسته شود.صاحب محموله پولی  سال  بعد  با  هماناسکناس های آبدیده  و حسابی تر و خشک  شده به معنای واقعی  چندقطعه باغ و باغچه در محل سیوند فارس  در بهترین  منطقه اب و هوایی در مسیر ایل به سرحد و گرمسیر خریداری و در بهار و پاییز به  سرکشی  ان اقدام میکرد . زنده یاد از وضع مالی بسیار خوبی بر خوردار بود. تا توانست در مسیر ایل ملک  اعم از باغ و زمین در بند امیر و سیوند و بلوک کمین خریداری کرد .از سرحد تا گرمسیر در چند نقطه مهم مالکیت داشت که بیش از نیمی بعدا بفروش رفت و هنوز هم فرزندان و نوه ها از ان سرمایه بهره مند هستند . روحش شاد .   سالم و تندرست  باشید .illgardi


مثل  ها و کنایه های در مورد  واژه   شتر =Camel   (شتری ) رایج درایلات عشایر  فارس (باصری )   
1- شتر  در خواب بیند  پنبه  دانه " شتر به پنبه و پنبه دانه خیلی  علاقه مند است . این ضرب المثل فارسیکه هم جنبه عمومی نیز دارد کاربردش در مورد ادم های ارزومند  و دل و ارزویرسیدن به موارد مادی  میباشد .
2- سوار شتر شدن که دولا  دولا  (کتی  ،  کتی =( koti) بر نمیدارد ، کنایه از گند زدن فردی در موردی است و میخواهد به اصطلاح ان را بپوشاند ودر حالیکه عالمگیر شده است و یا قصد دارد کاری را مخفیانه انجام دهد در حالیکه بااولین گام همه متوجه خواهند شد .  تا حدی کاربرد ان جنبه عمومی نیز دارد .منظور در حوزه عمومی و فراتر .
3- این شتری است که در منزل همه می خوابد :  کنایه از اینکه همه ادمها به ان مرحله میرسند و خواهند رسید و رسیده اند . مانند .مرگ ومیر    ،  امر ازدواج ، وغیره منظور کلی امری اجتناب ناپذیر و سرنوشت عمومی را در پی دارد.
شتر دیدی ندیدی : کنایه از بی زحمت در این باره با هیچکس سخن نگویید و به عنوان رمز باقی بماند و اینکه فردی کار تقریبا سری و گاهی خلاف باشد وفرد دیگری شاهد و ناظر باشد کاربرد دارد وهم جنبه عمومی تاحدی  کاربرد دارد.
4- فلانی شتر را با بار حیف و میل میکند و حاشا میکند .: کنایه از راست راست مال مردم را بالا میکشد و هیچ ترس و واهمه ای ندارد . یکلان و حاشا کنان .
5-فلانی  کینه شتریدارد .: مفهوم مشخص است که کینه ادمها متفاوت و متغیر است و تشبیه کرده اند به اینحیوان صبور و پر تحمل و نجات دهنده انسانها و کاروانها در ادوار گذشته .البته درظاهر این حیوان که ارام و تسلیم است در بیشتر مواقع ، اما در هنگام جفت یابی و یابچه زایی و یا در مواردی دیگر سرکش و خشن میشود و در پی تلافی و دست بردار نیست .نظیر  (لوک های مست ) در ان مواقع  هیچ چیز و هیچکس جلو دار و مانع اناننیست و یا قبلا در مراکز بیابانی و ذ بح حیوان حکایت تلخی و ناگوار و بسیار ناجوانمردانهبود و انهم به سبب اندام درشت و زور و بازوی قوی و خارج از کنترل که در اینجا بعلتدل خراش بودن قضیه  نحرصرف نظر می کنیم .
بنا بر این برای جلوگیر ازصدمات وارده شتر به  تقلای عجیب و تلافی جویانه دست میزند و این مثل بدین نحو شباهت به کینهانسانهای  کینه جو ویا بر عکس ان صادق است .  
6-نه  شیر   شتر  نه .  . منظور از کارهای سخت و محا ل   است . کسی که دل و دماغ دیدن فردی را ندارد ، آرزو میکند نه چشم من به تو ونه تو به من خواهد افتاد .نوعی قهر مادام العمر ، اگر پشت سرت را دیدی من را هم میبینی .
ما در اینجا  مفهوم از لحاظ کاربردی در  حوزه  خاص  مطرح نمودیم و احتمالا در جایی دیگرهمین مثل را بامفهوم  نزدیک به ان و یا کمی متفاوت تر بکار میبردند .qeshlaq
شکوفه باغهای سیوند در مجاورت رودخانه خشکیده سیوند در اواخر اسفند




در بخشی از جوامع ایلی مکالمه و ضرب المثل و گفتاری بچشم میخورد که ویژه برخی حال و احوالات افراد جامعه ان روز ایل و تبار بود .هر عبارت و یا کلام کاربردی آنها ویژگی خاصی داشت البته جسته و گریخته مختص گروهها و طوایف و برخی هم همگانی در تمام قالب و بدنه ایل کاربرد داشت .بستگی به اهمیت و تکرار مطلب نسل به نسل جابجا و بتدریج عامه پسند و مورد قبول مردم هر دوره و بعد از ان بموقع و سر بزنگاه بر سر زبانهای اهالی ایل جاری میشد . یکی از ان عبارتها این بود : انگار دستی از شیرینی شستی : در لفافه برای بیان تعریف از بهبودی مرض یا بیماری از وجود فردی در ایل که بنوعی با خوراندن یا استعمال دارو غیر مصرفی مانند انواع پمادها شخص بزودی و فی الفور از بیماری جان رسته و خوب و سالم و بی علامت نشان میداد . فرقی نمیکرد که این بیماری چه باشد حاد باشد و روحی و روانی و یا پیکری و بدنی باشد از سرما خوردگی ساده تا بیماری های سختر تلاش برای بهبودی بدون مراجعه به پزشک با مصرف یا مالش هر معجونی در بدن را کاهش درد و بهبودی اولیه ظاهر میشد . در مجالس و دورهمی ها وقتی سخن از بیماری فلان فرد گفته به میان می آمد فرد ناجی با آب و تاب و بعضی اوقات حتی با گزافه گویی بیش از حد پس از معرفی راهکار معالجه و دستور العمل و یژه خود ،کلام و سخنرانی  مهم خود را با این عبارت به تمام میرساند : مانند دستی که از شیرینی شسته  : دقیقا مانند دستی با تماس و آلودگی با شیرینی _ آب قند _ عسل یا هر معجون چسبنده که حالت چکنه بخود میگرفت و فرد تحمل آلودگی با بهترین ماده خوراکی مقوی  مانند عسل را نداشت و ندارد . به محض تماس با اب دست شسته و تمیز و احساس سبکی در فرد پدید می آید و نفس راحتی میکشد . شاید این حالت چسبندگی و چکنه ای برای شما در مکانی کم آب یا بدون دسترسی موقت به آب و  مجبور به انجام کاری فوری باشید ،شاید نشستن در خودرو با دست چکنه  با تماس با مواد چسبنده ، رانندگی چقدر سخت و آزار دهنده است پس قدیمی ها حق داشتند آلودگی بی موقع اندام بدن به چسبنده های موضعی را یکی از بیماریهای تحمل ناپذیر بدانند و سر منشا ضرب الکلام ( انگار  دستی از شیرینی شسته باشی )باشد . همانطور که آثار شیرینی و چسبندگی  هر ماده ای براحتی با آب پاک شد  و میشود ،مرض هم مانند  نوشیدن آب آشامیدنی  براحتی تام از وجود بیمار رخت بر بست و فرد پاک پاک شد  این است حال و قضیه این اصطلاح ایلی .شاد و سلامت در پی ادامه زندگی خویش باشید عزیزان



کلام  ( نوشته )هم مانند تصویر و صدا ( صوت )  تاثیر  بسزایی بر روحیات و حال هوای انسانها دارد !

برخی از افراد ایل که زیر این  آسمان آبی تر از دریای نیلگونه ، آسمان نیلگون و  روی دشتهای بیکران وجود داشتند اما اکنون در میان ما نیستند .




گلوگاه مارمه مسیر گذر ایل بود
بعد از پیمایش حدود 500 کیلومتر از عمق قشلاق ،ته ان به ییلاق منتهی میشد .با سرعت و عجله کمتر از 30 روز تا 45 و حد اکثر در سالهای خوب و خوش و سر سبز 60 روزه به ته ییلاق ایل آرام میگرفت
اشک
اسکان قبل از حرکت به سمت ییلاق


یادش بخیر  ، چه حس و حالی فوق العاده داشت که نگو ،در زمستان و اوایل بهار زود رس و گرما رس با این وسایل سرمایشی و گرمایشی در منزل دوستان همجوار و هم مسیر قشلاق بنحو شایسته پذیرایی میشدیم . حسن آباد مرگماری آقای .






مراسم خواستگاری در منطقه حسنی پا چر - دشمن زیاری را بطور خلاصه در ایلها ملاحظه فرمایید . تصویر ها مربوط به بازدید چند سال قبل از منطقه در بهاری سر سبز بود

بوون ( بوان دشمن زیاری ) بهشت کوچک





شاخه ی از گذرگاه های (ایلراه ) ایل قشقایی از بوان دشمن زیاری نورآباد ممسنی -فارس






جایی حکومتی از عهد باستان  درحدود 250-260 پا در 250-260 پا با خندقی عظیم محاصره شده غیر قابل نفوذ با دیواری قطور بلند و گفته شده که دیوار چهار طرف قوسی ،به بیرون شکم دار بوده و ورو د به ان تقریبا غیر ممکن ولی اخر و عاقبت فرو ریخت و دست به دست شد تمدن از پس تمدن و ویرانی از پس ابادی و اخر الامر هم همه چیز را از دست داد تا به تلی از خاک تبدیل شد بقول شاعر که گفته مانند ایوان مداین که : هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان :::::::::ایوان مدائن را آیینه عبرت دان  اما اینجا کهن تر از ایوان مدائن بوده است . کیست که عبرت گیرد !!!داستان زندگی و مرگ را تدائی کناد
















دوباره این وبلاگ هم فعال شد .گلبهاره با نشانی golbahareill.mihanblog.com
اغاز گر آن داستان سگهای ایل ما ،

جوجه های گرسنه

تنگ خشک از نمای نزدیکتر


نمایی گذرا از قصر ویرانه بهرام - سورمق  آباده - فارس

اتاقی بدون سقف  حاصل برداشت بلوک ای سنگ معدن هخامنشی


نوعی فرش باصری: بافنده -یوسفی  ساکن جهرم



تنگ خشک از منظر قله و دامنه  معدن


بلوک سنگهای با خبر از عمق تاریخ و فرو رفته در گور خویش (خاک )

یک سوم میانی دهانه تنگ خشک




معلوم نیست این چند خودرو سواری از چه مسیری تا نزدیک قله به پای چشمه  رفته اند در ان سیزده بدر گذشته ؟؟ محل فلش خورده در بالای تصویر

مسیر دوم راهیابی به عمق و ته تنگ خشک از طریق گردنه تپلی  محل کردشولی نشین - بخشی از خودرو های پیش قراول برای گذراندن تعطیلات خود را به
طبیعت رسانده بودند .

همان سالی بود که یکی از بچه های کردشولی از کوه افتاده بود و به رحمت خدا رفته بود .




ورود 99  تقریبا صفر ،مردم کاملا رعایت کردند و در خانه ماندند .
بازدید کنندگانی که پارسال به این نقطه -،، تنگ خشک  ،، روز طبیعت را  در ورودی  تنگ خشک بسر بردند :
توجه :افرادی که در شعاع دید  تصویر قرار دارند با دقت میتوانند  موقعیت دقیق خود را در آن روز ورود به طبیعت و سیزده بدر گذشته پیدا کنند،، چه نشسته و ایستاده و با خودرو وبی خودرو .تصویر از بام معدن هخامنشی  گرفته شده است . امسال خوشبختانه به گزارش های موثق ،،مردم رعایت و در منازل ماندند تا در موقع مناسب دیگر و بی خطر دل به دشت و صحرا بزنند
روز طبیعت سال 98 - اما ورودی  امسال  99 تقریبا صفر،،، مردم کاملا رعایت کردند و در خانه ماندند .
illha








به سبب جلوگیری از شیوع ویروس کرونا به توصیه طبیبان حالا که قراراست در منزل بمانیم و هم این ماندن در منازل کاری عاقلانه است و اخرین پنج شنبه سال هم بر خاک اموات خطر واگیر بیماری دارد و ضرورت زیارت اهل قبور را اینبار بوقت دیگری باید سپرد تا شر این ویروس از میهن و خانه و کاشانه و بیمارستانها بر چیده شود . اما برای برخی از اولاد حاجی عزیز این امکان وجود دارد که از منزل قبور را بازدید و فاتحه بفرستند بدون اینکه خود را به خطر بیاندازند .به صفحات بعدی  و ادامه این صفحه مراجعه نمایند و دقایقی را با آنها گفتگو کنند و خاطره و یادشان را زنده کنند . روحشان شاد .

استفاده و کاربرد موثر سقز نزد عشایر ایل باصری  (صمغ - شیره  درخت بنه - کندر ) به این نشانی مراجعه فرمایید . همراه با تصویر        :qeshlaq.mihanblog.com    














داستان ایلی  " گلبهار "   به نشانی  - ایل ها       illha.mihanblog.com

اردشیر دوم ساسانی  و زیر پا گذاشتن جولیانوس امپراتور روم - نقش برجسته کنار دو تاق کوچک و بزرگ تاق بستان کرمانشاه** بازدید و تصویر ها مربوط به سالهای قبل است .



صخره عظیم فرهاد تراش منسوب  به خسرو پرویز سا سانی  در کوه بیستون کرمانشاه نزدیک کتیبه بیستون  از داریوش اول هخامنشی


نمایی از کتیه داریوش بزرگ  در دامنه کوه بیستون کرمانشاه - هخامنشی

ورودی جاده شاهی سنگفرش  باستان به محدوده  بیستون  - طاق بستان -  کرمانشاه کنونی
یکی از زیبا ترین کار هنری بر سنگ و حکایت سریالی شکار گراز  در 4 مرحله  رامشگران  همراه با موسیقی و جمع آوری و حمل شکار در بیشه زار منطقه با تیر و کمان
از فیلمهای   تصویری مرحله ای سنگی بی نظیر و هنری عهد باستان را به تصویر کشیده - ابتدا فیل بانان با هیاهو سر  صدا و آلات موسیقی شکار ها را رم میدهند و شاه در زورق با ملازمان و رامشگران آماده تیر و کمان بدست  شکارها را هدف قرار داده و موشیقی مینوازند و بعد اعلام پایان شکار و شاه تیر و کمان را جمع و از حالت هدف خارج کرده دمی بعد شکارهای نیمه جان را با از پا در آورده  و با  خرطوم فیل جمع آوری و حمل میکنند بسوی مطبخ یا محل مورد نظر


شکار در 4 مرحله با ظرافت و مهارت حجاری شده فیل بانان سواره شکار (گراز ها) را به بخشی از نیزار رم میدهند شاه با حمایت اطرافیان خود با تیر و کمان شروع به تیر اندازی و شکار میشود ، پایان شکار اعلام شده و تیر و کمان برداشته میگردد . مرحل اخر شکارها جمع اوری و توسط خرطوم فیلها باربندی و انها که زنده هستند با ضربات جان انها را میستانند . البته تمام مراحل با رامشگران و دست ن و کف ن و نواختن آلات موسیقی به اصطلاح به هیجانات شکار می افزایند . دوره ساسانی و قاجار آثاری را بر پیکره طاق بستان می بینیم




حکایت واقعی بعدی احتمالا : این باشد (فعال شد )
مرگ غریب خان در غربت و بستن حجله بر پیکر او در غیاب خانواده . بانوان عرب فسا بر پیکرش در غیاب خوهرانش هم گریستند و هم کل زدند میخواست تازه داماد شود که نشد . رویداد  حدود 70سال قبل در منطقه 7 چاه زنگو - زنگویی سر راه قدیمی خفر -فسا اتفاق می افتد



















شکار نا جوانمردانه مرد ایلی در دشت صاف مثل کف دست،  آهوهای زیبا و نازنین را با حقه نامرئی کردن خود اما راست راست به گله نزدیک میشد و آنوقت با فاصله کم ناله پنج تیر پران و در خون غلطیدن آهو و بقیه ماجرا . حکایت موضوع بعدی برای علاقه مندان --- این مطلب خلاصه و مفید خواهد آمد ، هرچند که شکل زیبایی ندارد اما از جنبه انسانهای منفی شنیدنی و خواندنی هم هست  برای ظاهر شدن متن  لطفا این رمز را وارد کنید : 1kaka20فعال میشود

Haft chah Zanguei The old memorial of Basseri , Abdolahi-Moradi(Abdoli)

نمایی از گذشته دور و نزدیک هفت چاه زنگویی - راه ارتباطی خفر-جهرم- فسا در این تصویر پیداست هنوز تردد جریان دارد - تنها یادگار گذشت زمان و  گذران باصری - طایفه عبدالهی در منطقه پهناور  هفت چاه - ارامستان  که در بر گیرنده تعداد فراوانی از در گذشتگان عهد کهن مربوط به عرب - لر  شولی جوچین -گلستانی  بهارلو و سایرین بیشمار از عبدالهی  باصری روحشان شاد - برخی هم  به سبب گذر زمان  در معرض فرسایش  عوامل طبیعی و انسانی شکسته و تخریب و نا خواناست .پس در عالم گیتی سیر کنید و آثار گذشتگان خود را بیاد آورید .










illha
غریب خان تره جوانی   خوش هیکل و خوش سیما بود  از  طایفه کلمبه ای اولاد محمود که سرنوشت بسیار دردناک و سخت برایش رقم خورد . اما شرح ماجرا : تازه نامزد کرده بود از دختران ایل . از قضا چند نفر از شتران پدر نامزدش در میانه کوچ ایل  در یکی از پاییزان گذشته های دور بحدود نزدیک به70 سال قبل میرسد گم شده بود  . تنها او بود به نوعی دین بر گردنش بود که شتران خانواده یار دلبند خود را هر طور شده پیدا کند و یا لا اقل ردی و اثری از بود و نبود انها بجوید . درکشاکش بار و کوچ از ایل دل بر کند و بدنبال گمشدگانش راهی دیار واپس یوردهای گذشته قدم  نهاد . در برسی اولیه در اطراف دشت و بیابان منطقه بجز مشتهای خاکستر و رد جورواجور ایل چیزی دستگیرش نشد به پرسه زدن و پرس وجو ادامه داد . کمی به سمت شمال منطقه در منتهی الیه مسیر و گذرگاه ایل باصری دره ای با چاه و چشمه و جویباری دائمی با شوراب و در انتها شو ره زاری میشد که بارها در بهاران و پاییزان از انجا گذر کرده و منطقه را بخوبی میشناخت . هرجا یی بدنبال رد پای شترها جستجو را ادامه میداد . هم چنان رفت و رفت تا به منطقه مسی  نیمه سیار ی رسید که جزی از املاک و مراتع بین راهی قوم عرب اطراف فسا و داراب زیست میکردند که بعدا توسط طایفه عبدالهی خریده شد و بناهای پراکنده در جوار رودخانه فصلی ساخته بودند . از جنوب به شمال و از غرب به شرق جستجو کرد تا جدا شدن رد شترها را مگر بجوید انگاه رسیدن به محل وجود گمشده ها کاری آسان و دست یافتنی بود . اما نه خبری و نه ردی بچشم خویش دید . ایل هم درست و حسابی از منطقه دور شده بود و دو سه منزلی فاصله گرفته بود با جدیت تلاش میکرد بلکه  مژده و خبر خوش  را  هدیه به قسمتی از ایل و خانواده و یار در انتظار خود برساند اما هر چه بیشتر تلاش و گشت میزد عبث بود و بس . به گمانش شترها را یده باشند و از منطقه دور شده باشند . خسته و کوفته و گاهی به میهمانی و شب مانی در منازل  قوم ناشناس دعوت میشد و همینطور چند روزی را سپری کرد نا امید و دل خسته بر بلندای تپه ای نشست و در اندیشه  کار و روزگار ، چرخش و دوران زندگی تفکر میکرد . نگران از نجستن گمشدگان او را بسی رنج میداد .  شاید تا ابد شرمنده صاحب شتر ها گردد و بنوعی ننگی ابدی  احساس میکرد . در واقع با خود عهد بسته بود تا انها را نجوید هر گز بطرف ایل قدم نگذارد .  در برابر  او  دنیایی وسیع از تپه ماهور های و دره های پیچ دار و نا همگون بوته زارهای بی رحم و تشنه و خشن با افتاب نیمروزی گرم و عطش آور و افق دور دست بی انتها  بود که فقط غروب و طلوع  آفتاب را بیشتر احساس و بچشم میدید . پیدا کردن سرنخ مال ( شتر - گوسفند - چهار پا ) فقط با رد یابی بر زمین امکان پذیر بود، از کدام سمت باید رد آن را تعقیب و به انها دسترسی پیدا کرد .از هر جنبنده ای سراغ میگرفت کاروانهای گذری و رهگذران پیاده و سواره و چوپانان و گله داران هرکه می دید در پی انها میرفت تا سراغی و نشانه ی از شترهای گم شده بیابد . کم کم در این کشمکش بی فایده آثار خستگی در او نمایان شد .دل و دست وپا بر شوراب زد و دمی پاهای خسته و جراحت بر داشته را در اب شور زد تا شاید خستگی را کمی بکاهد .خستگی درون حاصل راه رفتن و دویدن و دوندگی  نبود بلکه دردی از درون داشت او را از پا در می آورد .  دو باره کنار جویبار آب، آهسته روان بنشست و به سرنوشت خویش  اندیشید . اگر این مشکل پیش نیامده بودو روزگار این بازی را سر من  در نیاورده بود ، با فرارسیدن اولین ماه  زمستان یا شاید بهار آینده بساط عروسی راه می انداختم و خانواده ای جدا به   چادر های ایل می افزودم  و درجوار بقیه اهالی به کوچ و مهاجرت به سرزمینهای اجدادی در کنار دو خانواده خواهم بود . حیف شد وقفه مهمی در تدارک اسباب و جمع آوری مقدمه عروسی من بد افتاد . در کنار اب احساس کرختی و ناتوانی و درد عضلانی داشت . قدمهای او سست و بی رمق میشدند . در این ولایت   نا  آشنا و غربت از کی کمک بگیرم با خود و با نیروی باز دارنده و ضعف شدید بشدت گلایه داشت و هم  می جنگید . از ماموریت  خود سر باز زد و اصلا فراموش کرد بدنبال چه آمده و به کجا میرود و از پی چه چیزی آواره دشت و بیابان شده است . نیرویی به خود القا کرد که از جای خود بر خیزد اما دو بار بزمین افتاد . دستی به سر وصورت خود کشید  رطوبت دمل روی شاهرگ گردنش سرگشوده  و بسوی یقه سرازیر شده بود حال چرا زخم به این تازگی نیروی فوق العاده مرا گرفته و زمین گیر شده ام  نمی دانم . دیگر منای ( توانایی ) برخاستن نداشت سر را بزیر سایه بوته کوتاه علف جارویی کنار رود خانه کم خروش و آرام قرار داد تا مگر از گرمای دیر گذر نیمه پاییزی عصر گاهی آن روز بد یمن آسیب کمتری ببیند . اراده کرد خود را به تپه مجاور و در تیر رس و جاررس آبادی محلی هفت چاه زنگی  برساند تا مردم بکمکش بشتابند اما  توانش به آخر رسیده بود . از درون ناله  درد مندی به آرامی بر لبان زرد و خشکیده اش جاری گشت . با چشمان خیره روی صورت  زمین افتاده جریان آب را بی اختیار تماشا میکرد که ذرات خشک گلهای قاصدک و سایر علفهای خشکیده و از بوته جدا شده را با راحتی با خود حمل میکرد . یادش آمد زندگی او هم همانند خارهای بی اختیاریست که دم به دم جابجا و در هجوم و حمله اجل معلقی قرار گرفته است ،می دید اما هیچ واکنشی نمی توانست انجام بدهد . دوباره یادش امد که تا آخر انجام وطیفه و سر بلندی ایل و تبارش به موفقیت  نرسیده و موفق به  انجام قول خود نشده است . چشمانش هم کم سو و سیاهی بیشتری بر دیدگانش غالب شد . نه توان فریاد و نه جان حرکت اندام داشت و کاملا تسلیم سر نوشت شد . حالتی شبیه بی هوشی به او دست داد . مدتی  زیادی از   هنگام غروب و ترک افتاب از افق محله نمانده بود با برگشت گله های ساکنین از چرای روزانه گوسفندان بر سر و رویش ریختند و شروع به بوییدنش کردند. چوپان هم متوجه چیزی غیر عادی شد و بسرعت بطرف کنار رودخانه دوید .پس از دور کردن گله دید جوانی بلند بالا دراز کش بی جان افتاده و گاهی و اندکی پلک میزند . های جار و هیاهویی براه انداخت جهت کمک افراد و همسایه ها ی دور و نزدیک . اندکی نگذشت که گروهی از مردم از زن و مرد فرا رسیدند . هنوز هویتش نا مشخص بود .در وهله اول تلاش برای نجات جانش بودند . هنوز درد احساس میکرد . هرچه اب سر و رویش پاشیدند . بیفایده بود با کمک اهالی با پتو و  چوب پایه -تیر چادر چهار چوبی ساختند تا اورا به منزل ببرند . عده ای میگفتند او اصلا بچه اینطرف  نیست غریبه است . بعد متوجه جراحت دانه داغ گردن او شدند و بلافاصله دست به مدا وا زدند شاید جان رفته او را بر گردانند .پدر و مادر و خواهران و فامیلش در انتظار وی هستند . خیلی دلسوزی در حقش کردند . برخی ن و مردان  سالخورده به زخمش عرق و دوده سوخته گز مالیدند و برخی هم در تلاش بودند که دور و اطراف و مرکز زخم او را با تیغه سرخ وگداخته ف بسوزانند شاید درد و زخم پیشروی نکند و به جان جوانیش رحم کند اما باور همه این بود که دانه داغ کارش را ساخته است و مداوا هم بحال او سودی ندارد . نا امید شدند و ساعتی بعد چشمانش گشت و رنگ از رویش پرید و با اندکی رعشه تسلیم مرگ شد و کم کم بدنش سرد و بی نبض با زندگی وداع گفت . حال در پی شناسایی و هویت او بر امدند . ن و مردانی در غیاب خانواده اش بر  پیکر او گریستند و ناله سر دادند . جارچی بسوی محله چادر نشین بالا فرستادند شاید کسی از هویت وی با اطلاع باشند . چیری نگذشت در اویل شب یکی از بزرگان قوم با شتاب خود را به محل رسانید و فریاد زد چه نشسته اید او فرزند زاده ملا محمود و فرزند حاجی رسول خان و برادر حاجی خان از سران کلمبه ای و ایل باصری میباشد دو شب را در منزل ما سپری کرده و تمام شجره نامه  خود و فامیل بزرگ و ایل باصری را و علت باز ماندن از ایل را باز گو کرده است . تا  مدتی دیگر قصد داشت داماد شود . نامزدش در انتظار برگشت اوست . داغ اغلب مردم میزبان تازه شد و حسابی   بانوان  قوم عرب  بر پیکرش  کل زدند و مرثیه خواندند . همان شب برایش حجله دامادی بستند و منزلگاه ابدیش را درست و حسابی با پارچه رنگین و گمپل آراستند . مردم دست به یکی و متحد برای مراسم آبرومند تلاش کردند . مثل این بود که از فامیل خود فردی را از دست داده اند . فردا صبح زود همه جمع شدند و پیکرش را بر بلندترین تپه مجاور آرامستان خویش با مراسم ویژه  و باور های خودی دفن کردند . سرنوشت این جوان نازنین این بوده که در میهمانی ما و در میان ما جان به جهان آفرین تسلیم کند .پس کوتاهی نکنید ن و مردان :حال که نه خواهری و مادری و نه کس و کاری بر بالینش است شما سنگ تمام بگذارید راه دور نمیرود . حتی عده ای با احترام او سیاه پوش شدند و مراسم ساده فاتحه خانی هم در منزل بر پا کردند و یاد او را در غیاب خانواده و فامیل زنده نگه داشتند . مدتی بعد قسمتی از وسایل شخصی او را همراه با سیا ه نامه فوتش به قشلاق فرستادند و مراتب واقعه در گذشت و اقدامات تا مرحله نصب سنگ بر مزارش   را همچنان که بود بازگو کردند . در بهار بعد ایل با توقف کوتاه یکی دو روزه برای  قدر دانی و احترام اهالی این قوم با توقف یکی دوروزه به سوگواری و قرائت فاتحه  و مجلس موقت و کوتاه یادبود گرفتند و به پاس احترام به سمت منازل بزرگان هفت چاه زنگویی مراتب ادب ، بنا به رسم پیشین  اعضای خانواده وی  گروهی  به چادر های آنها وارد شدند و ضمن ادای احترام بزودی منطقه را در هنگامه کوچ ترک کردند و زندگی هم به روال عادی برگشت . این واقعه آخرین باری نبود فردی از ایل در منطقه دیگر در گذشته بود و چندین بار اتفاق افتاده بود . اما  در گذشت  مرحوم غریب خان  در غربت مهمترین در نوع خود بود . جستجو برای یافتن محل دفن و سنگ مرمر ساده روی آن هم طی دو مرحله به اتفاق حاج کاظم یوسفی در بهاران گذشته هم بی نتیجه ماند . روح همه در گذشتگان ایل شاد باد .
اما نکته مهم در مورد این بیماری که اصطلاحا در گویش محلی به (دونه داغ ) دانه داغ شاید دمل و جوش و یا کورک پدید آمده بر سر و گردن و سینه افراد در ابتدای ظاهر شدن بشکل دانه های حبوبات مانند نخود و لوبیا و سایر اشکال پدید و کم کم گسترش و فعالتر و بزرگتر و از درون بافتها را تخریب میکرد و راه درمان پزشکی هم نداشتند بلکه  به خود درمانی ساده و شاید غیر معمول میپرداختند . این روش را اغلب در محل نیش زدگی  مار و عقرب و دمل های پوستی روی حیوانات عمل میکردند و خیلی بیشتر جواب میداد . با وجود علم و اطلاع از غیر مثمر بودن آن روش که برای جلوگیری از پیشرفت ضایعه روی پوست با ابزار فی داغ و گداخته برخی زوایای دمل جراحت را میسوزاندند و شاید در صد اندکی از این نوع ساده تر ان خود بخود درمان میشد ولی اکثرا جواب نمیداد . غافل از اینکه از درون و ریشه فعال است . و سر انجام موجب فوت بیمار میشد . این بحث و گفتار از نظر پزشکی ابدا سندیت ندارد وفقط بیان و کاربرد و باور های گذشتگان بیان شده است . در این مورد نظر اطبا محترم مورد تایید و مستدل است . یکی از بدترین نفرینهای والدین  بر فرزندان نا فرمان کاربرد همین عبارت دانه داغ در برخی جوامع ایلی بود . چون جانشان را به لب رسانده بودند این نفرین بد و  کشنده را حواله بچه ها یا افراد ی که درد دلی سخت و جبران ناپذیر  نسبت به دیگران یا فرزندان  داشتند نثار انها میکردند . اولین و بد ترین و سخترین نفرین این بود که میگفتند : الهی دونه داغ تو چشات در اید یا بزند یا دقیقا راست و چپ آنرا هم نشانه میگرفتند . خدا کند ( دور از جان ) دونه داغ تو چشم راستت بزند . یا حواله سر گردن و سینه مهمترین نفرینها بود . که در طب امروزی همانا بیماری مهلک و خطرناک سرطان لعنتی باعث مرگ و میر جوامع بشری است که نمونه نزدیک به این ماجرا فراوان به چشم میخورد . سالم و سلامت باشید .illha

شادروان اقای سیف الله مرادی مرد سرشناس و معروف باصری طایفه عبدالهی (عبدلی ) عمری را به آبادانی منطقه پرداخت و سر انجام در همین ملک بدرود حیات گفت یاد او ودیگر همراهان در آرامستان هفت چاه گرامی و جاوید




اسامی فقط ،یکی و اقعی و سایر غیر واقعی و قراردادیست !


 

::        : این داستان بر اساس واقعیت تنظیم ونگارش شده است illha :

در واقع اتفاق افتاده است

اجل برگشتهمیمیرد نه بیمار سخت (عشق لیلا به فنا رفت )

دو پسر بچه ازغریبی به ایل ما امدند

ایل در پهن دشت قشلاق در یورد های زمستانی در گروه های کوچک اما  پراکنده  نیمه زمستان را با سیاه چادر های ویژه زمستان  سپری میکردند . از سمت غرب دشت از  آن دورها دو لکه سیاه هم اندازه بسوی مرکز دشت وسیاه چادر ها مشاهده میشد . هر چه نزدیکتر میشدند بوضوح به آدم کوچولوها شباهتداشتند . وقتی به بزرگترین چادر چند کربه و چند چادر یدک نزدیک شدند معلو م شد دوپسر بچه هم قد و قواره از سرزمینهای خیلی دور و غریب سر به بیابان نهاده ، برایکار سر انجام به  سرزمین عشایر نشین رویآورده بودند . آنها حدود 8 و 9 ساله بنظر میرسیدند. اهالی چادر بزرگ و پر جمعیت انانرا بگرمی پذیرفتند و پس از پذیرایی مختصر ناهار و چای از حال و حکایت انان  جویا شدند بچه ها میگفتند  یک هفته ای میشود که از دیار خیلی  دور خود جدا گشته و براه هستیم .پرسان پرسان به این سمت آمدیم . صاحب چادر کهمرد بسیار مهربانی بود بدون چون و چرا  مانع ادامهسفر انها شد. و انها را بگرمی دعوت بماندن در ایل و منزل او کرد . انها که ازخدا  خواسته  بودند ، اقامت را به ادامه سفر ترجیح دادند و دو سه روزی میهمان بودند . ازطرفی مدت  کمتر از دو ماه   به اغاز سفر و کوچ ایل به سمت ییلاق نماندهبود و نیروی کمکی   نیاز  داشتند. راضی بهنگهداری دو پسر بچه شدند . در این مدت کوتاه اقامت انها، قابلیت یاری رساندن و کارو تلاش خود  ادامه ماندگاری رابه نمایش گذاشته و به اثبات  رساندند . با رضایت طرفین ، ابتدا نان و خوردو خوراک بدون مزد و ماجب یکی را به نگهداری شتران و دیگری را به چوپانی گماشتند .قربان پسر کوچکتر به شغل ساربانی  مشغول شد. او بمراتب  زرنگ تر و زیرکتر و چابک ترمینمود . یک ماهی گذشت و هر دو از خانواده ارباب خود از جهت کار و خوش فرمانبری، راضی به ماندن در ایل بودند . کم کم فصل بهار از راه می رسید و مهاجرت ایل هم اغازمیشد . هر دو کاملا به وظایف خویش آگاه و مسئو لیت پذیر بودند . با همین نام و نشان چند  سال بهار و پاییز بهمراهی ایل سرحد و گرمسیر را طی کردند و به دو نو جوان رشیدو توانای ایلی تبدیل و با تربیت  و ارشادارباب خود خو گرفتند .ارباب و اعضای خانواده هر دو را مانند سایر فرزندان  خود عزیز و گرامی و با خوش رفتاری سبب رضایتانها و کار و تلاش بیشتر و خدمت به ارباب که حالا بعنوان پدر او را می خواندند،بدل گشتند . شاید بعنوان  طولانی ترین ایامخدمتگذاری  افراد غریبه ی بودند که بعنوانخدمت درگوشه ی  ایل مانده بودند . اینکدارای حقوق و مزایای مرسوم در ایل شدند . سالی دو سه دست لباس و ملکی و چند بز ومیش بنام انها رنگ زده و داغ و دروشم میشد . اما قربان هم علاوه بر گوسفند بچهشتری (دیلاغ ) را تحویل گرفت و همیشه دقت و مواظبت بیشتری نسبت به اوداشت . هردو بهم علاقه شدیدی داشتند . او دیگر ان پسر بچه سابق و کوچولو نبود وروزگار او را فردی با اراده و مصمم و  باتجربه   ساخته بود .قربان  از اوایل به نواختن ساز نی پرداخته و آهنگ  باب دل خود که حاکی از   دوری زادگاهش را مینواخت . شبها برخی علاقهمندان گرد او در چادر ش جمع میشدند و نوای نی او را میشنیدند و لذت می بردند . صبحو عصر هم روی تپه  مجاور دشت کنار سنگی درسایه درخت کناری پر شاخ و برگ نی مینواخت و تمام درد و رنج و آلام  خود  ودوری از زادگاه اولیه اش  را در نوای نیمیزد و دمادم مینواخت .ان شتر کوچولویش حالا به یک لوک باربر و مطیع بدل گشته بودو با نواختن نی گرد او چرخی میزد و سپس شروع به طبل زدن میپرداخت طبلی با زبان کفکرده و از حالت عادی خارج و دست و پاها را متناوب به زمین میزد و این نمایش ساعتهابدرازا می کشید .می گفتند که شتر او هم با نواختن نی همراه قربان، اشک در چشم هردوجمع و ازگوشه  چشم ،هم از رخش به زمینسرازیر میشد .  داستان  او را و نواختن نی  و طبل لوک در سراسر ایل پیچیده بود و حرف و گفتاز او در میان بود . لوک او کمک زیادی به اهالی میکرد برای بیرون کشیدن دول هایسنگین پر از آب  از چاه معروف اژدری در دلدشت   در گاو رو در پاییز کم اب قشلاق و درکوچ حمل پایه های چوبی و ستونهای سیاه چادر سنگین و خود چادر  به اندازه دو برابر معمول بارکشی و ساعتها زیربار فرسنگ ها راه را بدون توقف راهپیمایی میکرد .بعضی وقتها سرکش و یاغی شده ، فقطفقط مطیع قربان  بود .زندگی او از زمانی که به لیلا دل بسته بود رنگ و بوی نو یافته بود . اوبه تازگی عاشق لیلا  ارباب خود شده بود .اما قضیه عاشقی خود را بروز نمی داد  قربان درد و رنج و عشق نو بنیان خویش را عمیقادر نوای نی با شدت و حدت فزونتر و غمگسار تر مینواخت . اگر چه در این مورد سخت گیریها و ملامت ها بر او روا داشته بودند اما دلخوشی او دیدن لیلا کنار چشمه و چاههایمحل برداشت و حمل آب و یا در گذر گاههای باریک و بهم ریختن ایل هنگام گذر بود . کمکم لیلا هم بنحوی عشق وافر او را حس کرده و پذیرفته بود .بتدریج دیگران هم ازماجرا آگاهی یافته و سر ناسازگاری با هر دو داشتند . گرچه مدام الفاظی نا پسند ازاین عشق غریبه و ملامت از اطرافیان و طبقه اجتمایی ،  وی را رنج میداد . ولیکن دل و دستش دست بردارنبود و مدام فکر و ذهنش نزد لیلا بود . جرات بیان و پا پیش نهادن را نداشت . فقطبا نواختن و چشم دوختن به چادر لیلا درد او را فاش میساخت.


چگونگی روند این داستان  نسبتا عاشقانه و نا فرجام در نگاه نخست
آغاز سرگشودن عشق و دوستی
لایه های پنهانی عشق و دوستی
عریان شدن عشق و دوستی

سرانجام عشق نا فرجام لیلا  بر اساس حکایت واقعی و ماجراهای درد اور و شادی بخش - بعنوان (بخت بر گشته میمیرد نه بیمار سخت)  در آینده - در آمیخته با  سرنوشت غریبه ای بنام قربان که  از کودکی به ایل مهاجرت کرده بود . ادامه دارد
پژمرده شدن عشق و دوستی


سر انجام جوانه زدن مجدد عشق و دوستی در زندگی های

داستان بعدی احتمالا این باشد :سگ بینوا و با وفای من

با پوزش از غیر فعال شدن برخی مطالب به سبب کمبود فضا و درج مطالب جدید
illhaگرچه متن یا  نوشته به اندازه صوت و تصویر هم آوردی نمی کند اما نوشته خوب اثر مثبت  روی علاقه مندان خود  دارد .
( لطفا قبل از خواندن کامل متن قضاوت نفرمایید  !!)من از اوایل کودکی با دیدن تصویر عکس اسب در کتابها کم کم علاقه شدیدی به اسب و اسب سواری پیدا کردم . اما هر گز به آرزوی واقعی خود بجز در رویا ها نرسیدم . هیچ  فردی از خانواده توجهی به خواسته ام نکرد . اما تا دلتان بخواهد مرتب معلم سر خانه برای تربیت و سواد آموزی داشتم از همان اوایل شروع به شناخت اشیا و افراد دور و برم معلم تنها عنصری که خواسته ها را میشنید ولی او هم بی توجه بود .معلم داشتم  تا بگفته بزرگان  که در آینده با سواد و ادم درست و حسابی شوم شاید بدرد جامعه هم بخورم . اما من در رویای داشتن  اسب بودم انهم از نوع سفیدش . غیر از این رویا در ذهن خود چیز دیگری پرورش نمیدادم . اغلب از آقا معلم پرسش های از نوع و چگونگی پرورش و مسائل سوار کاری داشتم اما دریغ از یک جواب کوتاه و شاد کننده کودکانه ، هیچ وهیچ . بمانند اینکه معلم تعهد داده بود بجز  موضوعات درسی از تدریس موضوع متفرقه خوداری کند . معلم بجای مطالب مورد علاقه ام ،ذهن و مغزم را انباشته از مطالب ریاضی و غیر ریاضی  فقط توصیه وار و تکرار مکررات بنمود و حاصلی هم پدید نیامد از آنهمه تلاش و زحمت فراوان بی نتیجه . این روند بیش از سه سالی  بطول نیانجامید و حاصل آن سه معلم متفاوت با روحیه متفاوت ولی همه کنار رفتند . این تغییر  و جایگزینی معلمان عزیز سبب نشد خوراک ذهن را تغییر و اصلاح نمایند و هیچگاه دل به درس شیرین معلم ندادم .روند تغییر الگو و راه و رسم مدرسه هم با هیچکدام از معلمان برای کشاندن ذهن و فکر به مسائل مد روز ثمر بخش نبود . من تصمیم خود را گرفته بودم . فقط اسب و اسب سواری در ذهن خودم خلاصه شده بود . من هم دست به ابتکار نوینی زدم . حال که من توانایی درس دادن به بچه ها را آموخته ام چرا کلاس درس تشکیل ندهم . به بچه های هم سن و سالم در کوچه و اطراف محله پیوستم . قصدم درس رویاهایم بود . آنقدر هم لذت بخش که همه چند دانش آموزم با علاقه گوش میکردند و دنباله رو ماجراهای رویا هایم بودند . عصرها و سر شب در تاریک و روشنایی های فضای باز و در نور کم فروغ ماه بهترین اوقاتم بود برای تدریس موضوعات مورد علاقه خود و دوستان قدیم و جدید . کار سختی نبود . اغلب چیزهای مورد گفتگو یکطرفه برای بچه های در و همسایه و محله خود به قصه و داستانسرایی مشغول بودم و یکی دو ساعت را به بازگویی قصه ها می پرداختم . موضوعات هم ابتدا مقدمه ای بر کیهان و جهان پیدا و پنهان زمین و آسمان بود سیاره و ستارگان در زمره مهمترین موضوعات درس بود هر دو را ستارگان می نامیدم و متحرک . هزاران ستاره در آن آسمان لایتناهی داشتم و اجازه نمیدادم هیچکس به ستارگانم مالکیت پیدا کنند . همه غرق تماشا و اشاره من به سمت و سوی آسمان بودند . همه ستارگانم نام ویژه داشتند . . نام تمام موجودات عالم را بر ستارگانم نهاده بودم مبادا از یاد ها برود تا انجا که به ذهنم میرسید نامها را مرتب روی هر ستاره نام گذاری میکردم ، از مرغ و خروس گرفته تا مار و مار مولک و شیر و روباه و گرگ و میش ، طاووس و بلبل ، شاهین و عقاب ، کبک و غاز های وحشی نام داشتند . شبها برخی از ستاره ها را گم میکردم . بچه ها را بکمک می طلبیدم تا گمشدگان را بجویند .برخی دیر تر ظاهر میشدند . همه سرها سر شب بسوی آسمان بالا بود . نقطه ها و روشنی های ضعیف و کم نور را به وقتی مناسب در آینده واگذار میکردم . پس از خاتمه درس ستاره ها به سراغ ماه و سفر به کره بی نظیر  میکردم . ماجرای سفر به ماه را با اسب سفید خود برای اولین بار میگفتم و شروع بار دوم برای سفر به ماه که با اسب سفید خود می تازیدم و از کوهستان آنقدر بالا میرفتم تا به آستانه ورود و قدم به ماه میگذاشتم . آنقدر باید بالا و بالاتر میرفتم تا نوک قله که به ماه نزدیک شوم . ناگهان اسبم افتاد و دست و پاهاش مجروح شد و از سفر باز ماندم . در تلاش بودم برای این ناکامی و جبران ادامه سفر کاری بکنم . دوباره به خود آمدم وای بر من کو اسبم و کو ان شب مهتابیم  و کو ان فاصله کم ماه به لبه کوه تا راحت بتوانم به انجا برسم . اینها همه رویا و آرزوهایی بود که برای دوستان میگفتم و انها سرا پا گوش بودند . دوستان که در این محفل نسبتا کودکانه جمع بودند بدقت داستان ها را پی گیری میکردند و گاهی افسوس و آرزوی رسیدن به ماه و ستاره ها را داشتند . من بتدریج بزرگتر و مهارت درس و مشق آموخته بودم و دیگر نیازی به معلم جدید نداشتم . عصری بلند در هنگامه پاییر بود که یکی از شاگردان من از سر کار از مزرعه با پدرش به دهکده مان بر میگشت . او اسب سفید را دیده بود و سر راه خود به دروازه دالان گلی خشتی منزل ما آمده بود و مرتب و هراسان در را میکوبید . از کارکنان انجا دم در رفت و پسر هراسان بنام دانا را دید که احوال مرا میگرفت . او هم مرا صدا زد که جلو در با شما کار دارند . من با عجله از اتاق بیرون پریدم . دانا شاگرد مودب و عاقل را دیدم . کنار گوشم به ارامی گفت اسب سفید شما را دیدم کنار رودخانه در مقابل بیشه زار در چمنزار روبه زردی پاییز به چرا مشغول است . پس عجله کن تا از دست نرفته  کاری بکن . من بلادرنگ به  طرف نشانی اسب سفید    دویدم . خشنود و راضی از جستن یک اسب سفید بودم .نزدیکتر شدم در کنار رودخانه و بیشه زار انبوه اسب سفید در میان ده ها اسب و کره اسب میدرخشد . در دل مزارع و زیر سایبان درختان بید کهنسال چندین چادر ایلی بر پا شده و گله و گوسفندان هم پراکنده و سر و صدا و شور و هیاهوی انها گوشها را کر میکرد . مستقیم به سمت چادری رفتم که حدس میزدم صاحب اسب سفید باشد . چشمم به اسب سفیدی به سفیدی برف که با غل و زنجیر دستها را بنحوی سخت و محکم اراسته بودند. دو دستش در زنجیر و قفلی بر ان بسته بود و حرکتش ارام آرام بود و صدای بهم خورردن حلقه های زنجیر صدای غیر قابل تحمل و وزن سنگین انهم بنظرم آزار دهنده بود . به چادر رسیدم و به آرامی سلام گفتم و دستی بر طناب در استانه سیاه چادر ایستادم . اعضای خانواده پس از پرسش و شناسایی مرا به درون چادر با فرش قالی چند رنگ  و زیبا دعوت و با نان و دلمه ( پنیر تازه کیسه ی )و انگور باغهای محله خودمان و یک چای خوب و مناسب پذیرایی کردند . من به اسب مورد نظر نظر دوخته و نیت خود را برای بدست آوردنش تازه داشتم نقشه میکشیدم . دقیقا متوجه این مورد نبودم که اگر بر سفره  هر میزبانی بویژه یک ایلیاتی نان و نمک چشیدی نباید نمکدانش را یا بشکنی و یا با خود ببری کاملا غافل و نادان بودم . در عین لذت بردن از خوراک ساده و نهایت مهمان نوازی نقشه چگونه ربودن اسب سفید خوش هیکل را در ذهن می پروراندم . این اسب نازنین مناسب سفرهای رویایی نا تمام من به جاهای نا شناخته بود .چشم از آن بر نمیداشتم تا در دمدمه های غروب بتوانم ان را به چنگ آورم . به همان ذره عقلم رجوع کردم با خود گفتم بلند شو آفتاب دارد میپرد . تا اسب به بیشه زار بسیار نزدیک است فرصت را غنیمت شمار . من هم بر خاستم و به اصطلاح خدا حافظی بر عکس مسیر ورود به چادر ها راهی گوشه بیشه زار شدم در یک فرصت مناسب خود را در قلب بیشه زار پنهان کردم .هدف اصلی کشیدن افسار رنگی پیچیده دور گردن اسب به درون بیشه زار بدور از چشمان اهالی چادر نشینان بود . باید نقشه را بی نقص بدون دیده شدن انجام دهم و الا گیر می افتادم . در لایه نازکی کنار نی زار با دقت  تمام استتار سرک کشیدم تا از وضع جمعیت چادر نشینان با خبر شوم . بر خلاف انتظار دیدم ده ها چشم و گوش دقیقا بهمان زاویه دید میزنند . عقب نشینی کردم و باز هم انتظار . عجله کردم و ارام روی زمین نشسته  لااقل به اسب مورد علاقه ام رسیده ام . دل به دریا زدم و شهامت بخرج دادم یک متری هدف رسیده بودم . هر چه بادا باد  برخاستم افسار و یال اسب سفید مخملی را گرفتم و به زور بداخل نیزار و بیشه زار انبوه کشاندم . از بد اقبالی من سگها ی  نگهبان اطراف چادر ها متوجه من شدند و بسرعت به سمت من آمدند . دیگر ترسی نداشتم و اکنون داخل دژی مستحکم بنام پناه گاه بیشه زار شده بودم و اینجا از نا آرامی اسب پریشان و ازش خواهش کردم ساکت و آرام باشد همه چیز درست میشود . آفتاب به پنهان شدن پشت کوه  زردی و غبار محلی داشت رنگ تیرگی به افق میبخشید . هم شاد و هم نگران بودم بالاخره دستم به اسب سفید در کنج رویا هایم رسیده بود ولو برای اندک زمانی . ناگهان صدای چادر نشینان بلند شد فریاد زدند اسب طلاره غیبش زده . اینجا و انجا همه جا پر از نیرو های گشتی ایلی گشت . بفکرم رسید که همه با خبر شدند که اسب سفید مفقود شده و جستجو ادامه دارد . به گویش خودشانی حرف میزدند و بالا و پایین میرفتند . انها که براحتی دست بردار نبودند . ضلع جنوبی بیشه زار محدود به رودخانه با گودال های عمیق و چرخشی آب در حال حرکت و غیر قابل خروج از این مخمصه و گرفتاری جدید بود . باید شب طولانی را انتظار و از جبهه روبرو و در محاصره ایل با اسب فرار کرد و به سرزمینهای نا شناخته و جدید رفت . اگر موفق به گذر از این مرحله شوم .  اوضاع برای من بد و وخیم تر شده بود . محاصره کامل  از سه طرف بیشه زار  انجام و امکان خروج نبود . بچه های کلاسم  ابتدا مرا مزدو و این اواخر مزدور صدا میزدند . من اوایل به مردم کوچه در ساخت دیوار گلی و باغچه مجانی کمک میکردم به همین منظور نام مرا مزدو نهاده بودند تا کم کم به مزدور بدل گشتم . کار بی مزد منظورشان بود . حال در این اندیشه بودم که اگر گرفتار شوم نام ننگی بر تمام خودم و اهالی دهکده و بر بچه های کلاسم تا ابد میماند . با خود گفتم تا عبرتی برای آیندگان باشد چنین غلطی هر گز مرتکب نشوند . خلاصه خلاصی بدون اسب هم امکان نداشت . با توصیفات صادقانه خود یکراست به سراغ دهدار و کدخدا و اهالی دهکده مجاور رودخانه و بیشه زار و عشایر ساکن یکروزه و آماده کوچ فردا و مهاجر رفتند تا این افتضاح رخ داده را حل و فصل کنند . تا حدودی رد یابی کردند و داخل بیشه ورود کردند اما ترس از حضور خوک و گراز و سایر درندگان هیچکس در این شب براحتی حاضر به ادامه نبود اما من که هراسی نداشتم . حدود دو ساعتی ماجرا ادامه و دست از محاصره برنمی داشتند . ناگهان صدای آشنایی بگوشم خورد بدنبال فرصت طلایی و آمدن کامل تاریکی و حضور ستارگانم  در آسمان  و گرفتار در میان انبوه درختان و نیزار های تر و خشک و دیر گذر زمان دل آشوب و دل نگران بودم . حال که صاحبان اسب برای پیدا کردن اسب مصر بودند می دانستند اسب  با این غل و زنجیر و بخو نمی تواند از بیشه دور شده باشد . تازه من فکر اینجا را نکرده بودم که چگونه با این وضع میتوانم اسب را با خود ببرم . انها بسیار زرنگتراز من  بیچاره بودند .  مثل اینکه  اسبشان را مجهز به گیر بی صدا کرده بودند . این صدای آشنا کسی جز کدخدای دهکده و صاحب چند پارچه ابادی نبود .مردی پر نفوذ و دارای املاک بسیار و با تمام وجود اخلاق و روحیات مرا میدانست و شناخت کامل داشت . احتمالا برای کمک به من به خود زحمت داده بود . سواره بر اسب بهمان حوالی و در جمع مردم ایل حاضر شده بود اسبش پای کوبان و بالاتر از همه غرا سخن میگفت و مردم را به ارامش دعوت میکرد و در پی حل مشکل و جستن اسب بود داشت به مردم قول مساعد  میداد . همه  اهالی ربودن اسب را به من نسبت داده بودند . تردید هم نداشتند . کدخدا در این میان نرم خرد میکرد و مزد هم نمیگرفت . زیرا مقصر اصلی هم از اهالی دهکده  در اختیار  او بود باید نرمش و مدارا میکرد .  در این حین با فرا رسیدن کدخدا بحث و جدل داغتر شد تقریبا بهنگام موعظه کدخدا همه در سکوت کامل بودند بجز سگهای پیشنک ایل که دمادم واق واق در هم و  بی تاب آنها  سکوت صحنه را میشکست . کدخدا فردی با تجربه و با تدبیر و فهیم بود که از طرف محله ما برای حل مشکل فرا خوانده شده بود . همه در اطراف و گوشه های بیشه منتظر و به تبادل نظر و دسته و گروهی می چرخیدند . هر کسی یک ایده ای داشت . یکی میگفت تا صبح فردا محاصره را ادامه دهیم دیگری حرف از تیر اندازی هوایی را پیشنهاد میداد . دیگری داخل بیشه به جستجو بپردازیم . اما کدخدا یک کلام پیشنهاد داد و همه متفق القول تائید کردند و پذیرفتند . نظرش این بود که نیاز ی به زحمت دادن  خود نباشید و هیچ کار خطرناکی انجام ندهید تا چند دقیقه دیگر من اسب و را هردو پیش چشم شما ظاهر میکنم . حرف بی حساب و غیر منطقی میزنه این مرد .عده ای حرفش را پوچ میدانستند . کدخدا مصرا تاکید میکرد حالا میبینید . همه را به عقب فرا خواند و گفت آتش بیاورید تا بخشی از بیشه را به آتش بکشیم . همه مردم حاضر در اطراف چادر ها دور هم جمع بودند و سر شب نا آرامی را سپری میکردند .  آتشی در گوشه بخش میانی بیشه بشکل کنترل شده بیا افروختند . همان مسیر ورود اسب به داخل بیشه  شروع به شعله ور شدن گردید صدای پکیدن ودود ساقه های نی و علفها و تنه نازک و کلفت درختچه های لب رود در هم در میان شعله اتش میسوخت و ستون دود همه را فراری داد . آنطرف رودخانه عمق آب زیاد بود و با اطمینان کامل راه فراری برای هیچکس باقی نبود . من هم در دل اتش در حال نزدیک شدن احساس خطر کردم و سراسیمه به سمت چادر ها با فاصله اندکی از دود و آتش خود را به خارج محوطه  در میدان خالی و در محاصره  افراد ایل با شرمندگی خارج شدم و از طرف دیگر با فاصله چند متر هم اسب سفید برای نجات جانش دو دست در هوا و با پرش های بلند و با صدای زنجیر های متصل به آن از میان دود و آتش خارج شد . مردم حمله ور شدند . اما کدخدا قبل از عکس العمل همه با شلاق بلند دو سه ضربه کوتاه بر پیکرم نواخت و گفت بیچاره مزدور بی عقل و شعور ّ بی انصاف کله پوک اسب به چه درد ت میخورد انهم اسب مردم را گروگان میگیری .قصدش ارام کردن مردم بود . اخرش هم گفت این پسر بچه شیرین عقل و نا خوش احوال است . دوباره از تو می پرسم اسب برای چه میخواستی . من هم با لکنت گفتم برای دور زدن اطراف مزرعه آقا بزرگ میخواستم و باز هم یادم آمد از هدف اصلی دست یابی به اسب سفید و فریاد زدم من قصد داشتم به ماه سفر کنم . مردم زدند زیر خنده و مثل ریختن اب سرد روی آتش همه ساکت و خاموش شدند . . کدخده خدایی جانم را نجات داد . اگر او نبود مرا جلو سگهای هار و درنده می انداختند و لت و پار میشدم .با این رد و بدل شدن کلام مردم متوجه حرف راست و صداقت کدخدا شدند . مرا مورد بخشش قرار دادند . کدخدا با شلاق چرمی در دست چرخی زد و گفت گم شو و بیا جلو . من هم در واقع به کدخدای با هیبت پناه آوردم از روی دلسوزی گفت خودم برایت اسب خوب میخرم . نا خلف تو نمی دانستی این اسب مخصوص سواری بانوی بزرگ ایل است ؟ به چه جراتی قصد گروگانگیری داشتی .؟ در میان روشنایی اخر ین قسمت کوچک بیشه مرا بر اسب خود سوار کرد و با تاختن بسوی دهکده اسب را راند و در یک چشم بهم زدنی وارد قلعه و محله دهکده شدیم . چند روزی گذشت دیدم صدای شیهه اسب در کنج باغ می آید . صبح زود برخاستم و مقابل  طویله نگاهم به اسب سفید و طوسی کوچک اندام افتاد . نتنها خوشحال نشدم بلکه چشمم دنبال اسب  تمام سفید و هیکلی و یال بلند و یورقه رو مانند اسب طلاره خانم بزرگ ایل را دلم میخواست . با این اسب و این هیکل که چنگی به دل نمیزد در انتطار یک بهار و پاپپز دیگر برای دیدن قیافه دلچسب اسب یکپارچه سفید طلاره بسر میبرم . دلخوش و خرم باشید دوستان عزیز !!
نکته:
illha
نکته : چه  میشود که افراد اینچنین  دو حالتی گاهی خوب و گاهی از حالت عقلانی کنار میروند شاید بقول روانکاوان و روانشناسان که در حیطه تخصص انهاست مشکل را بررسی و نظر دهند . بهر حال آثار محرومیت کودکی بی تاثیر نیست که چنین اتفاقاتی را خوب تصور میکنند . البته افرادی که کلا خارج از دوره سلامت هستند حرفی جداست اما چرا برخی نیمه حالند و گهی خوب و گهی  نه خوبند و دست به اقداماتی خارج از عرف میزنند . چه مشکلات و چه چیزی روی افکار انها اثر نا مطلوب میگذارد که چنان که ذکر شد در تخصص روانپزشکا ن و دیگر متخصصان  است . دارای ناهنجاری های نا معمول هستند . اما حتما وجود دارد چنین افرادی . خیلی ها دوره ای هستند زمانی خوب و سالم و زمانی متوسط و زمانی متاسفانه بد حال هستند .
اما اصطلاحی در میان صاحبان گندم و آسیابانها بود که معروف به ضرب المثل  : نرم خرد کرد و مزد نگرفت به مفهوم کوتاه آمدن از غفلت آگاهانه   تقصیر خود - صاحب گندم دم از نرم کردن آرد خود میزد و گله از آسیابان داشت که چرا ارد او زبر است و نرم نیست دستکاری در درجه چرخش چرخ آسیاب همه  را به اختلاف انداخته بود .   جر و بحث کوتاه و خلاصه  این درگیری ها همیشه بین اسیابان و صاحب گندم بود که اسیابان از نرمی آرد کم میکرد . و سر انجام اسیابان تصمیم میگیرد در قبال مزد دریافتی ارد نرم تحویل مشتری بدهد . این اصطلاح از اینجا سر در اورده است . اگر دو نفر سر یک موضوع اختلاف و بحث داشته باشند انکه مقصر باشد ارام ارام به تقصیر خویش اعتراف میکند که در این مورد این اصطلاح را بکار میبرند . illha
پیشنک = فضول
بخو = غل و زنجیر یا پا بند و دستبند با وزنه سنگین جهت دور نشدن چهار پایان و مخصوص اسبها بود و قفل  گرانی میخورد و از سرقت انها پیشگیری میشد . illha



تماس با من

gardesh

مطالب و موضوعات گوناگون و تصویر ها از جمله طبیعت و تاریخ ، محیط زیست اطراف ما

اوایل مهر ماه و پاییز ، ماه ایل و بویژه آهنگ کوچ به سمت قشلاق

 این متن باید   دوباره  ویرایش و تصحیح نهایی شود .ماه  مهر چند روزی بالا و پایین ، ماه   کوچ و حال و هوای ایل بسمت و سوی قشلاق بود .آغاز حرکت ایل از ییلاق به قشلاق ، در بدو شروع  فصل پاییز جهت کوچ فردا و فردا ها گزینه  مناسب برای بهیجان آوردن مجموعه ایل همراه با شادی و سرور وکنده شدن و جدا شدن از یورد های کهنه ییلاق ، خبر دهان به دهان به سراسر ایل رسید . هوای مهر  هوای ایل بود و هوای کوچ پاییزه ، بعد از سپری شدن چند ماهی در ییلاق و در اوج پراکندگی ایل در جا جای سرزمین ییلاق ابتدا مشکل بنظر میرسید .دما دم از هر حیث ایل خود را آماده کوچ طولانی بسوی قشلاق میکرد . همه راضی از این مهاجرت بزرگ و جمع و جور اسباب و اثاثیه در سراسر ایل بزرگ نوید خوبی را در پی داشت ، مگر باربران که باید همه بار سنگین را تا مدتها بدوش بکشند و آرامش انان بهم میریخت و در عین بی زبانی نا رضایتی خود را بروز میدادند و شب کوچ فردا یاغی و نا ارامی خود را جلوه می دادند .این آمادگی کامل سبب راحتی فردای کوچ را مهیا میساخت .در پسین گاه هلهله و شور وخروش ایل پایانی نداشت ، تا دیر وقت شب به جمع اوری لوازم مشغول بودند تا مبادا مزاحمت و مشکلاتی در سحر گاه فردا نصیب انان گردد. در سحر گاه چنین روزهایی در حول و حوش مهر ماهی بناگاه از همه گوشه قشلاق غریو و هیاهوی ایل به پا میخاست و ایل یکپارچه از جا کنده و گرد و خاک بی اندازه و پر وسعت در پهنه افق دشت و دمن و چهار گوشه جنگل و مراتع دم خشک شده همانند دیواری بلند خطی کیلومتری از شمال به جنوب کشیده و حکایت از حرکت ناگهانی ایل را خبر ساز میکرد .در یوردهای کهنه ییلاقی بجز مشتی خاکستر و رد پای و ته مانده وسایل مستهلک و بی مصرف چیزی باقی نبود .گله ها قبل از بار وبنه براه افتاده بودند و فرسنگها به جلو دور شده بودند رقابت سختی میان همگان برای جلو افتادن کوچ هر بیله و گروه ادامه داشت .سر و صدای بهم خوردن پایه های چوبی نشانگر پایان بار بندی و حرکت هر کوچ بتنهایی در این رقابت سالم نقش اساسی داشت . دیگر سکوتی در میان نبود انواع صداها و در گستردگی ایل بهنگام کوچ سحر گاهی اولین روز و تاریخ کوچ بگوش میرسید . صدای کودکان خواب زده ، صدای های وهوی و بگیر و ببند افراد خانواده ها، صدای واق واق سگها و توله شان بز غاله ها و بره هادر همه جای دشت و دامنه و عمق جنگل و کنار کوهستان و حتی سواحل رودخانه های خشک و فصلی و دایمی در عین بروز مشکلات پیش امده در گرو  فعالیت ، تلاش خستگی نا پذیربود . بهر حال اولین کوچ و مهاجرت بزرگ ایل همراه با مشکلات و نا هماهنگی بود اما توقف معنا نداشت .تا طلوع آفتاب منطقه کوچ و بهم پیوستن همه طوایف و تشکیل ایل کج دار و مریز در مسیر اصلی و همیشگی اجدادی و قرار گرفتن در گذرگاه قشلاق ادامه میافت و جلو دنبال در صف نا منظم به پیش میرفتند .با وجود گرد و غباردر طول چند فرسخ راهیابی ایل در گذرگاه اصلی و نبود دید کامل برای پیش روی در این رقابت نا خواسته شتر ها و چهار پایان و اسبان و قاطران بار بر و سواری راه خود را بلد بودند و همچنان بی اختیار  با آهنگ نا منظم و حرکات بدن به چرخش و بالا و پاین رفتن سر بارها در حرکت بودند . سواری ها برای دوری از آسیب و مزاحمت گرد و خاک در برخی مسیر ها از صف خارج و در جوار بقیه راهپیمایی ادامه داشت . و هیچگاه در مسیر خود بار برها دچار اشتباه نمیشدند . باز هم باید گفت سراسر کوچ هیاهو  در دل گرد و غبار جلو و عقب افتادن ها در اولین طلوع خورشید همه را به جلو میراند و شوق قشلاق تنها نیرویی بود که همه را به آینده میکشاند . ماهها یکجا نشینی تنوع را از انان سلب کرده و  دارای خستگی و سرخوشی را از همه گرفته بود .مسرور و شادمان به پیش می رفتند .در چنین حالی عقب نشینی حتی برای مدتی کوتاه سخت و جانکاه بود . حتی برای لحظه ی جهت پیدا کردن گمشده خود از جمله سگی ، توله ی خر و اسب لنگی ، بز و میش و بره مریضی ، اسباب جا مانده منزل، سه پایه آهنی روی اتش  چوب دستی معروف خانواده ، میخکوبی ،کره شتری کره خری جهاز شتری یا جل خری ، بخو اسبی ، مزنی اره وتبری آگالی ، کلاه و دستمالی که برخی دارای ارزش ،بود برخی ،  نبودشان مهم نبود اما از روی غیرت و تلاش ایلیاتی ها دوست نداشتند چیزی سر یورد کهنه شان جا بماند .به سبب پیوستگی و هجوم پشت سر هم ایل ودر میان گرد و غبار پیدا کردن گمشده سخت و محال بود گرچه زنده جانها را در میان کوچ همسایه ها بعدا میجستند. بهمین دلیل عقبگردی حال عجیب و نا خوشایندی نصیب فرد باز گشته میکرد. امان از دقایقی که بطول می انجامید   .در دیگر گوشه از مسیر و یورد ها لاشه گوسفندی یا حیوان دیگری افتاده بود که سگهای دهکده یا ولگرد بر سر تصاحب ان بجان هم افتاده بودند . ودایم خر و دال میکردند . شاید هر کدام برای رفع گرسنگی بتوانند بهره ی ببرند کلا  کوچ نخست سخت و مشکل و دارای مشکلات و پدیده باور نکرئنی رخ میداد . اما کوچ اول و براه فتادن و پشت سر گذاشتن س هیجان و اشتیاق خاصی در ایل ایجاد میکرد که غلبه بر مشکلات را مرتفع و هموار میکرد . پیش بسوی قشلاق هیجانات خاصی در ایل زنده میکرد تا به وقت خود دست به کوچ بزنند بهر حال وصف ناپذیر بود و بس .    

Berkeh






بدو ورود و چشم انداز قشلاق باصری -جویم  لارستان -فارس



 آقایان ،کهزاد و محمود  فرح بخش دلشان صندوقچه ای پر از خاطرات ایل باصری - اولاد حاجی عزیز روایتگر رویدادهای گذشته ایل
از قوم و طایفه ایگدر



همسفر

خاطراتی از باغ و ملک جد اقایان فرحبخش( کا محمد تقی )ایگدر ، و محل ورود اولاد حاجی عزیز به سبب دوستی با و اخوت بین انها و ادامه زندگی ایلی در اخرین نقطه قشلاق باصری در سایه کوه لیتو -هود


درخت ویژه قصب ( قصبک _خسبک ) در باغ اقای فرح بخش -هود

کنار ی پیوندی و مرکبات و دیگر روییدنی های مفید در باغ -مزرعه اقای فرح بخش در گرمسیر و همجوار در قشلاق گذشته ایل باصری 

رشته کوه عظیم شرقی -غربی و کمربند مستحکم نگهدارنده قشلاق ، پر از خمره های سفالین  جای جای قله ( نصب شده توسط خیرین هودی  در گذشته )نگهدارنده اب در کم ابترین و نسبتا خشک منطقه 


از انهمه چشمه پر آب و جاری فقط  همین اندازه اب راکد باقی مانده است .اکثر مراسم جشن و عروسی ها روی چمنزار وسیع و خوش اب وهوا  تل قربانقلی بر گذار می گردید و اینجا هم شاهد حوادث و خاطرات زیادی در سینه خود دارد که بر خی ایلوندان هنوز هم ان را بیاد دارند . اغلب خوشایند

 
تل (تپه ) قربانقلی  روز به روز  کوچکتر و تکه تکه میشود . این تپه نسبتا تاریخی و در بر گیرنده و محل دفن اموات گذشته باصری نیز هست .
کنج جویان چه بر سرش آورده اند انهم با ماشین آلات سنگین مانند لودور   و. !
پراکندگی  چادر های ایل در دامنه  جنوبی  منطقه چشمه بهرام خان
نمایی دور تر از تل و چشمه  و چمنزار
کلمبه ی



چشم اندازی از دشت شیبدار و سر سبز بهاری منطقه و چادر های طایفه عبدالهی، کلمبه ی و سایرین . در دامنه شمالی دنباله رشته کوه واپر و خور خوره




با قر قره ها هنوز در مراتع و ییلاق باصری نفس میکشند ، اگر شکار نشوند .

دره کیکمی




تابلو فرش " طرح لیلی ، مواد اولیه : پشم مرینوس ، گل ابریشم ، نقش برجسته ، بافنده :
خانم زهره  محمودی فرزند شادروان  جهانشا - خانواده محترم  آقای حاجی رضا  یوسفی باصری ، کلمبه ی ، اولاد یوسف  و محمود  ، شیراز




حور چدرویه ، طرح خارجی -ذوزنقه 4 کنج ویژه بافت چدرویه است . بافنده : خانم زهره محمودی

طرح  و حور سلیقه ای  با الهام گرفتن  از اشکال هندسی و غیرو ،  خانم محمودی

کار گچ بری و مجسمه سازی هنر مند باصری : آقای ستار محمودی ، کلمبه ی ،اولاد محمود


آباده ای : خانم محمودی


سمت چپ حور کله  اسبی  ، بافنده :  افسون محمودی





illha



illha
این حکایت مربوط به سالهای خیلی دور نزدیک به یکصد سال قبل در وقوع یک خشکسالی وحشتناک و غیر قابل تحمل بویژه در بهار ایل ما اتفاق افتاده است . اما با وجود تلفات فراوان ناگهان  ابری غیر منتظره چهره بهار را دگرگون ساخت و بهار ییلاق را سر و سامان و تلافی کرد . آن دوره نزدیک به یکسال قطره ای آب از آسمان منطقه فرود نیامده بود . در ادامه ملاحظه فرمایید . هدف رنجش و مکدر ساختن روح و روان و اوقات شریف خواننده نیست بلکه گوشه کوچکی از بلایای طبیعی حادث بر گذشتگان و تاثیر روانی آن بر حال و احوال بلا دیدگان بود و هست . اما مسیر ایل ما هم گام و مشترک در خاستگاه تاریخ کهن این سرزمین از جمله پاسارگاد و تخت جمشید و کاخ ساسان و رم کاریان بوده و هنوز هم ادامه دارد . در کتیبه های تخت جمشید به سه زبان بابلی و ایلامی و فارسی باستان در دو جانب کاخ با شکوه تالار ملل , یا بر سنگ نوشته های کاخ تچر و آپادانا و  سایر کاخها از داریوش اول و خشیار شاه و اردشیر گفتار از  دیو خشکسالی این بلای سخت و ناگوار آمده .بنابر این از بدو تاریخ  گاه گاهی در این کهن سرزمین خشکسالی ویرانگر وجود داشته و دارد .در گذشته هم رودخانه سیوند چند بار خشکیده و برای اب شرب ایل به حفر چاه در کف رودخانه اقدام کرده اند . هم اکنون هم برای چند سال متوالی این بلای بی آبی گریبانگیر ان گردیده است علل وسبب ان   را هم به  نظریه کارشناسان منابع آب و خاک می سپاریم .illha




سگ بینوا وبیچاره منillha    

روزگار سختی درانتظار من  و همراهم بود . زندگی را با چنگ و دندان حفظ میکردیم .خشکسالی وحشتناک وبدنبالش  قحطی بدی سراغمان امده بود .نهتوشه  نه تنپوش مناسب  نه تن و روان روبراه و سالم و نه راه پس و نهراه پیش داشتیم  روزگار سر  نا سازگاری برایمان رقم زده بود . سرنوشت همه با بدبختیبسختی گره خورده بود . نه قطره ابی و نه نم بارانی از اسمان منطقه فرو افتاده بود. نه جریان رودی نه اب برکه ی مانده بود . بقایای اب ها هم بو و طعم لجن گرفته بود. نه قطره ابی به زلالی اشک چشم   ماهها راهی زمین شده بود . تاب و توان باخستگی  فرسایشی دمار از روزگارمان در اوردهبود . زمین خشک و بی حاصل بوته ها زبر و داندانه دار و سنگها خشن و بازدارنده سرراهمان سبز شده بودند . روزگارمان با نا امیدی و دلسردی روبه فزاینده ای ساز مخالف بر ضد ما  سر داده بود . لباسها  نا مناسب مندرس و تاب و توان و تحرک کم بود . در نیمه بهار تنها بایک کوله توبره ای در گذرگاه سخت گذر ایلی به همراه گله پا در مسیر و چند منزل عقبتر از کوچ و یورد  همچنان بی رغبت و نالانبه ادامه سفر خود میپرداختم . شادی بکلی از لب ، دل و جان رخت بر بسته بود . تنها دارییام همان کوله توبره  ای بافت ایل از جنس موبا دو گلوله  گلبوته پشمی رنگی اویزان در دو پهلو بود که با وجود کمی اب و نان هنوز هم بردوش خسته ام سنگینی میکرد . دشت مابین دو کوه شمشیر مانند بی انتها و راه درازبدنبال ایل دور از هر فااصله ای که فکرش را کنی عقب افتاده بودیم . تنها  همراه باوفای قدیمی من  سگ زرد گله پا بود . او هنوز وفاداری خود را از من دریغ  یا قطع نکرده بود  و پا به پایم و در کنارم راه بیابان  مثل گم شده در صحرا با خستگی مفرط طی میکردیم ،وضع وحالی بهتر از من نداشت و منتطر قدمهای سست و بی اراده من بود همچنان گرسنه و خسته ،قرار بود تا ته دشت مرا همراهی کند . تشنگی هم فشار مضاعف بر پیکره موجودات دشتپیش رو اگر موجودی بود غلبه میکرد . گاهی بر خاک گرم و ترک خورده و بد قواره  تکیه میکردیم و دو نفرهمی نشستیم و بلند میشدیم و ادامه راه را در پیش میگرفتیم . چشمان عسلیش به من خیرهشده بود مبادا من از راه بیراهه بروم . او بیشتر و بهتر از من راه بلد و آشنا بهچم و خم راه و گذرگاه دایمی ایل اکنون فلاکت زده بود . نمی دانستم  او  چه حال وروزی دارد و چه حسی  و احساسی ،شاید بهبدبختی و فلاکت من می اندیشید یا فکر کمک به من داشت . اما نمی دانست چگونه .میتوانست ، چون خسته بود خود را کنار بکشد و یا توان دارد راه خود را از من جدا کند و پیسرنوشت دیگری برود . از محالات بود مرا رها سازد . در تشنگی و گرسنگی دم نمی زد .یک ضرب المثلی معروف است که میگوید : راه به رفیق خوش است حتی در درماندگی وبدبختی . گرچه ان رفیق یگ سگ وفادار باشد . کم کم اثار بلایای قحطی زده ایل پیشچشم هر دو  ی ما نمایان گشت لاشه مرده و زنده و در حال جان دادن دامها که سرمایه اصلی ایل بود .بعضی وامانده ها  با اخرین رمق خود بافواصل مختلف با نقشهای ناراحت کننده و پا در هوا  داشتند قالب تهی میکردند . گوسفند ، بز و میش حتی چهار پا و برخی شترهای پیر و فرتوت در میان و مسیر دشت نا هموار به ردیف های نا منظم ریخته بود. لاشه کنار لاشه .انهایی که زانو زده و مانده در راه از دو روز پیش گرسنه و تشنه بازهم بیشتر و بیشتر کوچک و بزرگ پراکنده در مسیر راه و بیراههموجود بود چاره ای جز گذر نبود و الا ما هم به سرنوشت انها دچار خواهیم شد . بیمروت سگ با وجود گرسنگی چند روزه  لب به مردار  و گوشتهای ماهیچه ای بی صاحب و رهاشده  فراوان نمیزد . تا دو دستی  خوراک به او تعارفو اجازه میل داده نمیشد محال بود زبان در دهان بچرخاند و خوراک بخورد . ابدا امکانخوردن و آشامیدن  در کار نبود . یعنی نه آب و نه خوراکی در کار بود .خاطره سالهای خوب و خوش گذران گذشته برای هر دو ی مابسیار آزار دهنده و حیرت آور بود .به  عجیبعادت دست زده بود . از آن حیواناتی بود که سر در هر کاسه نمیکرد و کاسه لیس همنبود . قانع  صبور و کاسه صبرش بی اندازهبزرگ بود که به این راحتی لبریز شدنی نبود . نزدیک به سه روز و اندی روز و قسمتی ازشب را پا به پای من راه آمده بود . هر چه از ایل مانده بود از دام و چهار پا  به یمن  وجود موجودات ریز روی زمین بود که تا حالتوانسته بودند هم چنان به راه خود ادامه دهند و از گرسنگی و درماندگی باز نمانند .دامهای باقی مانده از علفهای خشک و دانه های بدر د نخور و از عمق زمین خارج شده بود ،استفاده میکردند . . موری ها ان را بی مصرف محسوب میکردند ،اطراف لانه گرد و دوارمورچگان بود که انهم با نزاع و جنگ و جدل سهم قوی ترها میشد و ته مانده ان هم بکارلیسیدن دامهای ضعیف بوده است . از رد جا مانده ازاطراف لانه ها که از تمیزی میشد حدسزد که چه غوغایی بر سر تصاحب و پاک خور کردن انجا به دیده  می امد . برای برخی ازدامها این ذرات خشکیده و پوسته دانه و علف  فقط به منزله سدجوع بود و بس . با خود میگفتم خوش بحال مورچه های  خوشبخت که ان زیر زیر ها فعلا خبری از خشکسالیو قحطی ما انسانها ندارند . و توشه چهار فصل خودشان را اماده کرده اند و بدنبال ابو غذا   ولو ( در به در )نیستند . هیچ جنبنده ای از جمله موری بیرون نبود . نکند یک وقتی انها هممشکل ما را دارند . بالا خره انها هم باید توشه  خود را مانند ما از روی زمین  بر چیده و فراهمکنند .  در این افکار گیج و مبهوت کننده بودم که آیا ایل ما در پیش رو  و ما هم در تعقیب  آن ،موفق به گذراندن مسیر طولانی بسوی ییلاق نا معلوم و  نا پیدا در این وضع نا بسامان خواهیم بود یا نه؟ یا که در کشا کش این بازی  مرگبار همه به نیستی و نابودی تلف خواهیم شد . ما به دلیل پشت سر بودن و مشاهده آخرین رد گذر ایل  ،یکی یکی افتادگان و تلف شدگان  را چهار چشمی می نگریستیم .  اخرین بقایای ایل بودیم ،که از جمله تمام فلاکت و بدبختی و بیچارگی  نتایج گرسنگی و قحطی دامهای ایلم را بیش از همه یکجا و کلی میدیدیم . انها لااقل مجبور نبودند پشت سر خود را با آه و افسوس بنگرند . اما من بناچار تمام صحنه ها را با وسعت فراوان از هر گوشه ای میدیدم و در عین ناراحتی دم نمی زدم . تا این حد تلفات  را یکجا ندیده بودم .   ظلم و جور طبیعت در ابعاد گسترده  به نهایت رسیده و بر تمامی مسیر و رد گذر ایل حکمفرما بود ، چنانچه توصیفش سخت و غیر قابل باور بود . چیزی شبیه خواب و خیال و تصورات بد و تاثیر گذار نهایی بر دل و جان هر رگذری جانانه متبلور مینمود . از همان دستمال توشه درون کوله گاهی سبک و گاهی سنگین مقداری نان  در آوردم و مشتی به گله پا و اندکی خود  در کام نهادم و زبان و دندان عاجز از پذیرفتن ان بود . اب گودالهای سر راهم  بسیار شور و تلخ و و بد مزه بود و غیر قابل شرب  حتی نمیشد بر نوک زبان زد  . بوی بد و تعفن حاصل هجوم موجودات ریز و درشت مرده و نیمه جان درون و اطراف آبهای در حال س  از جمله ات و خزندگان کوچک و بزرگ روی   تشنه کامامان  را پس میزد . باید هر چه زودتر عجله کرد تا به آب شیرین و بهتری در دور دستها دسترسی پیدا کرد . به اندک آب مانده در ظرف فی کوله اکتفا و در گرما گرم دل و دماغ بی رغبتی برای ادامه سفر خود و همراهم در توقف کوتاهی لب تر کردیم و نفس تازه و راه افتادیم . هر دو با نوشیدن  فقط جرعه ای کافی بود تا ذخیره برای شب و روز بعدی به اب برسیم . انگار که در بدترین شرایط کویرهای دنیا در محاصره بوته زار و سنگلاخ و دره های متوالی بدون شن و ماسه و نمک خود را تصور میکردیم . رفتارهای این حیوان عجیب و غریب درست همانند یک انسان مینمود . حتی با وجود عطش و له له زدن با اکراه اب را زبان میزد . تصور این بود که که تاب و تحمل او چند برابر من بود اما هیچی معلوماتی نبود که چگونه زمان بر او میگذرد . از نگاهش و سر جنباندن و دم تکان دادنش و حرکات دورانی و چرخشی همرا با زوزه ای کوتاه و ارام چیز های میگفت و من که هیچی نفهمیدم .
مصیبت یکی و دوتا هم نبود.  رویه گیو  ه هایم لب پریده و پاره گشتند و دوام چندانی برای همراهی من در زمین خشن و نا صاف نداشت . خواهی نخواهی تا چند قدم دیگر از پاها جدا میشد و باید گام بقیه راه را ادامه دهم . برای جلوگیری ازان مرحله از تکه های لباسم طناب مناسبی بافتم و رویه را به کفی گره زدم تا پا ها در ان نلغزند . درد برخورد سنگ و بوته به انگشتان و بغل پا زجر اور بود .  پیمایش زیادی با این وضعیت جدید را از دست دادم . با خود میگفتم این بلا و درد بزرگ و سرنوشت بدتر از شوم چرا و چگونه دامنگیر ایل ما شد و همه را آلاخون بالا خون کرد .در این دیار خشک و بی آب چه بلایی  بر سرمان آورد . برای اینکه بیش از این چشممان به آثار ناراحت کننده ریزش  تلف شده دامها ی ایل نیافتد ، دو تایی تصمیم گرفتیم راه پیشروی آرام و درد آور خود را کمی متمایل به شمال و موازی با مسیر گذر ایل نموده تا لااقل بقایای  دیوانه کننده  لاشه دامهای ایل ، غصه و افکار منفی بیشتر در مغزمان نفوذ نکند تا شاهد بدبختی و بلا زدگی ایلم از این بیشتر  نباشیم .illha


illha
.ادامه

شادروان روزبه ( سهراب یوسفی )دبیر آموزش و پرورش شهرستان مرودشت - استان فارس که روز عید فطر سال 99 به دیار باقی شتافت .اخرین تصویر با وی در آرامستان  بهشت زهرا ،مرودشت جهت جستجو در احوال گذشتگان باصری و تدارک مقاله ای در مورد اولاد محمود - کلمبه ی  ایل باصری ، یاد و نامش گرامی و جاودان - روحش شاد





داستان جالب بعدی همین مکان : همینجا - ماجرای پیله وری و تبادل کالا به کالا در ییلاق کم نظیر ایل و رویدادهای آن

حکایت بعدی به غارت بخشی از ایل دقیقا 101 سال و نه روز قبل در قشلاق رخ داد .طرز حمله و یورش ناگهانی و آتش زدن و غارت  اموال کلانتر ایل و سایر نکات در این مورد سخن به میان خواهد  آمد . اما در ایلها به این نشانی                          

:illha.mihanblog.com  

 سگ بیچاره و با وفای من - قسمت دوم








هرگونه  خطای خواسته و نا خواسته را در کل مجموعه بر ما خرده نگیرد و ببخشید . لطفا .illha
هرکاری و هر سازی من میزدم این حیوان زبان بسته تا اخر همراهم بود و لحظه ای ترکمنمیکرد . مثل اینکه سرنوشتش با سرنوشت من گره خورده بود . هیچ جنبنده ای بجز ردمتفرقه ایل  در آن محدوده بچشم نمیخورد و هیچ صدایی حتی جیر جیرک ها و سوسک های دشت پیمای  ولگرد نه دیده میشد نه صداییشان بگوش میرسید . تاکمی احساس  دلخوشی کرده باشیم . در آن وادیبنظرم یک لشکر عظیم هم احساس تنهایی میکرد . چه رسد به دو موجود ضعیف و در مانده .دوری از بقایای دامها ی مرده ایل سبب بقای ته مانده انرژی برای ادامه سفر میشد . اما آثارو پرتو غصه مند بودن ان فراموش نشدنی بود و ازسر برون نمیرفت . برای دیدن تلفات واثار بجا مانده از دامهای خود دوباره تصمیم عوض شد و همراه و همگام  رد ایل را بر دیگر مسیر ها مجددا ترجیح دادیم .برای هم نوایی و همراهی ایل در حال نابودی جا پای رد ایل بهترین ایده  تشخیص داده شد . همان پاپوش لعنتی داشت حسابیزمین گیرم میکرد .بند بند استخوان و ماهیچه های پا هماهنگ نبود و دوام نداشت . از درد  حاصل از کشیده شدن جوانب پا ها  بر سطوح زبر و سنگهای تیز و برنده داشتم بهگریه و ناله می افتادم . نشستم و دمی استراحت بود وادامه سفر  . اگر شده پای روی خرده شیشه راه روم توقفجایز نیست و راه رفتنی را باید پیمود و به سرنوشت ایل  که همیشه دوتا  سه منزل جلوتر از ما بود ،را باید در خاطرم نگه میداشتم   . بازهم اندیشیدم که این چه ایل با دوامی است که هنوز به ته مانده قوایخود به پیش میتازد و اینهمه خرابی جا می گذارد،تمامی هم ندارد . باید تا حال تمام شده باشد . بهرحال باید به انسانهای خوب  بدون مایملک فامیل و خویشان و همسایگان و در کل ایلم ملحقشوم . بیچاره سگ گله پا سبب جدایی من از ایل شد . حوالی شهرکی بین راهی در اینگیرو دار ایل قحطی زده و خشکسالی عجیب گوسفندی زایمان کرده بود و بدور از چشمانچوپان بره اش جامانده و مادر به گله پیوسته بود . گله پا سگ گله متوجه بره جا  مانده از گله شده بود .به پاس وفاداری همیشگی تنها کاری که از دستش بر می آمد برای حفظ بره دراطراف ان میچرخیده تا از  گزند دشمنان دورباشد و انرا رها  نکرده بود  ، هر دو از ایل جدا ،و مانده بودند.این مورد از خصلت خوب و وفای بعهد سگهای گله ایل بود .  شاید چوپان سر رسدو بره را نجات دهد. بازهم بگویم ،این ویژگی خوب از خصوصیات یک سگ خوب ،با وفا   بشمار میرفت . اما از بخت بد، سگ و بره اسیر چنگ و دندان سگهای درنده و گرسنه  ولگرد شده بودند . سگایل تا حد مرگ برای حفظ بره جنگیده بود اما از پس انها بر نیامده بود و بره را ازچنگش خارج و سگ هم بسختی مورد حمله دندانهای تیز  همنوعان خود گردیده بود و ناچار محل راترک و آواره و دربدر بدنبال صاحبش میگشت . در نتیجه یک روز متوالی به یوردهای قبلیبازگشته بود . تازه جراحت سگ بیش از من بود . من اسیر طبیعت خشن و او در گیر باهمنوعان درنده خو شده بود . با وجود این با دیدن من چقدر خوشحال در شادی بیش از اندازهبسر میبرد . این را از حرکات ملتمسانه  لحظه بهم پیوستن متوجه شدم .  تا اینجا قدم به قدم همراه و همگام من بود . تا چشم کار میکرد بیابانبود . نه آبادی و نه تردد در  آنجا  در مسیر گذر ما بود . نه آدم و نه حیوانی و نه موجودات دیگری مشاهده میشد .همه از وحشت به پناهگاه های خود خزیده بودند تا در فرصت مناسب اگر پیش اید به روال زندگی عادی خویش باز گردند .  رد ایل را تاواپسین غروب افتاب دنبال کردیم . انهم دو تایی با بینوایی و دل ریش و در نتیجه به حوالی گردنه بین راهی تغییر جغرافیایایلراه و رسیدن به زمینهای جنگلی کمی امیدوارانه به راه صاف و  هموار بدون بوته زار منتهی میشد وارد شدیم  . در میانهگردنه در حالی که دشت بی انتها را پشت سر گذاشته بودیم ، در ان بهار خشن و خشک وآزار دهنده آزمونی سخت و طاقت فرسا گذرانده و هنوز نیمی از آن رنج ها احتمالا باقی مانده بود . تازه تا اینجانیمی از کل مسافت چندصد کیلومتری را تا پایان کوچ با این حس و حال سپری کرده بودیم .نیمی دیگر تا انتها را باید پیمود  اگر گرسنگی و قحطی اجازه دهد  یاجوری موفق به سپری کردن ان شویم . طبیعت بطور جانانه از پس شب و روزهای اینچنینیسخت و تیره نا ملایمات فزونتری را برخ همه جنبنده های آشکار و نهان  میکشید . ما دوتا از تنها جنبنده های رنج دیده وعذاب  کشیده آشکار  آن دیار بودیم ،طبیعت  بهمه چنین القامیکرد اگر توان داری امروز را به فردا خواهی دید و گرنه فنا خواهی شد . ناگه زوزهسگ  بلند شد و جیغ های نا مانوس و جدید . فکر کردم او هم در حال رها کردناین وضع و حال و دم مرگ است . اما روبه افق داد میزد چه مرگش بود نمی دانستم.هنگامه  غروب به افق خیره شدم  . نه روی زمینچیزی بود ونه در هوا و افق . ناله های زبان بسته هر آن بیشتر میشد . ی توقفوپس از  مشاهده دقیق،  تمام افق دور دست را برسیکردم. با ورود  تاریکی اوایل شب هنگام  و فرا رسیدن شب  طولانی ،بیمناک بودیم که نا گه برقی از پشت کوه پشت سر دیده و بدنبال ان رعدی با غرش مهیبزمین و زمان را بهم دوخت . شاید مفهوم زوزه های دردناکش خبر رسانی خوبی را نویدمیداد .  ممکن است مصیبت نهایی و بلای اخرباشد که کار همه را یکسره کند . تنها در پس  شبح کوه سیاه تیز و فرو رفته در آسمان افق نوار نور و روشنایی از زمین و آسمان رقصنور ایجاد کرد . نور پس نور و غرش پس غرش و در حال نزدیک شدن به آسمان ما بود .اینک متوجه شدم که که این حیوان بیش از من  به بلای طبیعی و این خشکسالی تا عمقوجود پی برده و سختی ها ابتدا  دامنگیر او شده است . با رسیدن ادامه رعد و برق وحشتناک وغرش های همه جا گسترده  غیر قابل  باور در نیمه بهار نا میمون ما را هاج و واج وبیقرار کرد . این دیگر چیست . معنی آب و باران و رعد و برق کم کم از ذهن ها رخت بربسته بود و مفهومی نداشت . دانه های خنک و سرد نم نم باران بر سر و صورات نواخته و بتدریج یورش آب از آسمان شروع شد . همگامبا تاریکی ،دنیای منطقه تاریک و روشن و نوار های ضخیم آب مانند طناب به زمین خشک وتشنه میرسید .پس از تقریبا یکسال تمام مزه و بو و قدرت باران را دیدیم و حس ما راتغییر داد .حال  نه به گرسنگی و نه به تشنگی ونه به چیز های از دست داده فکر میکردیم .چیزی نگذشت که یورش آب و بعد هم سیلاب دشت و کوه و صحرا و طبیعت خشک و بیجان را دربر گرفت و دره ها  سیراب از آب با شروع وفرو ریختن قطرات آب بر زمین ناب خدا شروع شده بود . طبیعت  دو طبع داشت قدرت خشکسالی  یکساله را پس از چشاندن بر مخلوقات خداوند ناگهان داشت  بی اثر و رها میکرد .  من و گله پا زیر باران تند و شدید ایستاده و سر بهوا  حسابی خیس شدیم . از اب باران ریخته از هوامانند موجودات دردمند و آرزومند بهره مند شدیم به قطرات مروارید گونه خوش امد و ورود ان را پس از یک دوره خشکسالیمطلق شکر گذاری و در تاریک و روشنی اوایل شب بارانی به تماشای رودهای جاری گل آلودو روان پرداختیم . آسمان و زمین با هم سازگار و رابطه نیکی بین انها وجود داشت .غرش زندگی ساز ازابرها شگفتی آفرید و اخرین زور خود را برای فرستادن آب حیات بخشبر موجودات و طبیعت زمین خشک میزد  و جان تازه بر همه ابعاد زمین ارزانی داشت . با تغییر ناگهانی جوی بکبارهاوضاع روحی و روانی و بدنی ما هم جان تازه گرفت . خوشحالی جایگزین غم و اندوه لحطات قبل شد . دنیا عوض شد و زندگی از نو شکلگرفن نا امیدی رخت بر بست . اینک حاضر بودیم پای پا به پای هم همراه یکدیگر به ایل برسیم . اینبار با توان و ذوق بیشتر رقصپای محکمتر و گامهای بلندتر و شادتر ، به ایل برسیم و ببینیم ایا این نسیم گرانقدربهاری جدید و خوش قدم به انها هم روی آورده است یا نه ؟مسلما که اینطور است . شکیباقی نبود. هردو بجای اتراق و شب مانی غم زده با انرژی فوق العاده  فزونتر خاک خیس و نرم و سنگ و بوته های نرم ومهربان  و لطیف را به برکت باران نورسیده واب زلال و جاری  پس از ساعتها جریان از دره های کوهستان و جنگل پیش رو را یکی یکی وداع گفتیم . تاانتها شب ساعاتی بعد در شب تیره و تار بی نام و نشان به محل اتراق ایل با بقایای ماندهاز بروز قحطی رسیدیم . زندگی ایلی به همین قطرات باران بستگی کامل داشت . زندگیبه  واسطه و برکت باران دوشینه شکل و حالنو بخود گرفت . حال و احوال ایل با وجود خسارات بی اندازه دگر گون بحالت  زیبای سالهای قبل ،شباهت داشت . امیدوارانه فردای ان روز دوباره کوچ از سرگرفته شد . سه روز بعد در حالی که کوچ بهاره داشت مسیر خود را ادامهمیدا د  به سمت ییلاق بهاره و تابستانه  دیگر سگ با وفای من نتوانست من و ایل را همراهیکند .به سبب جراحت  برداشته از در گیری باسگهای  ولگرد  بره جان داد و ته یورد باقی ماند .  اما زندگی مسیر خود را می گذراند منتها  با حالت و شکل متفاو ت تر از دیروز و روزهای سپری شده گذشته. شادی و لبخند هرگزاز شما دور مباد !! illha







قسمت اول  نسبتا به مقدمه داستان مستند گونه شباهت دارد و اصل ماجرا در قسمت بعدی رخ میدهد

ارسال توسط : آقای بهرام میرزایی - گردنه  امام زاده سید محمد(ع ) ، کافتر ، خنگشت  سرحد - ییلاق -منطقه  کردشولی




در قسمتی از گردنه سیاه کوه در دورترین  نقطه  خارج  از محدوده روستا ها و آبادی های پراکنده اما درتقاطع ارتباطی چند راه منتهی به یکدیگر در میانه دشتی، در دهانه ورودی به کوهستان سه برکه وجود داشت که منبع اب خنک و پاکیزه ویژه شرب  در تمام اوقات شب و روز در چهار فصل بخصوص فصل گرم و سوزان تشنه کامی هر رهگذر و مسافری را رفع و  سیراب میکرد .سالی  بود بهاری تعدادیاز چادر نشینان قصد داشتند تا اخر  تابستان  و پاییز و فرارسیدن زمستان و بهار بعد برای اولین بار ماندن در ان وادی خشک را تجربه کنند . قرار بر این بود  خانواده ای چند در گرمای شدید تابستان و پاییز انسال زیر فشار بادهای  تند و گرم و داغ  هوای نا سازگار و گاهی گرد بادهای چرخان و تا حدی غیر قابل تحمل  را در مراتع قشلاق سپری کنند . با کمبود امکانات از جمله مهمترین آن  دقدقه آب بود . بارها و در طول سال  ها پس از مدتها در غیاب ایل ماندگار شدن در چنین ناحیه  گرم و طاقت فرسا  کار راحت و ساده ای نبود و خطرات موجود سر راه خود را با دل و جان پذیرا شدند  گرچه در همان قشلاق زمستانی پر برکت و پر نعمت  اواخر پاییزی و اوایل بهاری زنجیره ادامه حیات و چرخه ماندگاری ایل از دیر باز برایشان مهم و اتفاق خوشایندی بود . اما همان ناحیه جغرافیایی در طول تابستان تبدیل به شبه جهنمی شده بود که هرگز عادت به تحمل را در انجا تقریبا از دست داده بودند . معلوم نبود که چرا خطر های پیش رو را پذیرفته و ماندگار شده بودند  .  به دلیل ماندگاری یکساله در عوض از مشکلات کوچ  و مهاجرت آسوده خاطر بودند . گرچه سفر ییلاقی با همراهی ایل با وجود مشکلات فراوان ، امید رسیدن به مراتع ییلاقی با اب و هوای مطبوع چهره و حال و روز  زندگی انها  را بخوبی و رضایت مندی تمام  رقم میزد بلکه  برای انها لذت بخش و خاطره انگیز بود .  هوا بس گرم و  تفتیده در ساعات میانی روز و تا دمدمه های عصر کوتاه،فعالیت اغلب موجودات از جمله ساکنان تازه وارد دشت میان کوه ،نا محسوس و بی تحرک  بود . بادهای داغ روزانه و گاهی شبانه روی ( صورت )هر جنبنده ای را بر میگرداند و تا عمق استخوان به سوزش  داغ میکشاند . اما مردم بومی براحتی و با کمترین زحمت و رنجش از طبیعت خشک و گرم به زندگی روزمره طبق عادتهای سالانه مشغول بودند . جنب و جوش فقط   دراوقات شبها و شامگاهان و سپیده دمان خلاصه میشد  . برای پیشگیری ازگرما سایه درختان ، بهترین  حفاظ و مکان برای در امان ماندن از سوزش شدید نور افتاب وگرمازدگی بود . از ساعات اولیه روز تا انتها فعالیت ها  نسبتا کند و همه بهاستراحت میپرداختند . منبع اب شرب دامها و اهالی باقی مانده مردم از اب برکه هایپراکنده در دشت و ورودی و دهانه های کوهستان بود که از ریزش بارانهای سیلابی بهارهو زمستانه لبریز از اب خنک و گوارا بود هرچه به اخرسال میرسید
اب  برکه هم روبه نقصان  میرفت و از ارتفاع و حجم میزان ابموجودی کاهش میافت . اما این سه برکه بسیار بزرگ و سرپوشیده به اندازه ی گنجایش ومقدار اب کافی داشت که مصرف  یکسالانه را  کفاف میداد .رویهم رفته شکلساخت و معماری ان از دوره های کهن بیادگار مانده بود و در انتهای دشتی کوهستانی درمراتع ودر دهانه کوهستانی با دره های متعدد طرح ریزی و بنا شده بود . شکل قرارگرفتن ان هم در طبیعت منطقه بحالت مثلثی شکل  بود . هرسه آب انبار از ریزش نزوات آسمانی سالگذشته و بهار همانسال چنان از آب پر شده بود که با اندکی خم شدن در دسترس بود . در ورودیهر سه در مسیر ورود اب سیلاب گودال و دریچه های زمینی برای تصفیه و ته نشین شدن شنو ماسه، گل و لای  تعبیه و اب کاملا زلال و شیرین و  گوارا ،خنک  البته  تا حدی دور از دسترس راه ارتباطی بین دهکده های  دور از هم قرار داشت . تنها مزیت خوبی کهداشت تا حدی از نظر بهداشتی به سبب دور دست بودن سالم و دور از الودگی های محیطیبود . استفاده اصولی این برکه ها کلا برای استفاده مسافران و رهگذران در دوره هایقبل بوده است . با سیستم جدید لوله کشی اب شرب در روستاها و شهرهای جنوبی تا حدیدر بیشتر مواقع نیاز چندانی به اب از این برکه ها ضروری نبود . ولی بهر حال شریانحیاتی مناطق کم اب وابستگی شدید به اب همین برکه ها بود .  تعداد اندکی از ساکنان چادر نشین به امید آب  این سه برکه قصد تابستان و پاییز گذرانیخود را برنامه ریزی کرده بودند . روزی یکبار برای آب شرب و دامها از ان بهره میبردند.یک برکه  را ویژه اب شرب خود و آن دو دیگر را برای دامها  اختصاص داده بودند . از شدتگرمای اواخر بهار و هنوز تابستان از راه نرسیده با اندک سایبان درختان گز و کنار( درختان ویژه مناطق گرمسیری )منطقه دل خوش کرده بودند  . بارها از طرف بزرگان  به خانواده های خود  به عدم آلودگی اب   این سه برکه تاکید  شده  و  مرتب تحت نظر آنان  بود . تنی چند از جوانان به نیتخنک کردن و تفریح و شنا دور از چشم خانواده ها گاه گاهی در بزرگترین برکه با عمقزیاد تر از سایر برکه ها به اب تنی و شنا و مسابقه شیرجه و تحمل  ماندن زمان بیشتر  زیر اب در ان اجرامیشد .  سه دهانه قوسی شکل کوتاه در سه جانب ان وجود داشت انقدر اب در محفظه درونی بود که پلکان چرخشی نا پیدا بود . این برکه های با قدمت زیاد برای مسافران آشنا و غریبه و ره گمکردگان و گاها قشون  دولتی در جابجایی و گذر و لشکر کشی اهمیت خاصی داشته است  . همه مسافران و رهگذران  محتاج آب این برکه های سر راه خود بودند . بهر حال  در طول سالهای دور نقش بسزایی در هر نوع  تردد مردمی در نواحی گرمسیری در فصل گرم و خشک ایفا میکرد  . اما از راهکار و ترفند های اجباری برای خنک شدن محیط زندگی ناسازگار درون سیاه چادر گاهی دست به ابتکار و راه های مفیدی میزدند . برای ذخیره ماندن  اب در ادامه پایان سال تا بارندگی و بر طرف شدن نیاز مندیهای خود گاهی از اب  کاریزی بفاصله خیلی دور راهی میشدند و به سبب بعد مسافت بیش از  ماهی دو بار از مصرف اب برکه ها خوداری میکردند . یک روز تمام برای رسیدن به قنات نامبره راهپیمایی داشتند   و  راه رفت و برگشت تا  منزل یک روز کامل بطول می انجامید . در دم آخر ،زمان برگشت از شدت گرمای روز ، دوباره تشنگی  مجدد حاصل گرمای شدید بر انان غلبه میکرد و مقرون به صرفه نبود . گاهی از یک حلقه چاه بسیار عمیق و دور   از سیاه چادرها راه حل  دیگر دست یابی  به اب بود . پیدا کردن و  بدست آوردن اب یک روش دیگر بودکه با طناب ضخیم و بلند  و دولهای بسیار بزرگ و با کمک شتر های قوی  هیکل اب را از عمق ان چاه در جدول تازه ساخت میریختند  ( جابیه )و یک نیمروز هم دست به گریبان مشکلات این روش بودند . برای خنک کردن محیط چادر از گزند گرما زدگی نی و مواد اولیه حصیر های خود رو را از کنار ساحل منال و جدول اب از فاصله حدود 30 تا 40 کیلومتری بار قاطر و لوکهای بار بر  و قوی بنیه میکردند و کف و پهلو و روی چادر ها را سبز پوش و خنک میکردند و هفته ی یک بار کار تکراری و با مرارت بسیار  برای  تهیه نی در تکاپو بودند  . برای غلبه بر گرما اواین بار به اصطلاح سکه زدند انهم از نوع نادری  . کاشت هندوانه در پایه و ساقه بوته خارشتر در سطح وسیع و بهره برداری مجانی از محصول هندوانه شیرین پرتقالی اندازه ،بدون وجود اب هم اصلی ترین کار و تفریح و کسب محصول خنک کننده توسط متخصصان و افراد با تجربه بود . انها مردان و ن پولادین اراده بودند . در شرایط سخت اولین تجربه ماندگاری خود  با پشتکار  و تلاش  تا حدی بر مشکلات پیش رو حاصل وجود طبیعت خشن غلبه میکردند . بدون داشتن هیچ امکاناتی زندگی ایلی  خانواده را میچرخاندند تا سال سخت و جانفرسا به اخر رسد . از شاخ و برگ و بقایای الیاف نخلها کپر های و سایبان برای دامهای تشنه بر پا میکردند تا اندازه ای  مطلوب از سوختگی جگر  (دام ها بر اثر تشنگی و گرما در گیر بیماریهای شش و اندام درونی  میشد که در زمستان و فصل سرما نمایان میشد و روبه لاغری و مرگ و میر بیشتر میرفت که اصطلاحا نتیجه کمبود اب را به جگر سوختگی اطلاق میکردند . ) سرمایه های خود جلوگیری کنند . بارها اب این برکه ها نجات بخش مسافران تشنه در گرمای عطش آور بوده است . تصور کنید چند کله اب زلال و سبز سر راه یک مسافر تشنه از راه رسیده ، وقتی از دریچه های ورودی برکه سرک میکشید و تمثال خود را روی سطح مواج  اب می دید و هیچ راه دسترسی به اب وجود نداشت ،چه باید کرد؟ گاهی پلکان هم یکی در میان ریزش و فرو ریخته بود  و آرزوی  ریختن مشتی اب بر سرو رو  خود،  فرو بردن مشتی هم در حلق خود داشت  . اب را مانند سرابی مینگریست  و دستش به ان نمیرسید . طوری تشنگی و عطش بر وی مستولی میشد و قصد داشت  خودرا در اب رها سازد حتی به قیمت از دست دادن جان خود . لبها خشکیده و زبان در کام گیر افتاده و گلو خشک شده تکلیف چیست ؟ برای هر فردی تا اخر عمر حتی یک بار هم شده  تشنگی مفرط احتمالا اتفاق افتاده است حتی در این دنیای مترقی و با امکانات فوق العاده فراوان و در دسترس که بناگه دچار کمبود اب آشامیدنی میشود . بهر اقدامی دست میزند که اب ی مهیا و خود را نجات دهد بعد هم بخیر میگذرد  اب تهیه و خاطرات تشنگی تا اخر عمر برایش زنده  و همیشگی در ذهن باقی خواهد ماند . قدر اب را چه  افرادی بیشتر  دانند ؟ تشنگان دانند . اما امروزه که همه بر کمبود منابع اب آگاهند و اغلب مردم در مصرف ان صرفه جویی میکنند . در اوج گرما تنی چند از جوانان ایل برای خنک شدن هوس کردند دل به دریا زده تنی به اب زنند . انهم در سرزمین کم اب و در یکی از برکه های پر  اب . گروهی و  دور از چشمان خانواده ها  یواشکی رقصان  و اواز خوان بسوی برکه ها رفتند . یکی یکی در پرشهای بلند و شیرجه مانند به درون اب  برکه از یک دهانه میپریدند و از دهانه دیگر خارج میشدند و دوباره و چند باره لذت خنکی اب،حتی  حاضر به ترک شنا و شیرجه  نبودند . با طناب بسته به ستون ستبر یک  دهانه خارج شده ،راحت شیرجه میزدند . در این اوضاع و احوال برای دور شدن از یکنواختی تصمیم بر این شد که مسابقه استقامت زیر اب را به اجرا گذارند و برنده هم بعنوان نفر بر تر در این رقابت مشخص شود . اولین نفر پرید و ونفس خود را زیر خروارها اب حبس و مدت زمانی را زیر اب بدون نفس  بالا امد و همینطور نفر دوم و سوم و تا ششم زمان شمارش  توسط یکی از افراد  را مبنای  مدت زمان  ماندن زیر اب قرار داده بودند  . نوبت به هفتمین و اخرین نفر فرا رسید که جوانی سنگین وزن تر و قوی تر از بقیه با دور خیزی شیرجه خود را اغاز کرد. ادامه دارد .








illha
ارسالی:  سر کار خانم پروین کشاورزی گلهای باغچه       سپاس از بابت ارسال تصویرها ی ویژه


شیرجه مرگ آور در سه برکه ( برکه سه قلو ) : حکایت آینده

ارسالی : قهرمان یوسفی

ارسالی : پروین گلهای باغچه

روزی و روزگاری من ساکن روستا شهر آبادی در مسیر شهر های تاریخی قرار داشتم . اوایل به  اتفاق هم ولایتی ها خود به کار باغداری و جمع آوری محصولات باغی و به فصل فروش هم در حجره کوچکی دکانکی محقر داشتم تا محصولات ناچیز جمع آوری شده را به اهالی و گاهی گردشگران داخلی و خارجی خسته از راه رسیده بفروشم . مشتریان فصلی خوبی داشتم . اما فصل میوه رسانی بزودی تمام میشد و انوقت بود که دست روی دست و به بیکاری بیشتر اوقات خود دل رنجور و بیکار و بی عار بدنبال  تهیه ، البته بفکر مخارج زندگی بودم . محصولات بیشتر انگور زرین و کشمش و شیره انگور بود که دوام کوتاهی داشت و بزودی فروش ان به پایان میرسید . در واقع کار دیگری از دستم بر نمی آمد . یک روز میانه تابستان برای سر کشی به باغچه کوچک میرفتم . در کوچه باغی دیوار  پیچ خورده و باریک گلی با سایه، آفتاب گرم و هلاک کننده تابستان بار افتاده دو لنگه مرد عشایری را دیدم که بار الاغش کج و در نتیجه کف کوچه پهن بود و به تنهایی قادر به بار آن که حاوی دو لنگه گندم بود نشده . برای خرد کردن و تبدیل به آرد به آسیابی در محله ما میرفت با کمک یکدیگر کارش راه افتاد و هردو پی کار خود رفتیم . کار من تا حوالی ظهر طول کشید . در برگشت به حجره و منزل با خود گفتم سراغ مرد بروم تا ببینم کارش انجام شد یا که نه . او را با سر و وضع و لباس سفد و رخ نا معلوم در نتیجه گرد آرد دیدم . پس از اتمام کار دستی به سر و رو کشید و گرد و خاک ارد از خود بزدود و نزد من امد . خوشحال از پایان کار خود بود . بار به امانت بدست اسیابان سپردیم و یکراست به منزل ما رفتیم . پس از خستگی بدر کردن و خوراک مختصر ، مفصل به تعریف از  کار و بار پرداختیم . من که از بیکاری در رنج بودم . او بلافاصله مرا دعوت به آوردن اجناس مورد نیاز به ایل کرد تا هم سودی عایدم شود  و هم دوستان و آشنایان جدیدی برای پیشرفت کار بجویم . انوقت فکر کردم کار سخت و وقت گیر  است . ودر ضمن کمی دقت و حساب و کتاب باید بلد باشم که شاید از پس ان بر نیایم .کمی سواد قدیمی در حد چرتکه داشتم و سیاهه و حساب خود را در دفتری کهنه و قدیمی و با خطوط کشیده که تعداد اندکی قادر به خواندن ان سیاق و مدل خط  خواندن بودند .  خلاصه بار اول با جمع اوری و خرید مقادیری مایحتاج رواج  زندگی ایلی با کمک مرد ایلی خانه و حجره فقیرانه و خالی از جنس را ترک گفتم و با کوله  مقداری از کالاهای فروشی را حمل و مابقی را بر سر بار آرد دوستم نهادم .  لوازم  بر پشت الاغ دوستم  زیادی لق میخورد و با حرکت چهار پا بالا و پایین میپرید . بسلامتی به سفر نا معلوم پیش امده با شک و تردید راه افتادم . از شهرک خارج و رودخانه را پشت سر گذاشتیم و به ابتدای راه جنگلی کوهستان و راه مال رویی رسیدیم . اخر من اهل سفر و تجارت کوه و بیابان نبودم . خیلی زود خسته و بریدم . مرد همراهم با کول کردن لوازم ،من هم با دست خالی   همراه شدیم با وجود این بازهم راه شیبدار و سر بالایی دخلم را آورد و به نفس نفس زدن افتادم. در عمرم همچنین کوه و جنگل و شیب تند  راه جنگلی نه دیده و نه گذر کرده بودم . ناچار بارها را به زمین ریختیم  برای استراحت  به تهیه چای و نان و حلوا اکتفا کردیم . شب هم داشت در قلب جنگل رخ مینمود . مرد آشنا به  منطقه جنگلی حتی در  تاریکی  بود ، اولین نشانه و اخطار و خطرات کوه و جنگل و حمله حیوانات درنده را گوشزد کرد . امان از ترس و ترسویی  فرد ی به مکان و محل تردد نا شناخته  . در ذهن خود تصور کنید که در راهرو درختان جنگلی تنومند انبوه و بیشمار که  از ترکه راهی ( باریکه راه پر پیچ و خم ،)بیش مجاز به گذر نباشید . بعضی اوقات برای رد شدن از لابلای و زیر درختان می بایست سر را خم کنی و یک هو سرت به شاخه و برگ درخت بعدی فرو رود . باد از لابلای درختان از دره لوله ای شکل زوزه کشان هراس بدلها انداخته بود . خرده خشکیده علفها و بوته از خش خش گذشته با سرعت باد در تاریکی و میان درختان کهنسال در حرکت و بین زمین و هوای محل در پرواز بود . اندکی بی توجهی سر و صورت هدف قرار میگرفت .  بخصوص این جنگل زیستگاه خرس و پلنگ و گرگ و سایر درندگان هم باشد . چه حالی به آدم کوه نرفته و ندیده دست میدهد . سکته و دقمرگی کمترین نتیجه حتمی  ترس موجود بود . مرد از گفته خویش پشیمان گشته و مرا دلداری داد . انقدر ترسیده بودم که مرد هم از ترس من ترسیده و گفت اینها هر چه گفتم  شوخی  بیش نبود . نترس اینجا امنیت از همه جا بهتر و بیشتر است  . بهر حال شب را با نا خوشایندی و پشیمانی سپری کردم . خواب که ابدا نداشتم . سر دو راهی برای ادامه راه  بودم . حال  هنگام رفتن به سفر باهمراهی  دوستم هستم وای به زمان  تنهایی برگشتن چه شود . این  مسیر ترسناک در شب ،هر مسافر غریبه ای را بشدت تحت تاثیر قرار میداد .   میبایست  فکر اساسی در باره این سفر کنم .صبح بسیار زود در هنگامه شفق یا فلق بر   خلاف خواسته من راهی شدیم . چیزی نمانده بود تا شیب تند پایان پذیرد . یک ردیف چاههای کهن دیواره گرد چین سنگی عمیق   آب و جویباری با  آب روان جاری در میان دره ای فراخ و سبز چمنی بهاره و تابستانه و گشودگی دشتی باز و پهناور و ناپیدا پایان  ،روبرویمان باز شد و بغیر از بوته های کوتاه و علفهای دم اسبی هیچ درخت و درختچه ای وجود نداشت . دیواره  دورنمای  دشت روبرو هر چه  جلوتر میرفتی  مانند باز کردن دستها از بدن از یکدیگر فاصله و دور مبشدند . قلق و روند کار  و معامله را بلد بودم اما به اخلاقیات و روحیات مردم  صحرا نشین و عشایر هر گز. نه معاشرت و نه تجارت و معامله داشتم . مرد خوب و با مرام ایلی خصوصیات مردم این دیار صحرا و بیابان نشین را طوری بازگو و  در مورد آنها سخن گفت که انگار در منزل خویش هستم . نیکو اخلاق و ساده مانند کف دست و بی ریا و مهمان نواز . امان از تنفر از دو رنگی و کلک و دو دوزه بازی نتنها بیزارند بلکه طوری با شما برخورد میکنند که بزرگترین پشیمانی عمرت را میبینی . با این مقدمه وارد اولین گروه اجتماع ایل گشتم . تا دوستم ندا داد که مشهدی پیله ور است و اجناس فروشی دارد . مرد و زن دورم حلقه زدند .  همه دارو ندارم را زیر و رو و دست به دست و ور انداز و به دلخواه و نیاز هر کدام به دست مرد و زنی از روی روفرشی جمع و ناپدید گشت . تا ظهر ان روز اجناس فروشی توی هوا خریداری و تمام شد . وجه نقد در دست مردم نبود . در  صورت وم  در ازای اجناس فروخته شده انها فقط  به مبادله کالایی بسنده میکردند . در قبال ان پشم و پوست و ماست و کره و دوغ و محصولات لبنی کشک و پنیر و برخی هم کهره و بره فروشی را نام میبردند . من هم با دست خالی دفتر حساب را از کیسه بیرون کشیدم و طلب خود را سیاهه کردم . حسابم به تومان بود ولی قرار بود جنس تحویل بگیرم . قیمت اجناس انها متغییر و متفاوت بود . بین همه محصولات لبنی در دسترس تفاوت قیمت فاحش بود قیمت کره با شیر و ماست و پنیر در قبال اجناس خود افزونتر میزد . مثلا با فروش چند سوزن خیاطی اندکی پنیر باید تحویل من میدادند و این در تجارت و معامله یعنی صفر بود و سودی عایدم نمیشد . مجبور بودم لیست خرید و فروش را فقط در دفتر بنویسم بدون عایدات واقعی . سفر اول تمام شد . دوستم فکر بکری کرد . امد و با دوستان همسایه خود وارد گفتگو شد از قبال من ضمانت داد هرچه جنس و محصول فروشی دارند ، بدون پرداخت وجه تحویل من بدهند و من پس از فروش محصول یا کالا یا وجه نقد برایشان در نوبت بعدی تحویل دهم . جارچی ها در اطراف و اکناف جار زدند . جنس و محصول شما را خریدار است .  سه روز  در ایل بودم و صورت حساب مردم را ثبت و سیاهه و تحویل گرفتم . مثلا فلانی دو من کره حیوانی یک وقه پنیر و یک چارک روغن حیوانی مزه جاشیر گیاهی ، دو من کشک شور و یک من کشک با ادویه گیاهی ویژه . بهمین ترتیب دفترم پر شد از حساب مردم بدون پرداخت وجه . حال مشکل حمل و نقل و به موقع رساندن ان اهمیت داشت مبادا کره و روغن اب شود و از بین برود . همه کره را آب و به روغن تبدیل کردند . بجز دو پوست بزرگ کره که فرصت تبدیل پیش نیامد . روغن برای جابجایی در هوای گرم تابستان مناسبتر بود . در خیک و دله و کلوک ریختند و در جای خنک گذاشتند . با یاری و مدد دوستم محموله را بار تعدادی الاغ کردند و یک نفر از فامیل خود را همراه من بسوی شهر و دیار خودروانه  کردند .صبگاهی زود هنگام ساعت 4 بامداد بسختی مرا بیدار و بارها اماده حرکت ، راه افتادیم . تاکید بر ان بود که هنگامه گذر از جنگل خطر پارگی پوستها و خیک ها زیاد است با ید در برخی تنگه ها مواظب بود و بار ها را یکی یکی رد کرد . عاقبت دو تا خیک روغن و یک پوست کره از هم درید و روغنها از هیکل الاغها فرو ریخت اما پوست پنیر با وجود  دریدن بقچه پیچ ، سلامت به مقصد رسید . همه را یکجا به تاجری دیگر فروختم مزه اولین سفر پیله وری  را به شادی چشیدم . در مقابل تا یک روز تمام برای خریداری انواع و اقسام اجناس سفارشی از این دکان به ان دکان و سرانجام لیست کامل شد و حجره کوچکم گنجایش انهمه جنس را نداشت . اجناس خریداری شده جورواجور بودند و از ارسی و ملکی ودارو و ادویه جات گرفته تا سوزن خیاطی و سنجاق و پارچه و دستمال سر  و اینه و فتیله چراغ و صد نوع دیگر . اجناس بسته بندی شده  دوباره سحر گاهی دیگر با کاروانی از الاغ های باری و خالی راه افتادیم . همان وضع و حال گذشته را طی کردیم تا دوباره به مقصد ایل رسیدیم همه مردم خوشحال و در انتطار ورود اجناس و کالاهای خواسته شده بودند . با کمک دو دوستم اجناس را با ذکر قیمت در قبال محصول تحویل داده مطابقت و یکسانسازی شد . مانی و جانی و خانی و ثانی به کنار و نوبت به شانی ماری و تاری و زاری ، ناری رسید بعد متوجه شدم دوستم خلاصه اسامی را بدینصورت خلاصه  نوشته است. برای مثال بجای ماندار مانی و بجای خان احمد خانی و بهمین ترتیب تسویه حساب و رد و بدل کردن خرید و فروش انجام شد . من حالا فن تجارت  را یاد گرفته بودم از یک پیله ور معمولی با همین دو سفر کوچک با یاری مردمان مخلص و ساده و خوش نیت تبدیل به یک معامله گر حرفه ای و دوست و امین مردم شدم . هر روز عصر بوی پلو ایلی  دمی با دم پخت گیاهان معطر کوهی در لابلای دشت و دمن و جنگل و حاشیه چمنزار های ییلاق با صفا می پیچید و دور همی ها و شب نشینی ها ادامه داشت . در 4 الی 4.5 ماه توقف ایل در ییلاق بهاره و تابستانه من بیش از 40 تا 45 روز را در ایل سپری کردم و دور از خانواده بسیار میهمانی و دعوت به شام و ناهار را در چادر های  مردم گذراندم و محبت و دوستی و درس میهمان نوازی آموختم . تجربه اموختم و دوستان فراوانی پیدا  کردم .  در پاییز و زمستان منتظر بهار بودم که دوباره به سفر دوست داشتنی و شادی دل کودکان  به ییلاق بر گردم . انان دوباره منتظر  بازگشت من به ایل بودند . یا پیر زنی  همه گونه مال و ثروت داشت الا محتاج یک سوزن برای دوخت جامه نوه خود انتظار مرا میکشید . چقدر شادی بخش بود که گیوه مردی کهنسال را پیچیده در بسته بندی بندی نو و بازاری را بدست میگرفت تا بتواند در دل صحرا به تلاش و زندگی تا  همه عمر کوتاهی نکند و باغیرت  مثال زدنی  برای انجام امور روزانه خود و خانواده دمی از کار و کوشش دست بردار نباشد . من چند سال متوالی مسول خرید و فروش و فرد تام الاختیار در کلیه امور مربوط به کالاهایی بنام  دسترنج  آنها برای انتقال به بازار و فروش ان و خرید مایحتاج لوازم زندگی برای ایشان بودم . اواخر با خرید چند الاغ به تجارت بزرگتر و وسیعتر دست زدم و دیگر نام ان پیله ور ساده و دست خالی نبودم . دیگر کم کم به سن باز نشستگی و عدم توانایی، کار و رفتن در میان ایل را نداشتم با فرستادن دو نفر معتمد  دیگر  در اجرای تجارت در ایل اقدام کردم .و تا زنده بودم عشق و دوستی و رفتار خوب و برخورد مناسب و شادی و غم مردمان ایل را هر گز فراموش نکردم . بالاخره شامگاهی در همان حجره کوچک بیادگار مانده در جوار انبار های جانبی در اوج کار و تلاش و حساب و  کتاب و منشی و دوستان و یاران کهن دل از از این دنیا کندم و به دیار باقی شتافتم خبر که به ایل رسید شنیدم از نبود من فوق العاده غمگین و تا حدی عزادار شدند . همه در مواقع مناسب برای ادای احترام بسویم امدند .هرچند که دیگر دیر شده بود و انتظار  داشتم  در زنده بودنم انان را ببینم .  تا یادی از من داشه باشند .خیلی ها امدند و رفتند . خیلی ها خوش گفتند و فاتحه خواندند .شنیدم و حس کردم تعدادی هم لعنت و بدی میگفتند . سبب را جویا شدم یکی میگفت ان کفش به پایم تنگ بود و هر گز پس نفرستادم و مدت چند سالی هنوز انرا مرتب در کوچ جابجا میکنم و ان دیگری گفت حق من در فلان نقطه پایمال شده و پیر زنی گفت ان پارچه را برای هدیه میخواستم اما گران بود تا مدتها چشمم دنبال آن پارچه حریر بود ! . بازهم بگویم ، یکی گفت بابت اخلاق گله دارم هنگام ورود پای خود را بر سر و چشم من نهادی ،پذیرایی بگرمی شدی اما هنگام  ترک منزل بدون خدا حافظی رفتی . پشت سرم  هم حرف و حدیث فراوان و خوبی و بدی موج میزد و هم مال و منال بسیار گذاشتم  .حساب تسویه نشده فراوان داشتم ایا فرصت برسی نداشتم یا که دلم اندکی نیامد از دارایی خود بکاهم ؟. افسوس اینک که دلم میخواهد همه اموال دارایی خود را اول به طلبکارن و بعد به نیازمندان ببخشم اما قادر و اختیار ندارم .چون در این دنیا دیگر نیستم . بعضی اوقات فکر به گذشته دارم و بقول شاعر حال به این نتیجه رسیده ام که دیگر سودی نه برای خود و نه برای ذی حقان دارد( دیگران ) .
پیله ور و پیله و ری  و همان دوره گردی  گاهی در گویش ایلی با نام طحاف یا طافی به کسی که با چهار پا میوه و سایر نیاز مندیها را بشکل دوره گرد میچرخد و بفروش میرساند . هم اکنون در بازارچه های مرزی با حمایت قانون جدید از مزایای خاصی و با مقررات ویژه قانونی به تبادل کالا در مرزها میپردازند و امرار معاش میکنند . البته  گاری  چرخی با حیوان یا بی حیوان هم حمل میشد . اگر چه برخی معتقدند کلمه طحاف وجود ندارد و با نام طواف  با تشدید (واو ) بمعنی دوره گرد خوانده میشود . احتیاج به نظر خواهی کارشناسان در این زمینه است .  illha

نام نیک گر بماند ز آدمی          به کاز او  ماند سرای زرنگار
سال دیگر را که می داند حساب ؟  یا کجا رفت آن که با ما بود پار ؟
خفتگان بیچاره در خاک لحد       خفته اندر کله سر سوسمار
صورت زیبا ظاهر هیچ نیست      ای برادر سیرت زیبا بیار
ادمی را عقل باید در بدن          ورنه جان در کالبد دارد حمار
پیش از ان کاز دست بیرونت برد   گردش گیتی زمام اختیار 
  چون خداوندت بزرگی داد و حکم   خرده از خردمندان در گذار
نام نیک رفتگان ضایع مکن            تا بماند نام نیکت پایدار
سعدیا چندان که می دانی بگوی   حق نباید گفتن الا آشکار
گزیده ای چند بیت  از  قصیده  سعدی شاعر گرانقدر
سالم و بر قرار باشید  illha

حال من ماندم ویک عالمه فکر و خیال که چه باید میکردم که نام نیکم بماند بر قرار

نکته : در مورد شفق و فلق باید گوشزد کرد که در برخی جوامع ایلی این دو کلمه را جابجا بکار میبردند . و بعنوان غلط مصطلح جا افتاده بود . غروب واقعی و طلوع واقعی  بترتیب - شفق و فلق نام دارد که طلوع را شفق و غروب را فلق نام گذارند .


ارسالی : پروین   کشاورزی .





بخش بعدی  برای علاقه مندان به شرح  حال و داستانهای عجیب و غریب سر گرمی جوانان در  ایلها  در صفحه بعدی بزودی در آینده نزدیک : سرگرمی و بازی های خطرناک  و غیر متعارف جوانان ایل
تصویر های تزیینی این صفحه  ارسالی و از آن خانم پروین کشاورزی  است   : illha,
کم و کاستی های را بر ما ببخشایید ! لطفا illha
illha

داستان : رقص گرگ ها در میان جنگل و افق ایل- illha
اواخر تابستان ایل قصد سرازیر شدن  از ارتفاعات کوهستان  ییلاقی به سمت قشلاق دور دست ها را داشت . به سبب کوهستانی و جنگلی بودن منطقه ییلاق، چادر های ایل انسجام و یکپارچگی دشت و صحرا را نداشت و به اجبار با فواصل زیادی از یکدیگر در جنگل انبوه زیر سایه درختان گرمای کم شدت اواخر سال ییلاقی را سپری میکرد . بهمین دلیل فشار گرگها بر ته مانده ایل چند برابر شده  بود .  نژاد این گرگهای جسور و قوی هیکل  تا حدی قهوه ای ومتمایل به دوده ای بود که از نقطه مرکزی ییلاق که گرگش زبانزد ایل بود به  منطقه تخت عروس یا همان تپه های قارچی شکل بنام  " گرگ های لایلور"  معروفیت خاصی در حمله و جسارت داشند .در اطراف دره وسیع و دشت های تپه ماهوری و رودخانه  پر آبی که حاصل ذوب برفهای کوهستان و قله های مجاور بود دشت را بدو نیم تقسیم کرده بود  از جنوب رودخانه کم کم به ناهمواریهای  بوته زار و درختچه  ای و در ادامه جنگل انبوه  را شامل میشد .  با جابجایی و حرکت ایل گرگها به تعقیب بقایای ایل می پرداخت و با تعقیب و گریز برای بدست آوردن خوراک و دریدن دامهای ایل تا چند کیلومتر ایل را بدرقه و در بدو ورود ایل در بهار به استقبال ایل می آمد . گرگها گروهی و دسته جمعی به گله های ایل در عمق جنگل حمله ور میشدند و تا حد ممکن با موفقیت شکار خود را به سر انجام میر ساندند . انها آنقدر جسور و بی باک بودند که دم پسین و ابتدای غروب  در وقت گرگ و میش هم حمله را شروع و تا انتهای سحر جنگل جولانگاه انان بود . تلفات در  طول سالیان گذشته  در سطح وسیع چادر ها در کل مسیر ایل، این قسمت  نسبتا بالا بود . بهمین ترتیب گله داران تلاش میکردند برای امنیت بیشتر قبل از غروب افتاب گله را از قله ها و دور دستها به آبادی یا همان چادر های پراکنده در جنگل برسانند . بخشی از باقی مانده ایل در ته دره ای عمیق و کم پهنا برای گذران یکی دو شب مانده به خلاصی از بلاهای سخت و جبران نا پذیر در یوردهای تاریخی اجداد خود آرام گرفته بودند .غروبی زردگون در میان جنگل و تپه های انبوه از انواع درختان ،ترس و اضطراب  نسبت به حمله گرگها به دامهای ایل بیشتر میشد  . انگاه  بود که در دل تاریکی امید و توانایی زیادی به مقاومت  کمتری منجر میشد  . سه چهار گلوله ای که در مسیر ورود گرگها نزدیکی های چادر   قبل و بعد از  غروب به سمت مسیر انان شلیک میکردند  تا شاید ترس بدلشان افتد و از حمله منصرف شوند .  فقط گردو خاک و صدای مهیب و انعکاس ان را  در ورای افق دیده و شنیده میشد  و هیچ تاثیری در دور کردن انها از یورش به گله  ها نداشت . پس باید تدبیری دیگر بیاندیشند .  نزاع وبهم  پریدن و چرخش و زوزه طولانی با  آهنگ بلند  کار دایمی انها بود . انها نه خسته از شبگردی میشدند و نه دست بردار از حمله های پیاپی بودند . عالمی را به ستوه اورده بودند . دلخوشی صاحبان گله و چادر تنها و پراکنده در عمق جنگل صدای مهیب و ناله تیر و تفنگهای خود بود . با شلیک تیر  از  تفنگ برای مدتی کوتاه آرامش به جنگل بر میگشت . اما این کار موقتی و خسته کننده بود . انها در شادی و رقص برای بدست اوردن طعمه تلاش میکردند . گله داران سعی در توفیق بی اثر گذاشتن حمله بودند . نه آتش و نه گلوله بعد از نیمه شب  ،اثر گذار نبود . بطور متوالی و تکراری از گوشه گوشه دور و نزدیک صدا های مختلف برای دور کردن موجودات گرسنه و حریص ادامه داشت . برخی  اهالی خسته از کار روزانه در چرت شبانگاهی و برخی کاملا خفته در نمد و جایگاه نا مناسب بودند . خواب لحظه ای، به معنای نابودی سرمایه انها بود . شب پر تلاطم خواب و استراحت را بر همگان حرام کرده بود . دود و اتش هم سودی نداشت . هر کسی سعی داشت خطر را از خانه و کاشانه خود دور و به سراغ همسایه پاس دهد . مهار گرگها در واقع کار سخت و نا ممکن بود . بالاخره انها باید از این شب تار بهره ای ببرند .  هر چه گرسنگی انها بیشتر میشد فشار  حمله به اغلها هم بیشتر بود . از دفاع سگهای گله و شلوغکاری اهالی جنگل میشد تشخیص داد اوضاع نا بسامان است . کشیک دادن کار مفید صاحبان با کمک سگهای گله و اواز خوانی و سوت و صوت ایجاد شده سهم بزرگی در دفاع از حریم گله داشت .  کوچکترین غفلت میتوانست فاجعه ببار آید  . صدای های  جار و تهدید گرگها هم بخشی از داستان بود . هرچه تیر بود در هوا شلیک می شد تا شب وحشتزا به پایان برسد و تلفات به حد اقل برسد . گرگها سیری نا پذیر و حریص و درنده خو بودند . هرگز با یکی دو مورد طعمه  میدان را خالی و شکار را  ترک نمیکردند . انها در ناکامی و تنهایی با زوزه بلند و ادامه دار سعی در بهم پیوستن  و کامل شدن گروه داشتند . ترس را بر اندام هر جانداری غالب میکردند .  قوی ترین سگهای چادر نشینان توانایی ایستادگی در برابر حمله دسته جمعی گرگها را نداشت . گرگهای دشتها که اکنون وارد حریم جنگل بدنبال ایل آمده بودند ،  اخرین شبی بود که سعی داشتند از این طعمه های در چنگال شیر های بیدار سودی ببرند . خوب آگاه بودند با پایان شب وفرا رسیدن روز و جابجایی ایل برای مدت زیادی گرسنه خواهند بود . این ناحیه همیشه  میدان جدال انسان و حیوان بود موفقیت هم با هر دو بود . برخی چادر ها با هوشیاری  و عوامل گوناگون از جمله  نفرات ( نیروی انسانی محافظ )و لوازم کاربردی حمله را خنثی میکردند واما تعدادی هم در غفلت و خواب مانده، موفقیت شکار گرگها حتمی بود و طعمه ها را بر می چیدند و با فاصلی اندکی از چادرها ضیافت شام بر گزار میکردند و دوباره پر انرژی حمله جدید آغاز میشد . مهمترین عامل پیروزی گرگها تاریکی مطلق و نحوه قرار گرفتن اغلهای بی حصار بود . خود گله هم از پیدایی گرگها در افق با رمیدن به دفاع از گله کمک شایانی میکرد . اما در جنگل کار سختر و مشکتر بود صدای زوزه باد و خش خش برگهای خشک مورد (حمله گرگها ) را نا مطمئن جلوه میداد . هیچکس در میان انهمه ترس و وحشت  صدای های در هم انسان و حیوان جرات دور شدن از چادر ها را نداشت با حرکت و حمله دسته جمعی گرگها  اخرین سنگر ایل در مقابل درنده خویان چیزی شبیه جدال تن به تن و  مبارزه برای زنده ماندن  تلاش میکردند .یکی برای سیر کردن شکم و دیگری برای ناکام گذاشتن گرگها و دفاع جانانه  برای جلوگیری از ورود به گله ها نقشه میکشیدند هر دو  نزدیک به هم بود ند .گرچه چیزی بوضوح دیده نمیشد اما تخار و جنب و جوش و شبح برخی گرگهای جسور را میشد تشخیص داد . یقه گیری دامها و بسرعت دور کردن  انها شگرد ویژه گرگها بود کافی بود چند متری با طعمه از گله جدا شوند دیگر پس گرفتن حیوان کار بسیار مشکلی  بود . حیوان بیچاره تسلیم محض گرگ و از ترس با هر چه جان در بدن داشت گرگ را برای دور شدن از محل اغل و گله کمک میکرد . عجب اوضاع در هم و نا خوشایند و بی حساب و کتابی برای یکی و حساب و اندازه و برنامه برای دیگری رقم میخورد .  نتیجه همه  عمل ها و عکس العمل ها  فردای ان روز بر ملا میگشت .داستان حمله و دفاع و گریز را در آن شب هولناک نمیشود براحتی توصیف کرد . اما نتیجه فعالیت دو گروه فردای ان روز معلوم گشت . در کنار درختان و عمق دره ها نشانه های پوست و استخوان و مو و پشم بقایای دامها بوفور دیده میشد و تشخیص آمار تلفات زمان بر بود برخی گله ها را از سر اغل شمارش میکردند برخی هم به سبب پراکندگی و نا هماهنگی موفق به شمارش نمیشدند . ولی بی انصاف گرگ چاقترین و زیبا ترین بره ها  بزغاله ها را در عمق تاریکی بدام انداخته و بعنوان طعمه بین خود تقسیم کرده بودند . گاهی صدای ناله ادمها از تلف شدن دامهای خود از گوشه و کنار بر میخاست . چه ترانه و آهنگ غمگینانه ای  در هنگامه سحر و صبح و روز نا میمون نواخته میشد . ایل  آماده پذیرش تلفات  شب گذشته می گردید   جشن گرگها کامل و رقص توله ها ی بالغ به اوج شادی خود رسیده بود . بره های و بزغاله را یتیم و گوسفندان را سر وعده شیر دهی داغدار و بی تاب کرده دبود . بدنبال فرزندان خود از عمق  گلو و زبان ناله سر میدادند تا شاید انها  (فرزندان )بشنوند و گمشده خود را بیابند. دل آدم  در این هنگامه  کباب میشد .  حیوان بیچاره شیر خود را ذخیره تا سر قرار و وعده  فرارسیدن فرزند  به کام نوزاد و بچه خود بنوشاند ،  همراه با نوازش و احساس دوست داشتنی به پای فرزند خود بریزد، اما افسوس که باید انقدر انتظار بکشد که داغ نبود ان را فراموش کند هر روز صبح طبق عادت به فریاد بازخوانی فرزند خود ناله سر میدهد  . احتمالا یادش نمیرود تا  دو باره فرزند دیگری از او متولد شود و ذهن و توجه خود را صرف وجود فرزند تازه متولد شده جدید بپردازد . در میان استثنائات روزگار داستان گرگ  پیر ضعیف و بیماری بود که در اطراف گله ها و چادرها وقت و بی وقت پرسه میزد و همسان سگهای گله با ترس و واهمه دوستی خود را به دشمن دیرینه خود( انسان) ثابت میکرد . البته گاهی مورد  بی مهری و نا مهربانی سگها و ادمها قرار میگرفت اما هر گز دیده نشد حمله و آسیبی به دامها برساند تقریبا نیمه اهلی بود و اهالی هم کاری به کارش نداشتند . از ته مانده خوراک سگها زندگی  را سپری میکرد . قضیه وقتی معلوم شد که صبح فردای ان شب پر حادثه با صدای زوزه بیمار گونه همه را به تعجب واداشت . تعدادی  از اهالی به سراغش رفتند و او را در کنار بره سفید  تپل چاق و چله و  دوست داشتنی یکی از خانوداه های ایل یافتند که شب تا صبح و چاشت بلند به نگهداری و حفظ ان بره  کوشیده بود. بره صحیح و سالم از ترس گرگها سر به میان دستها نهاده و خود را به مردن زده و به اصطلاح به خواب خوش فرو رفته بود  .  گرگ پیر هم  بالای سرش مواظب اوضاع بود  مردم از آن واقعه به بعد در تنها روز مانده به ترک منطقه او را مورد شفقت بیشتر و مهربانی قرار دادند . و به عنوان نوعی قهرمان شب لقب دادند .  ان بره چگونه به آنطرف جنگل و دور از چادرها رفته بر کسی معلوم نشد . یادم به این عبارت افتاد استاد فن  سعدی فرموده است   - illha

عاقبت گرگ زاده گرگ شود  گرچه با ادمی بزرگ شود   :      استاد سخن سعدی  حکایتی پند اموز  اورده است در باب تربیت نا اهلان
با فرو مایه روزگار مبر   کز نی بوریا شکر نخوری                                                                                                                                  

باز این عبارت معروف که میگویدپسر نوح 
با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد .                                                                                                                                        
  سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد . 
                                                                                                              
  باران که در لطافت طبعش خلاف نیست  
     در باغ لاله روید و در شوره زار خس
زمین شوره سنبل بر نیاورد           
  در او تخم و عمل ضایع مگردان                                                                                     
       ابر اگر اب زندگی بارد            
    هر گز از شاخ بید بر نخوری

سرچشمه شاید گرفتن به بیل                                                                                                                                                                      چو پر شد نشاید گذشتن به پیل
روزگار به کامتان گوارا باد
illha


مقاله  ((گرگهای لیلور در انتظار بره های ایل ))که قبلا در رومه خبر جنوب به چاپ رسانده ام  - مفصل تر  .




در گذشت شادروان  آقای  رسول محمودی را به خانواده و فامیل و دوستان و آشنایان وی تسلیت می گوییم . روحش شاد
وی در خصوص و عرصه کشاورزی و پیوند درختان باغی و وحشی مانند پسته بر پسته کوهی و بادام بر بادام کوهی و هم چنین در زمینه دامداری مدرن و سنتی صنایع دستی  قالی فعالیت داشت و یکی از بزرگان  و بزرگ خاندان  حال حاضر  باصری - کلمبه ی - اولاد محمود بود که متاسفانه بدلیل عارضه قلبی بدرود حیات گفت .روحش شاد



 ابزار و ادوات  و صنایع دستی  ایلی در حال فراموشی را  بجد حفط و نگهداری کرده است







کاروانسرای  قوام اباد   ستگاه  قدیمی عشایر و بومی نشین  باصری ، کردشولی و دیگر اقوام محلی- هم اکنون در حال باز سازی است از سوی میراث فرهنگی فارس


ضلع   شرقی ، ویژه  مال بندی - محل بستن افسار  اسب شتر و چهار پایان در زمانه توقف و استراحت کاروانیان
بخش اندرونی جنوبی 

illha

The next story is about hunt ,حکایت بعدی شکار ناجوانمردانه و لت و پار کردن بز و کل قوچ و میش از سوراخ کمینگاه ( کچه ، کاله ) به سمت آبشخور چشمه -چاه سر بودر دشت بی انتهای لهواز - ابتدا مقدمه ی در مورد وضع جغرافیایی و کوههای محاصره کننده دشت و تشریح انواع موجودات و زیستگاه آهو و سایر وحوش هوبره ، چغروک ، کبک و تیهو . این دشت ناز ترین، زیبا ترین  آهو ها را در دل و دامان خود پرورانده بود . گله دمی خرامان خرامان بسوی نوشیدن آب با ترس و احتیاط بدون آگاهی از خطر بزرگ در کمین انها قدم به قدم بسوی چشمه اب با رامش و بازیگوشی بچه ها و مادر پوزه در اب مینهند اما ناگهان صدای ناله تفنگ و بقیه ماجرا .
tannazgol.sitearia.ir
شیر دهنش را سوزانده ، اما فوت به ماست میکند هدف از این عبارت چیست ؟
نان گندم شکم پولادین میخواهد کنایه از چیست ؟
هر سری به تنی و هر کلاهی به سری ارزد.- illha

معمولا همه اقوام در گفتار و گویش های ویژه خود عباراتی  که در بر گیرنده رموز همراه  داشته و دارند که در مواقع نیاز و ضرورت استفاده میکردند  . در جوامع باصری هم تعدادی ایما و اشارات و تعدادی کلمات کوتاه و خلاصه بعنوان یک جمله یا چند جمله و  یا چند عبارت ،معنا را در خود جا داده است .برخی نسبتا عمومیت بیشتر و برخی کمتر دارد . در اینجا از سه رمز در قالب  سه کلمه  کلمه مجزا را که در هنگامه  وضعیت ویژه از ان بهره میبرند ارائه میشود . گاه گاهی هنوز هم در جمع طوایف گونا گون از ان استفاده می کنند . ریشه پیدایش  ان بدرستی معلوم نیست .جوری از ایام گذشته شاید بطور من در آوردی ( یا حتی قرار دادی )ورد زبان گروه و بنکوه و طایفه و در کل ایل در آمده است . اما از تولد ایل همزمان در تکلم  جمع استفاده میشده و  بتدریج دهان به دهان به نسلهای اخیر رسیده و در عین حال در حال فراموشی است . البته امروزه با جایگزین شدن رموز جدید ظاهر شده است .بهر حال امروزه کاربردی ندارد .درواقع تکلم کنندگان در قید حیات نیستند . بعضی اوقات در جوامع امروزی هم در  اقوام و قومیتها عباراتی هما هنگ دارند تا مفهوم خاصی را بیان کنند .بدون متوجه شدن عده دیگری مانند غریبه ها .همه ملیتها از این گونه اشارات کلامی دارند ! برخی اشارات بدون کلام با چشم و ابرو و حرکات صورت تداعی  کننده و بیان منظور هست و در لوای حرکات مفهوم ( سر، راز ) نا پیدای خود را به دوست و همکار و هم کیش و خلاصه محرم راز خود بیان میکنند تا شخص یا اشخاص غیر بدون سخن گفتن طرفین به اصل ماجرا پی نبرد .  اصل  هدف گذاری رمزی فهماندن مطلب مورد توافق خودییست . به مفهوم و قرار ناگهانی در  وضع تازه پیش آمده  از انجهت اتفاقی که فرصت تحلیل و هدف گذاری به سبب وجود غریبه ممکن نباشد .  در کل محاوره  ایل مفاهیم فراوانی به اشکال مختلف در زمینه های گوناگون وجود دارد و طرز بیان و گویش های هر طایفه به احتمال زیاد تفاوت هایی با هم دارد . ولی در همه طوایف وجود داشته است و هنوز هم به شکل دیگری موجود است .  اما این سه کلام مهمتر  عبارتند از : illha

1- کده = Kode  -در مواقع نیاز و ضرورت دو هم قبیله که مابین یک دو یا چند غریبه بهر نحو و منظوری و در مجمعی ویا مجلسی قرار گرفته اند و قصد دارند مفهوم  مورد بحث و گفتار رسمی مابین  خود  را  در برابر  رقیب روبرو  یا اشخاص غریبه متوجه نشود از این عبارات کوتاه شده در یک کلمه استفاده  میکنند . مثلا در معاملات یکی از دو دوست مابین طرفهای غریبه وساطت نموده و به دوست خود میگوید که اگر من قیمت جنس شما را کم گفتم شما قبول نکن که هم ارزش حرف من لطمه نخورد و هم طرف مقابل مبادا  از یک جانبه گراییی من دلخور نشود . یا شما در این میان ضرر و زیان نکنید . مفاهیم بسیار زیاد و گوناگون میشود یا میشد استفاده کرد .

illha
2- همذه =Hamzeh- برای پرهیز از  واردشدن  در معانی دیگر ، فعلا بدین شکل نوشته ایم . همزه بدون توجه به املا در این مقوله  این کلمه دقیقا مفهوم همان کلمه بالا را دارد . دو نفر وارد جمعی میشوند و این دو نفر دوست و هم قبیله در وضعیت اضطراری قصد ندارند واردین از حرف و کلام و منظور انها نسبت به موضوعی، چیزی سر در بیاورند اهسته و زیر لبی چنین بیان میکند . همذه همذه ، یعنی حواست جمع باشد . مواظب باش . گاهی هردو کلمه را بدنبال هم و تند و سریع زیر لبی بیان می کنند . معمولا حرف اول هر دو کلمه را وقتی فقط بیان میکنند که طرف مقابل تیز و با هوش است و نخواسته باشند زیادی مانور و ادامه دهند  از حروف اول تا دوم هم منظور برایشان گویاست( کد و هم )بسیار کوتاهتر از تمام هر دو کلمه است . باید در جمع و گویش منطقه باشید که مفاهیم را راحتر و بهتر متوجه شوید ،  در صورت لازم از این کلمات براحتی استفاده کنید .  بنوعی ان را خلاصه شده یک عالمه رشته کلام دانند و خوانند .
illha
گوجو =Guju این کلمه به نسبت کمتر رایج بود و عمومیت نداشت و در گروهای خاصتر ،در میان طوایف و اولاد ها رواج داشت . مثلا مامور خلع سلاح وارد حریم چادر عشایری میشد ،همراه مرد خانواده با ماموران با یکدیگر راهی چادر ایلی مرد میشدند . برای برسی سلاح غیر مجاز قصد داشتند وارد گفتگو شوند در عین حال مرد به صراحت قصد بیان منظور و موضوع را در پیش انها نداشت .ولی در لفافه بدون متوجه شدن میهمانان ناخوانده  برای توجه همسر یا هر کدام از اعضای  خانواده چنین بیان میکند گوجو ، گوجو بانوی خانه و چادر خبردار میشود . تمام شد . در هیچ باره ای سخن نباید بر زبان اورد .این کلمه پر از سر و راز است . بهر حال هر گونه خبردار کردن همزمان میهمان به اعضای میزبان ادای کلام کرده و قضیه مطابق میل گوینده پیش خواهد رفت و همه راضی از این رد و بدل شدن کلمه رمزی و به نتجه رسیدن و به هدف خوردن تیر گوینده منتج میشود .با توجه اینکه ما از گذشته ها سخن میگوییم illha

داستان بعدی :
از سلسله داستانها و حکایات ایلی برای علاقه مندان به موضوعات مختلف و در خور سلیقه  بازدیدکنندگان  با تنوع داستانهای  توصیفی و مستند گونه  در ایلها هم مراجعه فرمایید .با سپاس illha
illha.mihanblog.com  
 داستان ترفند  شکار عوضی در ایلها 


بازیها و سرگرمی های غیر متعارف وخطرناک جوانان در گوشه ای از ایل - illha 

بدون تردید هر گروه و جماعتی در هر موقعیتی نیاز  به اوقات فراغت و سرگرمی دارد. جوامع ایلی هم  در  گذشته از این قاعده مستثنی نبودند .  درعین  و حین کوچ و جابجایی و حتی در مراحل جابجایی و کار مداوم و خسته کنند هنیاز مند تفریحات و سرگرمی های سالم ، بودند  . اما  متناسب با  امکانات  وضعیت موجود  در ایل بود  . منتها درپاره ای  وقتها  در گوشه ی از گستردگی  ایل، برخی دست به یک سری بازی ها و سرگرمی هاینا متناسب و غیر معمول ونا متعارف ، حتی خطرناک میزدند که تا سرحد دیوانگی و غیرقابل قبول بر خلاف  مرام   عمومی و مشارکت گروهی ایل  بود .  بازیهای ویژه سخت ،تقریبا در گروهکوچک و اقلیت در بخش هایی دور از دسترس همگان بر پا و اجرا میشد . تفریحات سالم وعمومی با مشارکت جوانان ایل فراوان بود مانند چوب بازی ارختری ( اری ) درنابازی ، سنگ بازی یا همان هفت سنگ ، چوب عروسک ، اسب سواری و پنجر بازی و سایربازیها و سرگرمی های رایج و مفرح در اغلب اوقات فراغت ایلوندان با نظر و خواستهبزرگان انجام میشد . البته در ایده  برخی از اقلیت  جوانان هیجان زده و ماجرا جو  باید دست به اقداماتی  زده  شود ، تا بازی و سرگرمی دارای جذابیت و مقبولیت خوبی داشته باشد . اگر چه  این سرگرمی ها  با واقعیت  تفریحات سالم  و سرگرمی های عمومی  مطابقت نداشت  . ضمنا این بازی ها و سرگرمی ها مورد قبول عامهنبود و تعداد اندکی  بدور از جامعه ایلی برگزار میشد . آن هم سختی ها و مشکلات جفت و جور شدن در زمان و مکان خود را داشت . تنها بگفته و کردار انها جنبه سرگر میهای پر هیجان و ماجرا جویی محض قلمداد میشد .تعداد اندکی از  جوانان ماجرا جو دست به اینگونه اقدامات میزدند .این بازیها مربوط به گذشته ها ست ،مربوط  به زمانهای دور  .  اینک بهپاره ای ازآن سرگرمی ها در اوقات فراغت  جوانان ماجرا جو در ایل می پردازیم .برخی از این سرگرمی ها حتی فکر کردن و بیان  در مورد ان هم بسیار وحشتناک و زجر اور است . مو بر اندام سیخ میشود . عده ای داوطلب دور هم جمعمیشدند و با جمع آوری ریگهای گرد و صیقلی هم  اندازه کشک یا انجیر متوسط از کف رودخانه به تعدادانگشتان دست  یعنی هر کدام 5 عدد ریگ هم اندازه را انتخاب وهمراه خود به مجمع جوانان در یک گرد همایی به مسابقه می نشستند . برای شروع اولیننفر بر (قرعه  کشی انگشتی ) میزدند و یا پر و پوچ میکردند . در هر حال برای شروع ان نوعی قرعه شانس مشخص کننده نوبت بود . نفر اول انتخاب و بهمین ترتیب نفر دوم تا هر تعداد که حاضر به انجام اینمسابقه سخت و هراسناک اماده میشدند ، ادامه می یافت . بقیه افراد در نوبت انجام کار خود بودند .روش کار اینطور بود که نفر اول ریگ اول را در دهان قرار میداد و گفتنش هم سخت است .بهر حال ریگ را در اندک زمانی در دهانمیچرخاند و با دندان اسیاب خود با شدت هر چه تمامتر می فشرد که حد اقل به چند  تکهتقسیم و تحویل حاضران میداد . برخی با سماجت تمام سنگ سخت را آرد شده تحویل میداد. سنگی که با چکش شکستنش ،تازه  خیلی سخت و زمان میبرد، بنگر که با این مروارید های بینظیر چه رفتار ناشیانه ای میکردند .  بسته به تمایل فرد که ایا هر 5 عدد راقصد خرد کردن دارد یا نه ! آ یا دیوانگی  در حد ی  بود که ادامه بدهد یا عاقلانه که کنار بکشد و صرف نظر کند .حتی نفر اول تا اخر میتوانست در هر مرحله از مسابقه انصراف دهد . نوبت بعدی به طبع  نفر دوم بهمین ترتیب اجرا میشد . تا اخرین نفر بادردهای یا گاهی شکستگی دندانها و یا تا مدتها از درد فک و دندان رنج میبرد . به چه سبب این مبارزه  و کار  نا معمول و خطر آفرین برای بدن را انجام میدادند و به دنبال برنده هم میگشتند نا معلوم بود . احتمالا این مسابقه هر بار برای یک نفر انجام و هر گز برای بار دوم تکرار نمیشد .گرچه  برخی جوانان ماجرا جو ، خود  آسیب رسان بودند و نه بخود رحم داشتند نهبه دیگران .ولی یکبار آنرا آزمایش میکردند . در پایان هم شهرت بی تدبیری و صدمه ودرد و رنج نه یک دندان بلکه تعداد بیشتری از مروارید بدن را معیوب و بحساب جوانی ازدست میدادند . پس از آزمون این کار غیر اصولی و منطقی ، درد و تیر کشیدن دندان ها آنقدر گریبانگیرشان میشد که نه بفکر نتیجه و نه بحساب برنده این رقابت  آسیب رسان به اشخاص و خود فرد می اندیشیدند . سر انجام بعد از آزمون و خطا جوانان بی تدبیر از ادامه کار و گرد همایی چنین سخت و دندان شکن منع شدند و کم کم این روش با کم شدن مشتریهای لیدر ها منسوخ و از دورخارج و افراد هم به جمع بازهای و تفریحات سالم پیوستند . اما بهای ان را تا حدی با شکستن و صدمه رساندن در سنین بالاتر بخوبی پرداختند .خواسته و جواب برخی از آنان این بود که ادعا میکردند خدا  برکت داده ،دندان طلا را گذاشته چه غمی داریم . قرار دادن نوعی روکش  به اصطلاح طلایی رنگ در دندانهای نیش بالا و پایین را نوعی ارزش دانسته و مدام باید در جمع چشم دیگران به جمال او و دندان طلایش روشن شود .  دندان طلا  در معرض دید دیگران زمانی درهنگام زدن  لبخندها ی  مدام ملیح  باب دل تعدادی از افراد بود .




illha

مسابقه جدال با موجودات کوچک و زهر دار خطرناک

سرگرمی و بازی بعدی بازی فصلی و در موقعیت خاص خود انجام میشد .   به اصطلاحپر هیجان و بسیار خطرناک بازی مرگ بود . جوانان دیوانه وار بدنبال سر نخی از لانههای زنبور قرمز یا زنبور گاوی میگشتند تا بهر قیمتی شده انرا بجویند و ماجراجوییهای  خشن و موجود آزار و خود آزار و بدترین نوع سرگرمی را رقم بزنند . درمیان خرابه ها و قلعه های متروکه و درز و شکاف سنگها و تپه های حوالی رودخانه هایا در پشته چاه قنات ها لانه پر جمعیت زنبورها  را میجستند و هراسان،  دار و دسته همیشگی خود را جمع و جور و روانه بازی مرگبار میشدند . ابتدامقررات را لیدر گروه بر میشمرد و سپس خود ، بازی را افتتاح و یکی یکی جوانان را بهاستقبال خطر میفرستاد و همه مراحل خطر یابی جزیی از مراحل مسابقه بود . اولین نفربا چوب بلند یا هر شی سفت و سخت  به درون لانه و کلونی بزرگ فرو و فرار میکرد. زنبورهای فداکار لاجرم دست به اقدام جانانه دفاع و جنگ و گریز میزدند . موجوداتیکه اگر یک ساعت کنارشان می نشستی ابدا کاری به کار شما نداشته و فقط و فقط کار خودرا انجام میدادند . اما با غرضی کردن و عصبانی ساختن انها حس و غریزه دفاع و پس ازان رفتار هجومی و  حمله دسته جمعی را اغاز کرده و تا مسافت ها به تعقیب  مهاجم می پرداختند .بسیار سمج و غیر قابل تسلیم و تا پای جان خویش به دفاع از لانه و کلونی میپرداختند.نوبتبه نفرات سوم به بعد دیگر کار سخت و غیر قابل کنترل بود از فاصله  زیاد ،گروه و دسته سرباز زنبورها اجازه ورود وپیشروی هیچ مهاجمی از جمله انسان را نمیداد .   شاید احمقانه ترین و در عین حال خطرناک ترینبازی و سرگرمی آزاردهنده  موجودات ،خود و دیگران  همین زنبور آزاری بود . اگر در حال حاضر چنین موردی  احتمالا وجود داشت  قانون  مجرم یا مجرمین را برایمختل ساختن نظم جامعه و ایجاد خطر در مسیر و گذرگاه بقیه انسانها و حیوانات بی خبراز منبع خطر جریمه و حتی تنبیه متناسب با وقوع جرم  تحت پیگرد قرار میداد . نا گفته پیداست کهزخم  و آسیب وارد کردن بر زنبورها و ویران سازی لانه در طبیعت که مزاحم کسی نیستند  انها را جری و بسیار عصبانی میساخت و ورود هرحیوان را در محدوده خود تحمل نمیکردند . با ورود هر موجودی  به محدوده لانه انها کینه سخت بدل داشته ویکپارچه و بی محابا حمله و تلافی گذشته را بر سر موجود ، حیوان یا انسان را دراورده و احتمال از پای در امدن وجود داشت .وگرنه  در حالت عادی صدها بار وصدها موجود از کنارشان گذر میکرد ،هیچگاه  کوچکتریناتفاقی نمی افتاد . برخی اوقات با گذر دامها ی بی خبر در صورت قصد چرا در حوالیلانه از  علفهای بکر در اطراف لانه زبور ، جهت اخطار به پرواز در امده ودور و بر سر و گردن حیوان میچرخیدند و در صورت دوری نکردن بر پوزه و سر و گردن وبخشهای نرم بدن فی الفور نیش را همراه با زهر مختل کننده و درناک وارد و عقب نشینیمیکردند . سر و گوش و صورت حیوان متورم و باد کرده بنظر می امد و تا مدتی بخارش ودرد قادر به خوردن و اشامیدن نبود تا کم کم بهبودی حاصل میگشت . انسانهای وارد شدهدر حریم زنبورها از بابت تجربه و حمله به حیوانات درس خوبی آموخته بودند و هر گز سربه سر زنبورها  نمیگذاشتند و هیچگاه به حریم  زندگی و قابل دفاعی انها وارد نمیشدند . جمعیت انها بسیار زیاد بود طوری که به راحتی ادمها قادر به مهار و نابودی شان نبود .  البته افراد گروه بدون سلاح و وسایل ایمنی وارد عرصهزندگی زنبورها نمی شدند. بازیگران خود را با پوششی زره مانند و لباسی  یا حد اقل بخشهایی از این لباس را بعنوان پوشش نهایی بر تن داشتند نه تنها نیش زنبور بلکه  نیش عقرب و مار و هر نوع نیشی مانع گزش بدن انها میشد .  این پوشش بنام بود .مهمترین قسمت و بخشهای حساس بدن را کاملا پوشانده و ازجرگه یا بوته های توری مانند برای مقابله با هجوم زنبورها در زمان حمله و یا عقبنشینی استفاده  میکردند . با برخورد هرکدام به شی یا جسم سخت،انها به زمین افتاده و میمردند و تا گروه بعدی فرا میرسیدند .انها تا   رقم اخر به دفاع  و سپس حمله  میپرداختند . . در این میانانها با  وجود تلفات فراوان عاقبت پیروز نهایی بودند .زیرا تعداد انها بیشمار بود و نیروهای تلف شده را  با نیروهای تازه نفس جبران میکردند . جنگ و نزاع واقعی در میگرفت .  مبارزه اینجا بین انسانهای بی منطق و موجوداتی که خلقت خداوند بودند و داشتند به کار و زندگی خویش می پرداختند . آخر این بازی و سرگرمی خشن چه لذتی داشت که عده ی با به خطر انداختن جان خویش نظم کلونی را بر هم میزدند انهم بی خود و بی جهت ؟  انسان خستگی دارد  ولی زنبورها بنظر می آمد خستگی  نا پذیر  با اخرینرمق  و عدد خود از زمین و هوا اقدام به حمله و دفاع میکردند . انها  در صورت حمله شدید دشمن و احساس خطر از چندزاویه حمله و دفاع میکردند . گروهی نزدیک به سطح زمین و تعدادی بافاصله بیشتر ازگروه اول و گروه اخر هوایی و دور از دسترس بر سر و کله دشمن هجوم سخت و بی امانوارد میکردند . افراد با چرخاندن شاخ و برگ درختان با سرعت موفق به کشته شدنتعدادی زنبور میشد اما کافی بود فقط یکی از انها موفق به گذر از چتر حفاظتی شود بانیش زدن فرد کنترل و دفاع را از دست میداد و اقدام به فرار و در حالت حساسیت بر زمین می افتاد و شاید سرو کارش به بیهوشی میکشید .در غیر اینصورت  تا مسافتها او راتعقیب و از محدوده خارج میکردند . با وجود سختی و خطرات مهلک پیش رو عده ای دست ازاین بازی موجود آزار بر نمیداشتند و تا غروب آفتاب جریان ادامه داشت و با خسته شدنکم کم دست از کار و بازی کشیده و در صورت سالم ماندن از نیش زهر اگین زنبورها از گردهم آیی و تجربیات و تلاش بی رحمانهو پر خطر خود گفتگوها داشتند . اینها خوراک شب و روزهای بیکاری اواخر پاییز وزمستان بیکاری دور همی های جوانان دور از چشم و اجتماع بزرگان ایل بود و شیطنت هایانها سر انجام به کانون خانوادگی و مجالس بزرگان میرسید و مورد نکوهش و  پند و اندرز منجر میشد اما انها در شوق ماجراجویی های آینده چشم به انتظار وعده موعود و بازی مرگبار دیگری در خوش اقبالیروبرویی با کندو و کلونی دیگر در وقت مناسب و محل مورد نظر خود بودند . در قشلاقایل در نقاط کوهستانی و جنگل های نا متمرکز درختان دشت و صحرا و صخره های کوه وکمر و دور از دسترس انسان بارها دیده شده که کندو های زنبور عسل  در فضاهای باز و در معرض دید را علامت گذاری و با هجوم گروهی اقدام به معدوم کردن  یا فراری دادن زنبور های عسل میکردند و جنگی سخت و طاقت فرسا بین گروهی کوچک چثه و دارای نیش و زهر کم اثر تر از زهر  غولهای قرمز چشم آتشین در میگرفت و تلفات از هر دو طرف مانند سنگ ریزه به زمین میریخت اما سر انجام به زحمت و در گیری می ارزید تا انها زنبور های عسل را از کندو دور و از شیرینی مزه عسل  بهره و لذت ببرند .گرچه گروه زیادی  از نیرو های خودی را در این مبارزه نا برابرو زور گویی و ظالمانه  از دست داده اند . بهر حال از لحاظ جثه هم زنبور های سرخ دو سه برابر از زنبور عسل قد و وزن دارند . پس پیروزی اینجا هم از آن سرخ پوشان است  . بهر ترتیب این قسم مبارزه  دیگر تحت کنترل انسان نیست و نظمی حاکم برطبیعت و رفتارهای مرموز و اسرار آمیز  از خالق هستی ( آفریدگار یکتا )  و مخلوقات  خویش است و هر چه  صلاح باشد بوقوع میپیوندد .

چرخش حول محور  چاه قنات

باز  و سرگرمی بعدی اندکی کم خطر تر و معمولی تر بود . کاریز (قنات ) های مخروبه و چاههای کم عمق را ابتدا شناسایی و گروهی در اطراف ان حلقه ن و آواز خان و دستک ن به تشویق اولین نفری که قرار است گرد محور  دورانی درونی دیواره گشاد و  بتدریج تنگ شده را با سرعت زیاد بدون سقوط به قعر چاه پنج  شش متری را 100 دور بچرخد . در صورت  دچار سرگیجه نشدن و نفس کم نیاوردن اولین نفر پیروز این رقابت خواهد بود . چنانچه به عللی و خستگی و سقوط در قعر چاه کم عمق از مسابقه کنار رود بدون امتیاز باقی خواهد ماند . البته اینجا تا حدی موارد ایمنی را رعایت میکردند . مثلا کف و دیواره را تا عمق و سطح و ارتفاع یک متری را از بوته ی نرم و راحت پوشش میددند که در صورت سقوط اسیبی به فرد نرسد . در صورت پیروزی چند نفر از این مرحله ، به مرحله بعدی با چاه عمیق تر  رقابت از سر گرفته میشد تا در انتها پیروزی از ان یک نفر میشد . در کنار این مسابقه از  چاههای خشک و پر اب  بدون استفاده از طناب برای سقوط و صعود از دیواره هم انجام میشد . تعداد اندکی حاضر   میشدند در این رقابت شرکت کنند .

مسابقه پر هیجان کره اسب  سواری ( رام اسبهای جوان )



 یکی دیگر ازمسابقه و رقابتها  و در عین حال رقابت بجا  ماندنی در صورت پیروزی  و قابل قبول ،اهلی و سواری کردن کره اسبهای بالغ و به اصطلاح اهلی کردن انها بود که این مورد هم سخت و گاهی خطر آفرین بود . روش کار بدین نحو بود که مادر و کره را در اغل محدود شده یا در محلی قابل کنترل و دستیابی مهار و نفرات یکی یکی بر پشت آن بطور نا گهانی می پریدند که کاری سخت و غیر قابل پیش بینی بود  به سختی بر ان سوار و یال ان را بسختی می چسبید . حیوان هم حرکات وحشیانه و لگد انداز در پی انداختن سوار بر پشت خود میکرد .درست همانند گاوبازان که بر پشت گاو های وحشی سعی می کنند جای خود را به مدت طولانی تری نسبت به حریفان تثبیت کند .  اگر سه تا پنج نفر موفق به سواری و چرخاندن اسب به مدت چند دقیقه بدون افتادن و پرتاب شدن به زمین انجام شود ان کره دیگر اهلی و کم کم به زیر بار خواهد رفت و این کار  بزرگ و خدمت شایانی در حق صاحبان اسب و کره اسب نوزین بشمار امده و رسم کهن و نیکو و نوعی ورزش و رقابت سخت و پسندیده و لازم الجرا هم بود جهت رونق و ادامه زندگی و چرخش چرخ مستدام ایل. در واقع آنها بنوعی بدل کاران خبره بودند که در ایل مشهور و معروف بودند و پشت کره اسبهای مغرور و یاغی ایل را به زمین می دوختند تا انها رام و اهلی شوند .   برای صاحبان شانس خوب و نوید دهنده در بر داشت .

بزرگ جثه = تنومند هیکل





بنام ایزد یکتا
هر گونه خطای تایپی، املایی و گرامری را بخشیده و نادیده بگیرید سپاس - illha

با  پوزش فراوان به سبب غیر فعال نمودن بخشهای قبلی فقط به خاطر کمبود فضای لازم میباشد .در غیر اینصورت   با تراکم

مطالب خود بخود مانع باز شدن  موضوعات و مطالب هم چنین باعث زحمت برای بازدید کنندگان خواهد شد
مرحوم همتعلی یوسفی  با خانواده  سمت چپ و حمید یوسفی فرزندان مرحوم خان میرزا ( جان میرزا )   در قلب دشت لهواز
تصاویر ارسالی از دشت لهواز توسط : آقای محمد علی یوسفی  با تشکر


لهواز دشت بی نظیر ایل

ابتدا لازم است از ابعاد ویژه و مشخصات جغرافیایی دشت مرموز و جاذبه های  جالب و سرنشینان این دره گهواره ای شکل ازمنظر ارتفاعات ، در دل کوهستان شمه ای بیان کنم تا  مجسم  کردن  ابعاد  وقوع داستان اندکی در ذهن بگنجد . برای عزیزانی که تا کنون پا را به دشت معروف و محبوب و پر خاطره لهواز -( لهباز ) نگذاشته اند با بیان وضعیت جغرافیایی گذشته و حال منطقه دشت لهواز،  بیشتر و بهتر آشنا خواهند شد . یکنواخت ترین و هموار ترین و پر وسعت ترین بخش قشلاق را  خیلی خلاصه برسی میکنیم و بعد به داستان شکار نا جوانمردانه از کمینگاه در حال بی خبری  موجودات  قابل شکار در حال نوشیدن جرعه اب به جنایت و خیانت به محیط زیست می پردازیم .دقیقا با این شرح میتوان  براحتی از هر حیث  اهمیت، این دشت  را در ذهن مجسم کرد .دشت لهواز یکی از انتها یی ترین قسمت جنوبی قشلاق است که بین چندین پارچه دهکده - شهرک  آباد مهم قرار دارد . بلندترین (مرتفع ترین ) محدوده سرزمین های قشلاق است . ازنظر وسعت و شکل کاسه ای بودن  از ارتفاعات چشم اندازهای زیبا و جالب و دل ربایی داراست ،بویژه در فصل اسفند  تا نیمه ماه نخست  فصل بهار ، بهترین موقع سال برای گشت و گذارولذت بردن از مناطق مختلف ان است . بین چند رشته کوه بلند و متفاوت محاصره گشته و بافت  طبیعی گوناگونی دارد. از شمال به رشته کوهی یکپارچه و صخره ای  و کشیده شده ازما قبل ورودی  دشت تا فراتر از بخش غربی ان . درختان و درختچه ای و بوته ای و دارای سنگهای خلل و فرج دار و غار و اشکفت های به نسبت کوچک اما قابل ملاحظه دارد .  از نظر اب و هوا هنوز هم چند درجه ای اختلاف دما با سایر مناطق پست نواحی همجوار دارد .حتی برخی ا ز روزهای زمستان سرد و کوهستانی خود دارای ریز برف و برفک در مناطق گرم جنوبی برخوردار است و  در مدت کوتاهی  بخشی از زمستان بشدت به اوج سرما بر خورد میکنیم همراه با یخ زدگی زودگذر ، جای تعجب دارد . اما بخش غربی  در حوضه آبریز دره های منتهی به هرم و کاریان و بلغان ،جنوب به حوضه آبریز هود و بیدشهر و تشکیل جویبار و رودخانه های خروشان با غرش هر چه تمامتر بسمت کفه هود و بیدشهر و کوره تشکیل دریاچه فصلی میدهد  بخش شرقی از گردنه پنج چاه که آبریزش به سمت حسن اباد و مارمه و بنارویه و کفه قرودوتو و دامچه میرسد . بخش مهمی دیگر و کلی ان از 4 کنج ان آب های جاری باران  باپر شدن جویبارهای کوچک سر انجام در دره میانی دشت بهم می پیوند و با اب دره های بزرگ  از جمله دره مجاور  خور(Khur) دست در دست هم میدهد و نهر های خروشان در فصولی از بارندگی شدید بهاره و زمستانه وارد دشت و کفه هود و بیدشهر میشود . پوشش گیاهی کم دوام دشت در اواخر زمستان و اوایل بهار با پدیدارشدن چهره بهاری از انواع گلهای پر پشت و علفزار به رنگهای ارغوانی ، سرخ و صورتی و زرد و مخلوطی از سایر رنگها عمر کوتاهی دارند و به سبب درمسیر دایم و تردد زیاد بزودی و عریان از گل و گیاه میشود واما بوته های خوشبو و کوتاه در دامنه و قلب مرکزی  دشت فراوان به چشم میخورد . در اوایل بهار نعمت های فراوان هدیه ساکنان دوردست و روستاهای هم جوار میگردد . دنبل و هکل انواعی از قارچ های کوهی و وحشی خوراکی در دو نوع گوشتی قرمز وصورتی ، سفید بوفور در سالهای پر بارش  زیر خاک و گاهی سر ازخاک غنی  زمین در آورده و مسافران و ساکنان  همچنین همسایه  ها را بی نصیب نمی گذارد . در نیمه و بخش شمالی انقدر خاک نرم و سورمه ای دارد که حتی یک سنگریزه عدسی اندازه هم یافت نمیشود و ان را به دشتی نرم و ملایم و استثنایی بدل ساخته است برای اسب سواری و موتور و ماشین سواری در چنین دشت هموار و یکنواختی با شیب بسیار ملایم حرف ندارد . همانطور که گفته شد پرندگان در گونه های مختلف بوفور یافت میشود و گونه  هایی از ان از بین رفته و بقیه همچنان به زندگی ادامه میدهند . کاکلی و دم جنبانک با اواز خوانی در بهار و پاییز از همه مشهود تراست . سایر پرندگان از جمله هوبره و سینه سیاه (با قر قره )و تعدادی عقاب و شاهین بودند که دیگر دیده نمیشوند و یا بندرت در معرض دید هستند . مهمترین ویژه گی دشت لهواز برخورداری از کندو های عسل کوهی یا وحشی فراوان بر درختان کنار و یا بر صخره های کوهستانی ان بود که هر ساله در فصل برداشت علاقه مندان را به انجا میکشاند . این رشته کوه شمالی و دارای صخره ها و پرتگاههای غیر قابل نفوذ زیستگاه مهم بز و کل بود . همانند سد عظیمی مقابل دشت خودنمایی میکند . مهمترین و بلندترین مانع  طبیعی دشت را در بر گرفته است .از قدیم الایام هرچه بز کوهی و پازن در منطقه بود در این ناحیه وسیع و مرتفع زیست میکردند به سبب داشتن پناه گاه ها  ی قابل   اطمینان محل تجمع و زیست گرگ و کفتار و گاهی پلنگ و نوعی گربه  وحشی بود . راه مال رو نداشت و ویژه  چراگاه بز و گله های بز  صخره نورد بود . کمتر به جهت بافت سنگی زبر و خشن از چرای گوسفند یا میشها استفاده میشد . انتهای شرق رشته کوه شمالی دشت ،دره ی عمیق بدون گذرگاه بود که از شمال به جنوب و به گردنه پنج چاه ختم میشد که  هم دارای چند ( 5 )حلقه چاه کهن داشت و دارد .به همین علت آنرا منطقه پنج چاه نامند و اینجا در گذشته اتفاقات در خور توجهی رخ داده است . محل قشلاق و یژه عزیزان طایفه فرهادی بود که نزدیکترین همسایه دشت بود . فاصله  اندکی تا  هموار ترین  قسمت و دروازه دشت  بی انتهای روبرو میگردد . ورودی اصلی و ماشین رو ی دشت از همین نقطه بود که از طریق دره پر تراکم و پر درخت از نوع کنار به شکل مارپیچ و دامنه علفزار به ابادیهای معروفی مانند حسن آباد و مارمه و روبه سوی بنارویه و جویم و سایر دهکده های اباد و سرانجام به سمت منطقه لارستان راه داشت .توپ و کلمب جنوبشرقی و ورودی راه اصلی گردنه دشت لهواز که چسبیده به حوضه جنوبی کم وسعت پنج چاه یا تخت کوهستانی مرتفع و گرد مانند واقعست که دارای  رگه های سفید  رنگ تا زرد و کرم کم رنگ و بافت گچی و آهکی داراست و چراگاه و زیستگاه اصلی قوچ و میش های وحشی در گذشته بود . این برج طبیعی که بنظردامنه قارچی راه راه ودور کمر و زیر چتر قله میچرخد و اطراف تکه کوه  همانند کمربندی سفید احاطه کرده است .گاهی مواج  بنظر میرسد . راه های دسترسی کمی دارد با وجود بافت گلی و سنگی اما از نقاط جنوبی و شرقی ان میتوان از ان صعود و به دشت قله ان رسید . از این دشت تمام مناطق اطراف دیده میشود . از این نقطه دشت قند قشلاق طایفه جوچین با فاصله بیشتری را شاید بتوان در روزهای پاک و صاف و شفاف دید . این قلعه طبیعی از جنوب به دره عظیمی در لابلای کوهستان درهم گره خورده پر از  درخت چه و بوته زار است   که دره خور نامیده میشود و باغ مرکبات ونخیلات بلند بالا خودنمایی میکند . این دره کاملا  محصوراز چند دامنه شیبدار حول محور با نیم قوسی نا منظم میچرخد . در عمق و دامنه با اب روان چشمه رودخانه ای و چند حلقه چاه منطقه خاص و بکر شخصی را شامل میشود که از بالا به دره همیشه  سبز و باریک و دامنه دار خوانده  میشو د . اغلب تپه های صخره ای پر از درختان بادام و چالی تیغه مانند و شمشیر گونه و کشیده و تیز و برنده هستند و قله یکنواخت ندارد . بجز غرب که به قله و رشته بلندی بنام پر پلنگی مرتفع ترین دامنه قسمت جنوبی ان است . از هر دو طرف بهتر بگوییم چند طرف دارای پرتگاههای شیب دار  عظیم نسبتا غیر قابل ورود است . همینطور که از خور جدا میشویم و به سمت جنوبی ترین منطقه  دشت میچرخیم نیمدوری میزنیم از درههای عمیق و دامنه ای تیغه مانند فاصله میگیریم و به ورودی دوم و ابتدای راه سنگلاخی   مال رویی واخیرا  ماشین رویی میرسیم که نامی زیبا و با معنا بنام چاه گورکی یا گوریکی برخود دارد و بیشتر از سایر نامها بر زبان است . پیرامون  این دره و دامنه   بجز اطراف چاه  گوریکی چهار فصل جولانگاه  انواع وحوش و پرندگان بود و تا کنون هم بازمانده پرندگانی چند گونه میتوان دید . این قسمت کلا به طایفه کلمبه ی و اولاد کاظم اختصاص داشت . واز طرفی با مشکلات رفت و امد پس از کش و قوسهای فراوان و پستی و بلندیهای پر درخت و دره ای و بالا و پایین رفتن ها به چهار رودخانه و در مسیر اصلی راه ارتباطی هود و بیدشهر و کوره و لارستان و از سمت غرب و شمال غرب به کاریان ابادی کهن و تاریخی و سرانجام به هرم و بیش از دهها روستا و ابادی معروف و همجوار با قشلاق میرسد  که تعداد فراوانی از ساکنین آن مکانها ها از اهالی باصر یها هستند که به مرور زمان و به مقتضیات زمان و مکان سکنی گزیده اند.ابتدا به  بلغان و دوباره به سمت بنارویه و جویم و فرشته جان و جلال اباد و در شمال به چغان و احمد محمودی و دریاچه فصلی هرم و کاریان منتهی و از سمتی هم به قشلاق ایل قشقایی  خرده دره و مبارک اباد و سر انجام جهرم و قیر و کارزین و سایر بلاد ادامه میابد . اما کمی دور تر از سمت شرق دشت هم دره های تو در تو و پره های تیغ مانند که مهمترین ان پر پلنگی به چاه گز در عمق یک دره کم وسعت با یک حلقه چاه قدیمی که متعلق به اولاد محمود و اولاد مهد خان و اواخر محل اصلی اتراق خاندان مرحوم سرمست قنبری و فرزندان تعلق داشت . که با دامنه های شیب دار محل تجمع میش و قوچ و سایر وحوش بود . زیستگاه  بسیار مناسب و چراگاه طبیعی و دارای مناظر بدیع و زیبایی در بهاران خلق میشد که انسان از تماشای همه ابعاد ان سیر نمیشد . طبیعت بکر ان پس از ترک ایل دست نخورده همچنان باقی بود تا ساکنان و صاحبان اصلی بر ان مستقر میشدند و به زندگی پاییز و زمستانی تا اوایل بهار سال بعد  سپری و دوباره کوچ و تنهایی و جا گذاشتن قشلاق و چرخ  کوچ و زندگی ادامه داشت . براحتی ورود به ان امکان پذیر نبود به سبب داشتن دره های متوالی و تکه دامنه های و گلوگاههای تنگ و باریک و پر درخت راهیابی مشکل بود بخصوص در تنهایی مشکل درندگان هم وجود داشت . کفتارهای درشت و گرگهای درنده هم جولان میزدند . حالت چرخشی و خلاصی از چاه گز از  نیمه غربی دشت جدا و به سوی نیمه  شمالی اصلی دشت لهواز و کندر و پرتگاه مهم و در خور توجه سر بودر و چشمه و چاه معروف بودر میرسیم که از چند جنبه دارای اهمیت فراوانیست . راه مال رویی سخت گذر از کهن ایام به سمت بلغان وجود داشته اما چند سالیست که راه ماشی رو یی احداث و به راحتی دستیابی به تمام نقاط دشت اتفاق افتاده است . این نقطه محل اتفاق مهم داستان ما قرار دارد که شکار و قتل عام کبک و سایر وحوش در تابستان و در غیاب ایل اغلب در این نقطه خاص جغرافیایی اتفاق می افتاد . اما سایر مشخصات وجودی دشت لهواز که گفتنیست اینست که : دشتی که نیمه شمالی ان بسیار تخت و هموار و نیمه جنوبی ان با شیب ملایم به یک دره کم عمق در مرکز میرسد و در واقع دشت بدو نیم میشود . نواری پر پشت و متراکم از درختان  کنار کهنسال  و یک حلقه چاه بسیار عمیق در میانه دشت ودر کنار دره سراسری از زمانهای گذشته بیادگار مانده و زمانی هم از اب ان استفاده میشده است .دربخش جنوبی و حوالی چاه گوریکی فقط یک اب انبار ( برکه شکسته که تا نیمه تابستان و شاید تا پاییز دارای اب  ذخیره شده باران است . درختان کنار پراکنده در دل دشت بجز در دل و کناره دره مرکزی وجود ندارد به سبب تجمع بیشتر اهالی ساکن در دشت اغلب درختان و بوته ها قطع شده  و پایان یافته است. در زمانهای گذشته درختان منطقه دشت فراوان بوده البته هنوز تک درختانی در ابتدای دامنه دشت بچشم میخورد که جایگاه لانه سازی پرندگان بومی است . ساختار دشت به لحاظ وسعت و زیستگاه مناسب در تمام فصول جایگاه آهو و در دامنه ها قوچ و میش کوهی بود . از دیگر مشخصات ان وجود پرندگانی نظیر هوبره درشترین پرنده منطقه و چغروک به شکل هوبره اما کوچکتر اندام و کبک و تیهو و سایر پرندگان بوفور یافت میشد . نعمت خداوند انقدر فراوان بود و مردم بی نیاز،   در پی نابودی انها نبودند وتنها در حالت تفرج و تفریحی به  شکاراقدام میکردند . اما با زاد و ولد بهاره دوباره کمبود ها جایگزین میشد . در غیاب ایل همه نشانه های ایل از جمله دامها و ادمها بیکباره منطقه را ترک میکردند وحتی معروفست که میگویند انجا کو کو هم اواز نمیخواند کنایه از خلوتی و تخلیه محض از انسان و مایملک اوست . هیچی موجودی زنده ای از ایل  حتی حیوان وامانده و لنگی هم ابدا یافت نمیشد دشتی که گاهی از تردد و حرکت جمعی بخش مهمی از ایل مجال گفتگو هم نداشت با ترک ایل هیچ جنبنده ای چه شب چه روز( نسا ) زیر سایه و بر افتاب وجود نداشت منظره عجیب و متحیر کننده از خلوتی ان برای انسان که موجودی اجتمایی و نیاز به رفاقت و هم نشین و هم صحبتی دارد وحشتناک و گیج کننده است.اگر  فردی تمایل داشته باشد شب و روز تنهایی را پیکار   یا  بی کار  و خود خواسته و نا خواسته گذرش انجا بیافتد کسل کننده و تا حدی رعب اور خواهد بود  . شب و روز در غیاب دوباره ایل قوچهای کوچک اندام از نژاد قوچ لاری  و آهو ها به راحتی و فارغ از هر خطری در همه قسمتهای دشت وسیع پرسه میزدند و جولان میدادند . بجز افرادی برای جمع اوری عسل کوهی و گاهی شبها برای شکار از ابادیهای اطراف انهم بطور محدود دوراز  افتاده ترین وخلوترین منطقه قشلاق حضوری موقت در دشت لهواز داشتند  . از شدت گرما ی تابستان و اوایل پاییز هیچکس توانای حضور دایم در ان دشت نداشت بخصوص که اب چاه و چشمه ها فرو کش و روبه نقصان و دستیابی به اب مشکلتر بود .هر چند که اب برخی چشمه ها زالو دار دایمی بود . انگلهایی که فقط در این فصل به زبان و پوزه حیوانات وحشی میچسبید وتا مدتها به میزبانی و میهمانی یکدیگر مشغول بودند . انقدر خون حیوان را می مکید تا سیر چاق و فربه و خود را رها میکرد ولی به قیمت درد و رنج و بیماری و لاغری حیوان می انجامید . هم چون دامهای اهلی در فصل ورود به دشت در نیمه پاییزبه بعد گاهی دیر تر و گاهی زودتر فرا میرسیدند ، این قصه ادامه داشت . گاهی از بی توجهی به زبان و دهان انسان هم راه پیدا میکرد، به زیر زبان میچسبید و جا خوش میکرد . اما راه درمان و رفع ان توسط افراد با تجربه وجود داشت . اما اصل ماجرا زمانی شروع شد که سلیمان برای شکار از ایل جدا شد . و فرسنگها را باید طی میکرد به دشت لهواز شکار گاه دایمی در غیاب ایل برسد شهر به شهر و روستا به روستا با پای پیاده و سوار بر خودرو بخش نهایی مسیر را با موتور باید میپیمودتا به تنهایی به دشت عاری و خالی از انسان برسد .  .در فصولی از گرم سال بهیچ وجه امکان سیر و سیاحت و گردش حتی  امور کاری هم به صلاح هیچکس نبوده و نیست که پا را به دشت بگذارد . هم هوا فوق العاده گرم و کشنده و هم اسیر ات موذی از قبیل زنبورهای هجومی و تشنه  کام خواهد شد . دشتی به این زیبایی در فصولی از سال مانند بهار ناگهان به جهنمی به تمام معنا برای واردین ان در فصول نا مناسب تبدیل می  شد . اما شکار نا جوانمردانه سختی و ملامت نمی پذیرد . او تفنگ ساچمه ای خود را لول و قنداق کرده بود و از شوق ورود به دشت و ناملایمات و گرما و سایر خطرات را نادیده و حس نکرده ، سر از پا نمی شناخت . معمولا برای شکار کبک همه سختیها و مصایب پیش رو را پذیرفته بود و قدم پیش نهاده و تک تنها روانه دشت بود  انهم بخشی از عرض دشت را  پیمایش و به مقصد رسیده بود . از شدت گرما مجال و اجازه فعالیت نداشت . از شدت گرما تا غروب  اوایل شب  اول بایستی صبورباشد و در سایه کمر و درختان کنار چسبیده و  آویزان به ته صخره استراحت کند . در اخرین توان جوشش چشمه چاه سر بودر محو تماشای یورش موجودات تشنه  بود و جدال و نزاع بشدت ادامه داشت . همه  برای مالکیت اب  در تلاش  بر اندازی یا دور کردن دیگر موجودات بودند . بیشترین حجم ازدحام را زنبور های سرخ و زرد بود که با  تجمع  خود اجازه ورود هیچ حیوانی دیگر را نمیدادند . لاشه بسیاری از زنبورها و ات و بعضی موجودات کوچک جثه در اطراف چشمه دیده میشد با وجود روبه نقصان رفتن اب و بوی نا مطبوع و نا مطلوب موجودات چاره ای بجز رفع تشنگی نداشتند . در اوقات گرم و تفتیده ایام تابستان و پاییز این زنبو های سرخ و درشت پیکر و نیش و زهر دار بودند که حرف اول را میزدند . بنوعی موجودات ریز ترباید  اجازه ورود و استفاده از اب گندیده را داشته باشند . اب زلال و گوارا پس از خروج ناگهانی از درز صخره به محض فرو ریختن در حوضچه های متعدد در اندک زمانی آلوده و گندیده و تهوع آور میشد . بوی لجن  اغشته به اجساد گندیده موجودات تلف شده  خود سبب حضور پاره ای موجودات دیگر برای ارتزاق و بهره خوراکی گردیده بود و اوضاع چشمه و چاه بحرانی و هر دم بیل و پر تراقیک بود حتی انسان هم نه جرات و نه رغبت حضور بر سر چشمه و اطراف ان را داشت . حتی پرندگان شکاری با وجود عطش با حضور دسته جمعی زنبورها باید صیر کنند تا از تجمع زنبورها کاسته شود و بر حوضچه ها حضور یابند و ابی نوش جان کنند . مبارزه برای بقا همچنان ادامه داشت . کم توانها و موجودات ضعیف یا اجازه ورود نداشتند یا شهامت بخرج داده و با مایه جان در میان نهاده و برایشان گران تمام میشد جانشان در خطر می افتاد برای تصاحب جرعه ای اب صحنه وحشتناکی می افریدند . مبارزه بی امان برای زنده ماندن ان دسته از موجوداتی که تاب و تحمل تشنگی نداشتند بیشتر نمود داشت  . پرندگان ریز و درشت هم با نوک زدن چندی در اب لذت چشیدن اب را از دست داده  بال ن فرار را بر قرار ترجیح میدادند . جنگی تمام عیار بر سر تصاحب اب که همه را وادار به ستیزه جویی کرده بود ادامه داشت . همه را در گیر نزاع و چنگ اندازی بهم  کرده بود .  هیچ موجودی صد در صد  در امان نبود و جان همه در خطر از دیگری بود. حتی زنبورهای گستاخ و مغرور و صاحب بلا منازع دشت بیکران و پر اب ترین منبع باقی مانده دشت خالی از سکنه انسانی بنوعی با زور و زور گویی  وبا تلفات جزی جای پای خود را محکم نگه داشته بودند . حال با چنین اوضاع و احوالی یک انسان به چه امید وسودا و  سودی قادر خواهد بود در اندک زمانی به چند قدمی اب  قدم گذاشته ، وارد گود معرکه گیری شود .از محالات بود که انسان بدون اندیشیدن راه حل مناسبی در آنوقت روز پا پیش نهد . همه یکدیگر را به چشم دشمن قهار مینگریستند . چاره ای برای سلیمان نبود بجز صبر کردن و کاسته شدن حجم  موجودات که بنوبت بهره ای از اب میبردند و دور میشدند . زنبورهای م با وجود سیراب شدن مهلکه را فعلا ترک نکرده و  پشته بر پشته بر هم سوار و درخشش سرخ فام خود را برخ تمام موجودات حاضر میکشدند . با پایین رفتن آفتاب به لب کوه  و رسیدن سایه و اندکی خنکای  هوا از تجمع موجودات کاسته و کم کم آرامش بر قرار میشد . او هم باید تلاش زیرکانه خود را میکرد و از لانه امن خود خارج و به هدف خود فکر میکرد . برای نیل به هدف خویش اول باید اتاقک کمینگاه خود ( کچه )را درست و راست و باز سازی میکرد . با وجود گرمی هوا باید کار را شروع میکرد لذا فرصت زیادی با این جو و اوضاع نداشت . مدت زیادی نمی توانست در میان در گیری اینهمه موجودات زمینی و هوایی دوام اورد . سنگهای داغ ریخته شده را بر هم سوار کرد و کم کم در چند ساعت باقی مانده به  شب ،خانه ای سنگی و ایمن از نو بنا کرد . اتاقی که در آینده بلای جان ده ها گونه موجود و حیوان ریز و درشت خواهد بود . در چهار گوشه  روزنه هایی برای پاییدن و شلیک کردن تیر تجهیز کرد . در دلش با نصب هر سنگ موجی از شادی کاذب برای شلیک و شکار غنج میزد . طوریکه دیگر گرما بر او کارگر نیافتاد و پیوسته در تدارک ساخت کامل پناهگاه و سنگر اصلی نابودی پرندگان و حیوانان وحشی احتمالی ورود به حریم چشمه چاه بود . سر انجام سنگر ساخته و با فاصله مناسب و مسلط بر آبشخور چشمه و تمام جوانب کوهستان قرار داشت . چند بار هم تفنگ خود را آزمایشی به چرخش در آورد تا مبادا عیب و نقصی در کار باشد .اینک شب را در جایی دورتر از چشمه  در کناره  دشت خلوت و بدون سکنه انسان و دور ترین مکان از محله و دهکده ها  باید سپری کند و فردا صبح زود  کار و شانس  خود را بیازماید . فردا صبح زود زمان پرنده خوان بر خاست . با وجود بیخوابی شب گذشته  با عجله برخاست تا فرصت از کف  نرفته از شیب صخره ای دره نیم هلالی به آرامی پایین و در مخفی گاه و یا کمینگاه آرام گرفت . وقت حوصله سر رفتنبود  وبه  انتطار پرندگان تشنه نشست . پرندگان در حال آواز خوانی   بسوی چشمه  سرازیر شدند . با آواز خوانی بالای شفق دره کم کم سر و کله کبکها که دسته جمعی و ، یکی یکی با احتیاط وارد گود و مهلکه و نوشیدن اب میشدند . تعداد زیادی کبک و تیهو به جمع انان اضافه گشت . حال وقت شلیک نهایی و بزمین ریختن شکار بود. قلبش در این زمان به تپش افتاد . لحظه حساس و خوبی پیش امده بود. از طرفی نهیب و ناله تفنگ حد اقل تا یکی دو ساعت ارامش کوهستان را بهم میریخت و دیگر وقت طلایی از بین میرفت . با گرم شدن هوا و سر رسیدن همه موجودات و ات خطرناک و گزنده منظره روز قبل تکرار میشد . از این حیث دچار تردید در شلیک شده بود از طرفی فقط همین یکبار شانس یکروزه را داشت  . با خود کلنجار رفت که شلیک کنم  یا نه و با عجله ر درون کمینگاه تفنگ را در فضای محدود چرخاند تا از زاویه مناسب و روزنه با دید کامل حد اکثر شکار نصیبش شود اما از بد شانسی اینبار لوله تفنگ به بخشی از کمینگاه سنگی بشدت بر خورد  و بخشی از کچه فرو ریخت انهم با صدای اخطار دهنده به تمام پرندگان و خزندگان آماده نوشیدن اب از چشمه . همه موجودات اب نوشیده و ننوشیده و اماده پرش به تجمع اطراف چشمه رمیدند و پریدند همه پر زدند و تمام آرزو ها به یغما رفت اطراف چشمه خالی از جنبندگان شد . لعنت جانانه به خود و اقبالش فرستاد از این بی توجهی و عدم شلیک بموقع به تجمع پرندگان روی لبه و اطراف چشمه  چاه . همه چیز خراب و شانس مجدد در پیش بود . دوباره از کمینگاه خارج و بخش ویران شده را علنی با ایجاد بهم خوردن صدای سنگها و گاهی ریزش خرده سنگها  را چید و مرتب کرد .همه اعضای منتظر کوهستان را به توجه و تماشا از راه دور وا داشت . دوباره نشتن درون دخمه گرم و انتظار طولانی و فرصت مجدد اورا عصبی و ناراحت ساخت.اینبار تصمیم جدی گرفت سر فرصت مناسب اقدام به تیر اندازی خواهد کرد و خود را از این کمینگاه نا مناسب رهایی خواهد بخشید حد اقل یکساعت بطول انجامید که دوباره نیمی از رمیدگان و پرندگان تازه وارد به سرک کشیدن و چشم نداختن و کم کم پایین پریدن را آغاز کردند . شادی موقت به او داشت بر میگشت تا اماده شلیک به جمع تشنگان بی خبر از همه جا شود . چه مصیبتی به جمع تشنگان روی آورده بود خود را جمع و جور کرد و تفنگ را به بغل کشید و اندکی نیم خیز شد از ترس ریختن خانه سنگی بر سرش با ته به زمین افتاد اما بدون صدا دوباره هدف گیری کرد که دست بر ماشه ببرد ، در این حین ناگهان دهانش از تعجب باز ماند چه شانس و چه اقبالی . دست نگه داشت . گله گوسفندان کوهی شامل میش و قوچ در افق ایستاده و محل ورود خودرا پاکسازی میکردند تا درفرصت مناسب از صخره ها  پایین پریده و آبی نوش کنند  و از محل پر خطر دور شوند. انها خیلی خیلی اگاهی به خطرات روی چشمه ها  و اطراف داشتند و تا حدی از خطرات سالانه بر لب اب و پیش بینی لازم را بعمل اورده بودند . چند کل و بز هم با عجله خود را از کمر آئیزان و بی پروا از قوچ و میشها زودتر خود را  لابلای سنگهای بزرگ و نا منظم دره به ارامی و با دقت قدم پیش میگذاشتند . اینبار شکار قوچ و میش دلش را حسابی برده بود . شکار کبک تبدیل به شکار قوچ وحشی شده بود . همه یکی یکی وارد دره شدند و یکدم پوزه بر اب زدند اما زاویه نا مناسب بود و از دید کمینگاه تا حدی بر خلاف روزنه مناسب در حال نوشیدن و برخی جست و خیز بودند . وقت طلایی را داشت از دست میداد . خود را چند باره چرخاند تا انی شلیک کند فاصله خوب و ایده ال و روزنه هم مناسب بود ولی فکر اساسی برای تعویض فشنگ را نکرده بود . یک ان دست بر ماشه یادش امد که فشنگ ساچمه درسر سوزن قرار دارد و باید فشنگ را تعویض و آنگهی شلیک کند . اما این موقعیت در دسترس نبود نه شکار ها پایبند لب اب و نه کمینگاه گنجایش باز و بسته کردن و جایگزینی فشنگ داشت بازهم با ایجاد سر و صدا شانس خود را هدر رفته میدانست شکار ها داشند خود را از چشمه جدا میکردند و اخرین راس هنوز پوز بر آب داشت که تصمیم انی گرفت که با همین قشنگ کبک زنی (ساچمه ) شانس خود را بیازماید. تفنگ درست و حسابی به بغل رفت و دست بر ماشه با هیجان زیاد از حد  ماشه را  فشار اورد  با دود و صدا و لرزش دوباره خانه بر سرش خراب شد اما دلخوش به نتیجه کار و شکار خود را از لابلای سنگهای ریز و درشت بیرون کشید و تفنگ را هم خلاص کرد و بجای و محل دقیق شلیک دوید . بخیال خود که حال موفق به شکار چند راس شده است .ذوق زده و رقصان در میان ذرات غبار پراکنده در چند متری فضای درون دره نگریست اما چیزی نه بر بزمین  و نه شکاری دور و بر خود دید . کمی مکث کرد .آثار خطی خون بر صخره سنگها دید و خط را دنبال کرد خطها به نقطه تبدیل شده بود و هر چه جلوتر میرفت فاصله نقاط از هم دور تر میشد .شاد از اینکه تیرش به هدف خورده و دارد آثار موفقیت را با حلاوت دنبال میکند تا سر انجام به زمین افتادن شکار ناجوانمردانه خود دست پیدا میکند خسته و کوفته از این بابت که دارد رد خون را کم کم گم میکند و از بس در دل گرما کوهگردی کرده که دارد از نفس میافتد و شاید از تشنگی خفه شود . ایا سر انجام نتیجه بی حاصل کار خود را میبیند دست از پا دراز تردست از  تعقیب رد شکاربرداشت ، نتنها نفعی برای او نداشت ، بلکه امکان داشت ازشدت  گرما و تشنگی هلاک شود پس از دوندگی بی نتیجه یک نیم   روز دست از کار کشید و روانه مرکز سر چشمه و محل  استقرارو کمینگاه  خود شد و از شدت گرما و هجوم زنبورها به هنگام برگشت ، بیش از این ماندن بر سر چاه و چشمه کم اب و سیل جمعیت  موجودات  قانون گریز را صلاح ندید .ترس از صدمات وارده  حتمی  بر سر رقابت دسترسی به  آب برای همیشه محل را ترک کرد و تجربه خوبی آموخت که شکار خود راه و رسمی دارد و ناجوانمردانه شلیک کردن انهم با کمین بسیار نفرت انگیز و خلاف مرام شکارچیان قدیمی وبا تجربه ، حتی پیشینیان است . بهمین سبب به خود قول داد هرگز لوله تفنگ خود را  به سمت هیچ موجود زنده نه دراز کند و نه دست برماشه زند . شاید تا اخر عمر بتوان جبران خطاها و اشتباهات گذشته را بنحوی جبران کند . او تا اخر عمر سر قول خود وفا دار ماند و عبارت شکار ممنوع را بر دست و چشم وذهن و افکار وحتی  اندام خود حک کرد . مهری بر سینه زد که هر گز بی عدالتی های روا داشته در حق محیط زیست  را نادیده نگیرد .پیوسته  شکار نا موفق و نا عادلانه عذابش میداد و از طرفداران سخت محیط زیست گردید و در مقام دفاع از شکار بی رویه  در کمینگاه وحوش شد  و سر انجام وصیت کرد که هر گز با این تفنگ به سمت هیچ شکاری شلیک نشود . در کهنسالی در درد و رنج و غذاب خود خواسته مینالید و بالا خره روزی از روزهای خوب خدا جان به جان افرین تسلیم کردو دستش از این دنیا کوتاه شد و با کوله باری خطاهای نا بخشودنی عازم سفر به آن دنیا گردید .این همه از گفتار و کلام خودش بود که آخر  پیری و اواخر عمر گناههای متعدد خود را بر میشمرد و در واپسین نفسهای خود نالید و در غصه غوطه ور بود . بر قرار و سلامت باشید

  گناه خود را بیش از ثوابش می پنداشت . شاد باشید  




تصویر های این بخش را آقای نصیر یوسفی ارسال کرده است با تشکر
محل فلش  که 50 سال قبل یک پزشک از بالای صخره سقوط و در گذشت .

این درخت چنار تنومند که زمانی در گذشته تاج عروس این بوستان و پارک جنگلی چشمه ابو المهدی بود . چشمه جوشان از قلب صخره فوران داشت و در همسایگی چشمه شرقی  آبریز و چشمه صم صم ( زمزم )- سم سم  گواه ورود مشتاقان طبیعت و کوهنورد و صخره نورد که البته تلفاتی هم در بر داشت چند سالی این درخت خشکیده استقامت کرد و از پای در نیامد تا دوباره اخیرا عمر به دنیا داشت و تازگی و  سبزی نیمه پیکر و قامت خود مرحله زنده شدن را برای بار دوم به اندک بازدید کنندگان حالیه خود  هدیه بخشید . اردوهای تفریحی آموزشی بسیاری بخود دیده است . حیف شد که چشمه خشکید و جوی اب خروشان را بر دید و بازدید طبیعت دوستان بیکباره برای مدت طولانی بست . دیگر صدای شر شر اب از زیر  و دهانه صخره نمی جوشد ونه سفره مسافران خسته و از راه دور آمده گسترده است و نه صدای  جیغ و داد و شادی کودکان و نه قدم زدن سالخوردگان و نه اردوی مدارس و دانشگاه و سایر ارگانها بر قرار و موج جمعیت حول محور جدول اب نمیچرخد . افسوس که تمام  چرخش اسباب بازی کودکان و صندلی های استراحت  خانواده ها رنگ باخته و به آهن قراضه مبدل گشته .  مردم اخر و عاقبت خاطرات زیادی  از آبادانی و محیط مصفای اب در( dor - pearl )گونه  به مثابه روشنی و شفاف عین اشک چشم ،در وقت  گذران تفریحات سالم در گذشته های دور و نزدیک از اینجا دارند . حال  افراد محلی هم چندان  رغبتی به دیدار و وقت گذرانی ندارند . یاد لته و مزرعه  آقای مشهدی مرتضی صحرا نورد که بو و طعم و رنگ سبزی و بالنگ (خیار سبز بدون کود و سموم )  و گوجه  سرخ و تازه ،  کلم و هویج و خلاصه ده ها نوع خوراکی و همراه و چاشنی خوراکی  برای مسافران و بومیان منطقه را خیلی ها هر گز فراموش نخواهند کرد  .روحش شاد مرد خوب و خدمت رسان به مردم محله قوام اباد و مسافران در راه بود .  همیشه روبه عصر سایه کمر و کوه البرز مانند منطقه کنار جاده خنکای بهاری و پاییزی مهمترین سبب آرامش و روح و  بدن  هر رهگذری را جلا  میبخشید . مهمتر اینکه تنها راه ارتباطی قدیمی شیراز - اصفهان تهران از کنار ان میگذشت و قهوه خانه و استراحت گاه اقای بهمنی هم کم کم از رونق افتاد به سبب گذر مسافران داخلی و خارجی و دمی استراحت که شوق دیدن  شهر شیراز را داشتند و برای اولین بار سفر میکردند . تصمیم خود را بر دوباره نشستن بر لب جو در ذهن داشتند . حیف شد همه با خشکیدن اب و چشمه تاریخی و کهن مر کز تفریحی که با درختان وحشی و انواع درختان کاشتنی بویژه توتره یا همان تمشک وحشی با بوته و درختچه خار دار همیشه در دو طرف جوی و جدول تعدادی علاقه مند را گرد خود جمع کرده بود . یاد ان دوران بخیر که خیلی زود گذشت و شاید دیگر تکرار نشود اگر هم اب و سبزه و درخت بیاید جوانی و شادابی نسلی از قدیم را نداشته و متعلق به نسل جدید با توقعات جدید خواهد بود تندرست باشید .


آقای کریم یوسفی فرد تلاش گر و احیا کننده  مزرعه گیاههان و بوته ها و گلهای اهلی و وحشی و بومی و غیر بومی و در کل مرد مهربان و میهمان دوست  در خانه و کاشانه و مزرعه بشدت زیبای حسین اباد کمین . البته این دو تصویر در باغ چشمه ابو المهدی حضور دارد .


نما های زیبا از مزرعه و راه میان مزرعه در کنار رودخانه سیوند که هم اکنون خشکی شدیدا  دامنگیر ان هم شده است . مزرعه اقای کریم یوسفی


آقای نصیر یوسفی  در مزارع زیبا و گاهی رویایی منطقه کمین



dried seevand River
موقعیت و نمودار چشمه ها و جاده قدیم شیراز- اصفهان و رودخانه سیوند . البته سرچشمه اصلی و محل دوباره خروج اب فاصله و شیب زیادی با هم دارد مجموعه آب دهی هر دو چشمه  کافی و مفید بود ، از آب  خروجی برای سیراب کردن باغ - پارک - بوستان ابو المهدی و اضافات ان برای کشت زراعت زمینهای کشاورزی  خارج از محدوده چشمه و پایین دست در مجاورت و اطراف رودخانه سیوند استفاده میشد .بعنوان یک ملک با ارزش و مرغوب در منطقه بشمار می آمد، تا زمانی که هم آب کافی داشت و هم جاده سراسری شمال جنوب ایران از عهد قدیم از این منطقه گذر میکرد . رودخانه مالا مال اب بود  و در فصولی گذر از ان بسختی از محل گدار امکان پذیر بود و بعدها دو پل نسبتا عظیم و کم پهنا و طویل به خود دید و بر اثر سیلابهای مهیب هر دو طوری سر نگون و نا پیدا شد که پل جدیدی و فی دو کیلومتر پایین تر از محل احداث  بعدا یکپارچه از زیر شن و ماسه کشف شد و مردم تا  مدتها برای گذر از رودخانه و رسیدن به جاده اصلی تا حدی جاده  بین المللی به خاطر مسیر منتهی به شیراز و تخت جمشید و پاسارگاد  تا نیمه بدن بدل اب میزدند و به شهر و دیار و مسافرت میرفتند . گذر از رودخانه  با پل در هم شکسته ، از روی پلی  که بنا به ضرب المثل معروف میگویند پلش انطرف رودخانه است، خود داستانها و ماجراهای عجیب و شنیدنی دارد و در جای دیگر اگر مجال بود به ان داستان خواهیم پرداخت


آیا میدانستید تهیه مطالب و پردازش و تنظیم و  درج ان برای استفاده دیگران وقت کافی  ، دقت زیاد ، تمرکز لازم ، و چند عامل مهم دیگر را طلب میکند .



به نام ایزد یکتا
The next story:About
هزار داستان -داستان بعدی:: در مورد نوجوانی از ایل که با کتک خوردن از پدر و قهر کردن و همراه شدن با کاروانی در حوالی حاجی آباد و رویدادهای جالب و اجتناب نا پذیر در شبی تار و ترسناک همرا با صداهای وحشتناک دره های بیابانی و در ادامه

بازدید کننده محترم هر گونه کاستی و خطای نوشتاری  خواسته و نا خواسته را طبق معمول برما ببخشید هم بابت طولانی شدن متن پوزش میخواهیم - illha


illha
بز حاضر ، حاضر
ایل ما  سر گذشتهای ساده و پیچیده  دارای  دردسر  های بسیاری  در فاصله حدود نزدیک به 500 کیلومتر بین سرحد و گرمسیر ، (بخصوص بهار و پاییز) و تابستان و زمستان بخود فراوان دیده است . گاهی داستان ساده تبدیل به ماجراهای پیچیده شده که حتی بزرگان و معتمدان هم براحتی قادر به حل ان مشکلات پدید آمده نبودند . دریکی از گذرگاههای باریک و نا متناسب و سخت گذر و باریک و طویل و محصور ازطرفی به رودخانه و کوهستان و کنار گذر، در بر گیرنده مزارع کشاورزی بود که براحتی گنجایش آنهمه  جمعیت گله و   کوچ  شامل بار و بنه را نداشته و انبوه مجموعه ایل در حال کوچ و گذر بدنبال یکدیگر بدون توقف مسیر طولانی را باید گذر میکرد تا به مسیر های گسترده و بدون محدودیت برسند . این داستان در حالی بوقوع پیوست که  در یکی از همان مسیر های محدو د از نظر تردد  و ترافیک فوق العاده سنگین جنبنده های ایل فقط با عرض کم و طول زیاد میبایستی برانند و حرکت کنند و دمی به عقب گردی هم فکر نکنند . مسیری در میانه مسیر طولانی، تا حدی گرمسیری و اختلاف سطح ارتفاع بین رودخانه و کوهستان با رشته کوه صخره ای کم ارتفاع و ادامه دار ،همچنان  یک راه قدیمی  برای تردد خودرو ها با همان مسیر و در یک راستا به سمت جنوب ،گاه گاهی انواعی از خودرو های قدیمی ، باری و سواری همچنان با محدودیت تردد بعلت وجود همزمان با کوچ  ایل ساعتها در راه بودند تا از ان تنگناهای باریک و  کم پیجدار بگذرند . برای حفاظت و امنیت   مسافران جاده، ساختمان چهار گوشی کوچک بنام پاسگاه ژاندارمری  طبق معمول روی تپه در کنار راه اصلی قرار داشت .  در تمام مسیر ایل و جاده عبور و مرور قدیمی چند ده  باب از این پستهای نگاهبانی در نقاط و مکانهای با ارتفاع بچشم میخورد .با فاصله کمی از راه و جاده عبوری و ایل راه عشایر رودخانه ای پر آب و خروشان و با ساحلی انبوه از انواع درختان در هم تنیده بموازات مسیر ایلراه بجلو و آبریز جنوب در حرکت دایمی بود . از هر نقطه ای روی تپه های گرد و پهن سنگی ، همه قسمتهای رودخانه و جاده و پاسگاه قدیمی در معرض دید همگان بود . بدترین مسیر گذرگاه ایل از چند جنبه  موردتوجه بود . مزارع کشاورزی ازجمله  محصولات جالیزی گرمسیری تا چند کیلو متر  مسیر ایل را محدود به گذر از جاده ماشین رو کرده بود و بنا چار در دو طرف جاده بخاطر وجود  مزارع  ، تمایل به چپ و راست جاده تا فرسنگها غیر ممکن بود فقط راهپیمایی ایل و  افرادش ، همه ، را از شر این راه پر ترافیک و سخت گذر نجات میداد . یکی از  مزارع آن روز و آن اتفاق ناگهانی ایل،   در خصوص مزارع تنباکو با مزه تلخ و بد بو برای دامها بود .گرچه دامها بخصوص بز ها بسیار فضول و هر از  چند گاهی میل سرک کشیدن به کناره مزارع و لب زدن به بوته ها و آزمایش مذاق خود بودند ، اما  همین دهان درازی بزهای غیر قابل مهار در مسیر سخت و باریک کار دست برخی خانواده های ایل میداد . موقعیت آن  مسیر  سبب اتفاق دردسر ساز و معطلی ایل به مدت طولانی گردید . طبق یک ضرب المثل معروف که میگویند : نادانی سنگی از لبه چاه بدرون می اندازد که صد عاقل از بیرون آوردن آن سنگ عاجزند .
حال  به داستان بپردازیم -  illha
illha
در گیرو دار و فشردگی حرکت و کوچ ایل به سمت قشلاق در میانه و فاصله بین سرحد تا گرمسیر در تنگنای  باریک و سخت، در هنگام گذر از کنار مزارع کشاورزی به سبب هجوم بیش از اندازه  گله ها ی قاطی با کوچ عشایر ، یک بزی از گله از روی کنجکاوی و شاید بوی تند بوته های تنباکو لب به بوته ای زد . این مزارع اغلب کشت تنباکو در استانه مرحله نخست  فصل برداشت بود . با این دهان درازی بز در میان موج سهمگین گله های در حال حرکت اوضاع ایل یکبار دیگر بهم ریخت . بد جوری جای سم بز و برگی فتاده از بوته تنباکو  رها شده صاحب مزرعه را خشمگین کرد . و با حالت پرخاشگری شکایت نزد پاسگاه میان راهی در مسیر ایل برد . یک مامور زبده و بهانه جو شلاق بدست بدنبال مجرم پیشقدم و شاکی بدنبال او در میان انهمه ترافیک ایل یکراست سراغ چوپان بینوایی رفت که بزش برای او و در مجموع برای ایل بزرگ درد سر تازه آفریده بود . با انگشت اتهام  ان گله و ان  چوپان بینوا را هدف قرار داد . داد میزد که بگیرید، همین چوپان مایه فساد و خسارت به مزرعه است .  مامور ویژه قبل از تحقیق و تفحص و تجسس از ابتدا با توپ پر و تشر و دشنام رو به چوپان میکرد که بیچاره از ترس از گله جدا و بدنبال راه فرار از دست مامور و صاحب مزرعه خود را جمع و جور میکرد . طوری  ترس بر اندام  او افتاده بود که احساس میکرد رگها و اندام بدنش دارد متلاشی میشود . در این افکار که اگر  بدست توانای مامور بیافتد با شلاق بلند چرمی چرخان در دستش تمام بدنش سیاه و کبود شده و یکی دو هفته را در بستر به استراحت و خواب و دارو نیاز مند خواهد بود . پس چاره را در فرار از دست مامور دید . کوله  بار سنگین را زمین  انداخت و راه فرار در پیش گرفت . از سرازیری تپه به سمت رودخانه و جنگل حاشیه دوان  دوان سرازیر شد . بدون اینکه فکر گله و سرنوشت گوسفندان مردم باشد . نجات جان در نگاه اول برایش مهمتر از هر چیز دیگری بود . درد سر های ایل در طول حیات ایل کم نبود . تازه کوچکترین خطا از یک نفر عواقب بد و ناجوری دامن گیر کلیه مجموعه میشد طبق ضرب المثل معروف تر و خشک با هم میسوخت . این مورد هم از همان قالبهای در گیر کننده ایل بود که تازه داشت شکل میگرفت . آن دوران برخی ماموران بدون تحقیق و برسی ابعاد حادثه ابتدا حکم را با اشد کتک کاری و جریمه به مرحله اجرا میگذاشتند و سپس سر فرصت به جمع اوری اسناد و مدارک و انجام تحقیقات میپرداختند تازه اگر شکایت علیه ان مامور و ان پاسگاه بیابانی مورد پی گیری فرد با شهامتی به مقامات بالاتر ارجاع و در خواست برسی و اعتراض میشد . او قبل از تشکیل پرونده و برسی و مشاهده مستندات و شواهد و آثار بر جامانده و بدون ارجاع پرونده به محاکم قضایی خود به منزله قاضی حکم میداد .البته بدون آگاهی از صحت و سقم قضیه و برسی ابعاد خسارت خود می برید و میدوخت و بعد جریمه و خسارت و صول میکرد . و کاری به عواقب ماجرای ان نداشت . معمولا کمتر کسی از ظلم ناحق در چنان برهه از زمان کوتاه کوچ و حرکت به مراجع مهمتر دیگر شکایت میبرد مگر ابعاد ان و جرایم خیلی سنگین و خدای ناکرده جبران ناپذیر بود. بهر حال مامور در پی چوپان با قدمهای تند و سپس به حالت دویدن به قصد تنبیه شدید و کوبیدن  کت و کول فرد خاطی را مصرانه تحت تعقیب داشت . اما چوپان هم با وجود تمرد و سرپیچی از فرمان ابدا تسلیم نشد و همچنان با نیم نگاهی به پشت سر فاصله را حفظ میکرد . تا شاید فرجی حاصل و از مخمصه دردسر ساز خلاصی پیدا کند و شلاق آماده کوبیدن به سر و بدن او فاصله اندازد . سرباز دوره دیده و تمرین و مشق کرده به مراتب زبده تر و قوی تر بود . مهمتر اینکه سر زور و قدرت دست مامور تعقیب کننده بود . خستگی چوپان و تعقیب نسبتا طولانی موجب  هر چه نزدیکتر شدن و  در نتیجه سبب دستگیر شدن وی میشد . این تعقیب و گریز در جهت دیگر حرکت  ایل انجام میشد .   چوپان از ایل و فامیل و یاری رسانان ، بریده بود  قطعآ از  ایل هم  بریده و حسابی دور شده بود . اندر قریب دستگیری و خفت گیر، شدن چوپان بود .  اگر تعقیب به پایان میرسید، چوپان دستگیر  میشد و بعد هم انتقال به پاسگاه برون مرزی و کتک مفصل بیرحمانه با شلاق چرمی تسمه ای حال و روزش را جا می آورند. انگاه خسارت و بازداشت و زندانی در ساختمان پاسگاه و ادامه ماجرای معمول در ان مرکز . همیشه افراد ایل بخصوص چوپانان  سابقه ماموران پاسگاه را در ذهن داشتند که رفتار خشن و پرخاشگری و کتک کوچکترین برنامه کاری انها بود . بهترین گزینه فرار و دستگیر نشدن افراد در وهله اول بود . بعد هم اگر شانس بیاورد و بزرگی از ایل بزودی  با خبر میشد شاید  مسئله را فیصله میدادند . ولو با فرار خود  به قیمت گم و گور شدن گله ، چوپان داستان ما هم همین تصمیم را گرفته بود .در این اثنا شیر دختری از تبار خوانین و بزرگان ایل که از ابتدا در جریان ماجرا بود و تعقیب و احتمالا دستگیری  و کتک کاری چوپانی از ایل را منصفانه نمیدانست با اسب خود برای کمک به فرد فراری از کوچ و  ایل جدا گشت و به تاخت بین هر دو  نفر رسید . بدون سوال و جواب به چوپان که تازه به قسمت جنگلی انبوه کنار رودخانه رسیده بود توصیه کرد فورا برای عدم دستگیری راهی بجز از درخت بالا رفتن نداری .شاید مامور تو را گم کند . با اسب سر کش خود سینه سپر کرد و مقابل مامور بحالت اعتراض ایستاد . تا سرعت او را بگیرد .  تا جوان فرصت گریز پیدا کند  و بدون معطلی  پنهان شود  . نقشه او خوب گرفت با دست و پا زدن چوپان مانند گربه از ترس از آن درخت تنومند و کلفت پیکر بالا رفت  البته دختر ایلی  حتی نام چوپان فراری  را هم نمی دانست. اما هم ایلی خود بود ،  وقتی از درخت تنومند و پر شاخ و برگ قابل استتار بالا رفت  قلب پر تپش او در سینه اش بالا و پایین میرفت و  از ترس آرام و قرار نداشت .با مجادله دختر سوار کار با مامور تا حدی بر خود مسلط و ارام گرفت و بعد از  سد ایجاد شدن  و پنهان شدن جوان ایل  سرباز به تعقیب و جستجو ادامه داد . اینجا موضوع همه گیر شد و از صدای فریاد مامور اول دیگر  ماموران  و افراد ایل تعداد زیادی در حال فرا رسیدن بودند  . ناگفته نماند که هیچ ماموری حق و تا حدی جرات دست بلند کردن روی ن و دختران ایل را نداشتند اما مامور مرتب  با فریاد و غرش ناهنجار با کلام پرخاشگری  مکرر او را متهم به دور کردن مجرم از دست مامور دولت محکوم میکرد . در اخرین نقطه محو شدن چوپان ایستاده بود و منتظر کمک از ماموران دیگر برای به دام انداختن فرد خاطی بود . درختی به غایت بزرگ و سایه دار حوالی ساعاتی قبل از نیمروز و گرمای پاییزی تعدادی از افراد ایل و مامو ران همه زیر سایه درخت حلقه زده و همه به  پندار خویش از چند و چون قضیه به نفع خود باب صحبت را باز کرده و همه مصرا خواستار پیدا کردن چوپان و اصل درستی قضیه متواری شدن او با  تعقیب مامور بودند . اما بجز دختر با شهامت  و خود فرد فراری هیچکس دیگر اطلاع دقیقی از محل پنهان شدن او  روی همان درخت که همه زیر سایه ان جلسه بی نتیجه گرفته بودند نداشت .بحث و جدال بالا گرفت تا مرز نزاع با یکدیگر پیش رفتند . اما عاقل مردی از ایل کمک کرد تا موضوع بخوبی و بدون در گیری خاتمه یابد . گروهها به شور و م پرداختند . مهمترین انگیزه افراد ایل برای نجات چوپان عدم راهیابی به ساختمان پاسگاه بود و تلاش میشد تا  در همین مکان به مرافعه پایا ن دهند . اما ماموران به این راحتی دست بردار نبودند . دو جرم بزرگ در میان بود ، اول فرار از چنگ قانون و دوم مانع شدن دختر ایل از دستیابی مامور دولت از دستگیری مجرم نکته قابل توجه ماموران و صحبت افراد ایل که کدام جرم و کدام مجرم مطابق کدام دلیل روبروی هم در مجادله سخت و نا برابر به مقابله کلامی میپرداختند . مردم از آنها شاکی بودند که گم شدن و سر به نیست شدن  یکی از افراد  ما با مسولیت مامور شما بوده و شکی نیست در مقابل  غرق شدن و یا بر اثر تعقیب به  چاه و چاله مسیر رودخانه و جنگل مفقود شدنش بهر دلیل مسبب اصلی شمایید .ماموران تاکید داشتند  تا پیدا شدن فرد خاطی شما و ایل متوقف میشود و دستور صادر شد و ایل در تنگنا سرنوشت و موقعیت مکانی  بدتر و نا مناسب تری قرار گرفت . عملا توقف ایل در  حال حرکت کاری مشکل اما سر پیچی از قانون هم کاری محال بود که در مقابل یکدیگر سنگینی میکرد .  اما مامور اصلی تعقیب کننده با تاکید میگفت دقیقا تا همین نقطه اخرین بار او را دیده بودم و همینجا بود که او غیبش زد . جایی همین اطراف و نزدیکیها پنهان شده باید هر طوری شده او را به چنگ اوریم او نباید از چنگ قانون فرار کند تا عبرتی شود برای دیگران .داستان تمامی که نداشت هیچ بلکه موجب مختل شدن ایل در بد ترین موقعیت کوچ و در هم شدن  (قاطی )تمامی گله و کوچها و نابسامانی این درگیری ساده بهمراه داشت که مسبب اصلی ان هم فرار جوان از دست مامور دولت بود  . چه وقت این بلای خسارت بار از سر ایل دست بر میداشت هیچکس نمی دانست . راه حل مناسب و منطقی بفکر و به مخیله هیچ فردی نمی رسید ، تا شاید موضوع پیشنهادی مورد  قبول ماموران قرار گیرد  . همچنان دستورات اکید در گوش همگان خوانده میشد تحت هیچ شرایطی توهین به ماموران دولتی نتنها پذیرفته نیست بلکه سر پیچی از ان مجازات سختی در پی دارد . افراد ایل هم از این بابت نگران بودند مگر حرف پس و پیش در حضور ماموران بزبان نیاوردند . دختر دانای ایل تنها فردی بود  که سعی بر دور کردن جماعت گرد امده در سایه درخت طاق سر به فلک کشیده وبا وسعت شاخ و برگهای تا افق دور شده اصرار داشت . جدال و تهدید بر دختر بیشتر شد و مقصر اصلی به فراری دادن جوان خطاکار  مطرح بود . هیچکس به عقل و فکرش نمیرسید که شاید فرد مفقود شده روی درختی که اکنون  بالا سرشان هست نگاهی بیاندازند و او را بجویند . دقیقا معلوم نبود که با پیداشدن فرد فراری داستان به چه صورتی در می امد . ایا اوضاع بهتر یا بدتر میشد . کلیه پرسنل پاسگاه حاضر بودند و افراد زیادی از ایل هم به هواخواهی چوپان و دختر ایل وارد ماجرای نا خواسته شده بودند .اینجا قدرت و زور در دستان ماموران دولتی بود که برای بر قراری نظم و انضباط  در پاسگاههای برون شهری شب و روز مستقر بودند .سر انجام مردان و تعدادی از افراد دولتی و افراد متفرقه  حاضر در گردهایی بدون نتیجه زیر درخت ،کنار رودخانه به تبادل نظر و م پرداختند . جوان بیچاره از شدت ترس و خستگی و عواقب پس از فرار بیخودی تصمیم گرفت خود را معرفی و به غائله پایان دهد هر چند که به زیان و تنبیه سخت او منجر میشد . در میان قرص دایره مردان خودی و ماموران در دو جبهه کنار هم لنگه ملکی ( گیوه ) خود را  از بالای درخت از پا جدا کرد و به منظور پایان ماجرا جویی و سر در گمی پایین انداخت . همه مات و مبهوت متوجه قضیه پنهان شدن او روی درختی که ساعتی در حال بحث و جدل در مورد گم شدنش پرداخته بودند ، شدند . قبل از فرود جوان از درخت ماموران ، تعیین تکلیف او را در پاسگاه مد نظر داشتند . بسختی با کمک مردم از درخت پایین امد و به جمع یاران پیوست اما تحت نظر ماموران بود . از ترس تنبیه  به خود میلرزید. قرار بر این شد که یکی از افراد ایل با وی به محل محاکمه او را همراهی کند . با همراهی یکی از افراد ایل   کمی دلگرم شد و بخود مسلط . صاحب مزرعه  هنوز ادعای خسارت کلی داشت . همه گفتگو کنان وارد ساختمان پاسگاه شدند . او مرتب زیر چشمی به مامور  خشمگین تعقیب کنند ه خود می نگریست . در حال تجسم و احساس تنبیه شدید شلاق بر پشتش بود . اما داستان با ورود هم ایلی خود بنحو دیگری شکل گرفت . وقتی از او سوال شد چرا از دست مامور فرار کردی ، داستان فرار خود را اینطور توضیح داد : بز فضولی کج دهانی کرد بر بوته تلخ تنباکو و تنها برگی از ان جدا و بعد فورا رها کرد . صاحب مزرعه عجول و بی ملاحظه نامردی کرد و داد و شکایت نزد  مامور پرخاشگر و دست به شلاق برد تا همه کاسه و کوزه بر سر من خل و بیچاره شکسته و الان هم در پیشگاه شمایم برای وصول و دریافت خسارت بدون تنبیه با شلاق چرمی و چرخان جناب رئیس که شما باشید . با گفتار لفظ قلمی و تا حدی کوبنده  ،لبخند  بر لبان رئیس و اکثر افراد حاضر در جلسه به اصطلاح باز خواست کننده  و تعیین جریمه تبدیل به خنده کشدار شد . رئیس گفت واقعا برای گفته های خود دلیل و مدرک هم داری .جوان با وجود غیر قابل قبول  بودن سند و مدرک  نزد انها با صدای رسا گفت البته بز حاضر هم حاضر جناب رئیس ! . آقای رئیس  صراحتا در میان جمع گفت : اگر گفته های شما درست بود  تو آزاد میشوی و در عوض  بجای شما این فرد صاحب مزرعه بابت ایجاد جو در گیری و شکایت دور از منطق و دور از واقع حبس خواهد شد . همگی بسوی مزرعه  خسارت دیده راهی شدند . ابتدا  از صاحب مزرعه خواسته شد محل خسارت  مزرعه خود را نشان دهد. هر دو تصدیق کردند هم چوپان جوان و هم صاحب مزرعه محل دقیق خورده شدن   بوته ها و لگد کوب شدن مزرعه را نشانه گذاری و معرفی کردند . هر چه اطراف مزرعه و مسیر حرکت گله را جستند بجز گفته چوپان ته مانده و له شده برگی از بوته تنباکو و دو جفت  رد پا و دست بزی کنار بوته در حاشیه مزرعه  چیز خاصی دیگر نیافتند . بزرگ مامور چنین گفت آفرین بر درستی و راستی گفتارت ،اما امان از ترسویی و فرار بی دلیل که همه را علاف خود کردی و ایل را به  زحمت و معطلی کشاندی . تو آزاد و مرخصی  . چوپان جوان با حس پیروز مندانه و رقص کنان به ایل و ادامه راه دراز خود پیوست . دقیقا قضیه همان فرد نادان و سنگ و چاه ویل است . شادمان باشید    -  illha


illha
illha


به نام خدا
داستان بعدی: هزار داستان - ماجرای زندگی یک زن

داستان خاطرات یک خانم معلم و ابتکار جالب وی در برابر عمل یکی از دانش آموزان کلاس دوم دیستان و اجرای یک ایده مفید و بقیه ماجرا ها در نشانی  - ایل ها
illha.mihanblog.com

illha


هزار داستان :

فرار نوجوانی از ایل و مشکل آفرینی برایخود و تمام افراد ایل- illha

فردای امروز که ایل در انتظار کوچ انهمچه کوچی اغاز راهی پر تلاطم  طولانی بسویدیار کهن و دور با حرکت گروهی مبارزه با مشکلات سخت پیش رو همه چیز در مجموعهآماده کوچ فردا بود . با اشتباه کوچکی سبب نواختن چند ترکه روی لمبه و کمر و پشتنوجوان مغرور از دست پدر فرود امد . پسر با جیغ و داد و فریاد عالمگیردست بر لمبهمالان و دردی تمام نشدنی راه بیابان در پیش گرفت و بد و بیراه بر پدر و جد و ابادش فرستاد و بعد در ادامههمی گفت و دور شد . تا غروب چیزی نمانده بود سر اندر بیابان نهاد و سر به هور رفت. بکجا معلوم نبود به دور دستها به جایی که دست ایل به او نرسد . خود سرانه تصمیمغیر منتطره گرفت تا  درس نامردی را به تک تک اعضای خانواده در سخترین و حساسترین روزهای عصر ایل در واپسین کوچ خود همه را به تکاپو و نگرانی وادارد . و حداقل کار او تاخیر در کوچ ایل ایجاد کرده باشد. آنقدر از منزل و چادر دور شد کهفاصله یکی دو روز کامل برای پیدا کردنش زمان میبرد . نیمی از مسیر را با دویدن تند سپری کرد .در حین دور شدن نه به تاریکی شبو نه خطر درندگان و نه به آب و خوراک فکر کرده بود .شب در یک سوم انتظارش از کلمسیر خود را تیره و تار و مهیب نمایان ساخت. شبی ترسناک در بیابانی بدون موجودییا اثری  ازدنباله ایل، فقط سیاهی و ترس هدیه دوازده ساعت آینده را داشت بسختی بر او تحمیلمیکرد . شب بدون امکانات و تنهایی در دل بیابانی که صدای سوسکها هم برایش وحشتناکبود چه رسد به عو عو روبهان و گرگهای گرسنه بدنبال خوراک شبانه پرسه ن دشت رازیر و رو و به کوهستان و دره های مجاور سرک می کشیدند . گرچه فرزند دشت و صحرا بوداما ترس در تنهایی مقوله ی جدا دست و پایش را فلج کرده بود .از حرکت خود سختپشیمان بود و راه برگشت هم ناهموار تر از اینکه فکر میکرد . مهار شب خیلی سخت بود ووفق دادن با ان سختر ترین گزینه بود . شب بیرحم و تلافی جو که در تمام عمرش نچشیدهبود . تاریکی بی اندازه تیره و کدر و دیوار مانند و ضخیم با اشکال متفاوت و متغییر هر جنبنده توانا و داناییرا بر زمین سست و بی غمخوار میخکوب میکرد . احساس میکرد از نیمه کره خاکی دارایمولفه ایمن جدا گشته و به نیمکره غیر مسی فقط برای چند موجود شب زی و تاریکیطلب وارد شده است . با خود گفت ای کاش چند ترکه دیگر نوش جان کرده بودم اما دچارسیاهی این شب دیجور نبودم .حالا قدر کتک ها و ترکه های پدر را حس میکرد . تاریکی خود ترس القا میکند چه رسد به همکاری موجوداتشب زنده داری که در بهترین زمان و مکان بیابانی در لذت رسیدن به لقمه چربی دامگسترانده اند و پی روزی خود شب را همراهی میکردند . بهر حال دچار ترس عمیق و افکارجور واجور رهایی از این مخمصه دیوانه وار او را تحت تاثیر روانی بد جوری مچالهکرده بود . از شدت ترس دو دست نهاده بر دو گوش شاید بتواند انرا تحمل کند . امافایده نداشت . دوباره دیوانه وار به  هر سو قدم نهاد و صدای جیغ و داد و مدد جست .اما کو مددکار و کو نیروی کمکی .طبق یک ضرب المثل ایلی که میگوید نا بینا از خداچه میخواهد ؟ دو چشم بینا او هم از خدا تقاضای کمک کرد . بلافاصله بر حسب اتفاقخدا برایش کمک فرستاد . صدای غم و لم و نا مفهوم و نا آشنا در دل تاریکی بگوششخورد . خوب که حواس راجمع کرد و گوشها تیز متوجه گذر اشباح انسان گونه به میان میامد . این جواب تقاضای من از خداست باید اگر دشمن هم بود به او پناه آورم . دنیایترس جهنمی من داشت تمام میشد از کله فریاد زدم کمک کمک . با شدت هر چه بیشتر فریام . تازه متوجه فاصله من تا انها شدم بسیار دور و با نزدیک شدن انها به من که دریک نقطه ثابت میخکوب بودم وضوح صدا بهتر و انسانی تر میشد . با فریاد های پیاپی مندو نفر از انها به نزدیکی من  از جهت  صدا فرا رسیدند .پرسید که هستی در این مکان تاریک و نا پیدا ؟ که هستی و کجایی وچه کمکی لازم داری . از بیگانگی و تنهایی و غریبی در امدم و با شادی به استقبالانها پریدم . برای مدتی زبان بند گرفته بودم و قادر به جوابگویی نبودم . مرا باخود به گروه در حال حرکت بردند . پس از پرسش و پاسخ انها هم خیلی دلسوزی کردند .مرا با کاروان  خود همرا ه ساختند .بسوی افق های مقابل کوهستان غربی مسیر .کاروانی بود از شهرو دیار سرزمینهای دور برای تجارت قماش و بار های الاغ و قاطر خود انباشته از وسایلتجاری بود که به شهر دیگر راهی بودند . 5یا 6 نفری بودند که در سر و ته و میانهکاروان کشیک میدادند . برای جلوگیری از غارت اموال و یا ریختن بار های با ارزش خودبطور متفرقه کاروان را هدایت میکردند . تنها دو نفر انها با من همراه بودند . بقیههر کدام وطیفه حفظ کاروان را بعهده داشتند . خیالم راحت بود که دیگر از ترس شب  نا سازگار لحظات قبل  خدا حافظی کرده بودم و ترسی از شب و شب زیان نداشتم .دوستان زیادی در جوارم بودند . سر قافله، پس ازراهپیمایی سه ساعته به دو سه ساعت بعد از نیمه شب رسیده بودیم وزمان و مکان حدود جغرافیایی کاروان را خبر داد . همه خرد و خسته وبرخی خواب آلود کج و راست بدنبال و کنار و جلو کاروان هم چنان به پیش میرفتیم . ازدور نور های ضعیفی پدیدار شد سر قافله، بانک زد که اینجا سرزمین امن حاجی اباد استبار ها را زمین و تا ساعتی استراحت دو باره در دم صبح را ه می افتیم. تعدادالاغ وقاطرها زیاد بود . قرار بود هر کدام بار سه حیوان را پیاده و مرتب زمین گذارند .من هم بلطف همراهی و جواب محبت ساعاتی در امنیت انها قصد کردم خدمت هر چند نا چیزکرده باشم . الاغها زیر بار سنگین این پا و ان پا میکردند . گویا منتظر بار برداریاز گرده خود بودند من هم در دل تاریکی به نزدیکترین الاغ رسیدم و طناب بسته بندی  بار رابا لمس و دنبال کردن گره ها باز کرده و رها ساختم . از زیر گاله دهان گشاد بسختی بلند کردم و تا کمر حیوانبالا اوردم با یک تک زور دیگر موفق شدم شاهکار خود را به اثبات برسانم  ( بار را از چهار پا به زمین بیاندازم )هنگامافتادن بار صدای شکستن و بهم خوردن چیزی برخاست ونتنها من بلکه نفرات دور از من همصدای تعجبشان عالمگیر شد. من تازه فهمیدم چه دسته گلی به اب داده ام . در اندکروشنایی کم فروغ افق روبرو مشاهده کردم که ای  وای که مصیبت بارم شد مایعی از زیر گاله (خورجین  پنبه ای دهانه گشاد) راه افتاده و در سراشیبی کم مانند جریان اب راه افتاده دستی بران مالیده و با لمس و بو و چشیدن فهمیدم که بد ترین اتفاق زندگی را مرتکب شده ام .با درک اینکه اوضاع خراب میشود ودر پناه الاغ ارام و پاور چین خود را از کاروانجدا کردم با کمی دور شدن پا به فرار و از محل بکلی دور شدم .خطا کرده بودم خرخطایی نا بخشودنی از روی ندانم کاری یکی از بارهای کاروان را بکلی نابود کردم .خیلی دویدم و دور شدم از کناره چاه ها و تپه های کاریزها سر و گردن و گوش را بهسمت اتراق کاروان قرار دادم منتظر نتیجه این واقعه شدم .   

افراد هر کدام بار قاطر و الاغ های نزدیک خود را به زمین گذاشتند و در خاتمه یکی  هم سراغ بار و محموله تمام شکستنی آمد . با تمام قوا بر هیکل خود کوبید فلانی بارگاله خاگی را تو هشتی ا گل، گفت نه نفر بعدی پرسان کرد تو بار خاگی را هشتی اگل گفتنه از نفر سوم با خشم و فریاد گفت تو اینکار را کردی گفت نه وهمینطور تا به نفرپنجم رسید ریشه ات  درآ تو بار و گاله خاگی هشتی اگل جواب شنید نه پس کی هشته اگل همه گروهی فریاد ن  گفتند نه ما نهشتیم اگل پس کی هشته اگل همه با هم گفتند پس همون کلکه  بارگاله خاگی را هشته اگل . همه تقصیرات  را بر گردن من انداختند بیچاره ها راست میگفتنداینجا بگرد انجا بگرد پس کو کلکه خوب معلومه هشته اگل و فرار کرده . افسوس انهابرخاست و مشتی بد و بیراه نثارم کردند . آتش افروختند و در روشنایی جهت جدا کردنخاگها در تلاش بودند . پس از سو سو زدن اخرین شعله های اتش و نور ضعیف سکوت شبانههمه جا را فرا گرفت و همه به خواب سنگین فرو رفتند . با نیش زدن اشعه افتاب عالمتاببر اندام خسته و مضطرب من از خواب سنگین بیدار شدم و به خود امدم و یادم از داستانو دسته گل اب داده دیشب  خودم افتادم . برخاستم سر منزلگاه کاروان ترک کرده و رفته  رسیدم تنهاتوده درهم خاگهای در هم شکسته و مشتی خاکستر اجاق گروه ناجی من در ان شب تار ورسیدن به محله و آبادی حاجی آباد  ایمن به فاصله نیم روز پیاده تا ایل راه پیمایی مدامداشتم و ان شب یکی از بدترین خاطرات من و یکی از بهترین تجربیا ت زندگی ایلی من بود . در واقع آموخته ام ،خوشفرمانی از پدر بود که دیگر دیر شده بود . کاری نمیشد کرد بجز ناله و افسوس ازروزگار فانی دلشاد و بی غم باشید دوستان نازنین    illha

نکته : غم و لم = اصلاحی ایلی به معنای صدای انسان تکی یا گروهی بطور نا مفهوم که آهنک صوت در کلام ادغام شده باشد .شبه اواز بی خبری از دیگران qomo lom

خاگ = تخم مرغ به برخی گویشهای فارسی زبانان یا دیگر زبانان khag

هشته اگل = منظور که این را ( هر چیزی )  از ارتفاع  زمین گذاشته Heshteh a gel

گاله = نوعی خورجین تمام دهانه گشاد از جنس بیشتر پنبه و احتمالا مو و پشم gale

هور و سر به هور = سر به بیابان گذاشتن بدون شناخت مقصد و در حال آوارگی زیاد در  گویش ایلی ،بگوش میرسید sar behur

کلکه = پسره  - نا شناس Kalake

خاطرات

illha




با با کوهی شیراز، یاد ایام بخیر - نصیر و علی حسین
 و فرامرز یوسفی  به اتفاق من  مربوط به سال 1356 خورشیدی- ارسال توسط آقای نصیر یوسفی از شیراز







نمایی تازه از شالیزارهای کمین - حسین آباد منطقه باصری نشین کلمبه ی - اولاد حاجی عزیز  ارسال توسط آقای قهرمان یوسفی مربوط به چند روز اخیر است



ارسال توسط اقای نصیر یوسفی سالهای گذشته در کنار رودخانه سیوند زمانی که اب جاری بود

نمایی از بلندیهای بادگیر حسین اباد کمین نصیر و محسن یوسفی سالهای گذشته =؟

زمان خدمت سر بازی اقای نصیر یوسفی تهران


به نام خدا

داستان بعدی " داستان محاصره تعدادی از باصری ها و دو نفر آلمانی  در برف غیر منتظره در غاری در کوههای سرحد  بمدت سه شبانه روز و رویداد های مربوط

به ان -این ماجرا در حدود 50 سال قبل بر میگردد !

حکایت لنگر موتور و از دست دادن پهلوان ایل در ایل ها هم اکنون قابل مشاهده است -
  illha.mihanbiog.com
لطفا خطا ها را بر ما خرده نگیرید - هر نوع نامی  در این داستان  غیر واقعی و قرار دادیست !
illha
هزار داستان :    - illha
ماجرای زندگی یک زن دردمند-هرکجا باشی پیشانی نوشت و سرنوشت همان است که رقم خورده است :از تلاش نمیتوان

چشم پوشی کرد---آیا براستی چنین است ؟

: همانا گفته اند هر کجا باشی همان آسمان  بالای سر و این زمین زیر پا - باز هم گفته اند که وجود هر چیزی از جمله

آدم ،سنگینی ان بر زمین و روزیش دست خداست .پس با حسادت نباید نسبت به سر و وضع همسایه غبطه خورد و انتظار کمک مالی

داشت - illha


در مورد وضعیت جغرافیایی محل و وقوع همه رویدادها سعی شده با مقدمه ای مختصر برای تجسم بهتر و نگاه دقیق خواننده توصیف باز ارایه شده در واقع دقیقا نمی دانیم که تا چه حد و چه نسبت خوانندگان عزیز به موقعیت  داستان تسلط پیدا می کنند . و ایا انتظار واقعی محل وقوع و شرایط محیطی توصیف شده را با رویداد داستان تطابق میدهند یا شاید در ذهن برخی مقدمه بی ربط با طرح داستان باشد؟ .نوشتن و طراحی و توصیف داستان واقعی کار بس دشوار و وقت گیر و تصحیح و چندبار روخوانی و جمله بندی و بر طرف کردن خطاها بار ها و بارها بازبینی دارد و با همکاری افکار و ذهن و خاطرات چند بار بشکل دست نویس و سر انجام تایپ و غلط گیری و نهایتا به مورد اجرا و تماشا قرار میگیرد کاری خسته کننده در عین لذت باربودن (کار   نوشتن ) به همراه دارد . خیر پیش مواظب سلامتی تن و روحتان باشید . illha
تعداد اندکی از دختران ایل در گذشته از خانواده جدا و با مردان غریبه و خارج از ایل به ازدواج با انان رضایت میدادند .صغری خانم یکی از دختران زیبا و جدا شده از کانون خانواده از ایل به شهر بود .از کودکی یتیم  شده بود که راضی  به ازدواج  با مردی شهری و با اسم و رسم و دارای مال و منال و بسیار ثروتمند، شده بود . او زندگی شهری در غربت را قبول دار شد و از کانون اصلی خانواده پدری و فامیل جدا و کلا از انها دست شست . در واقع خیلی زود و با سن کم ازدواج کرد دارای زندگی مستقل در شهری پر جمعیت را تازه داشت تجربه میکرد . زندگی شهر نشینی گرچه دارای رفاه و آسودگی  خاطر داشت اما دلش در میان خانواده و فامیل بود . حال مدتی بود که با این سبک جدید زندگی خو گرفته بود .شو هر  صغرا مرد تاجر و متمولی بود در اوج جوانی مال و ثروت قابل ملاحظه داشت . پیوسته در ایام سال متنواب در سفر بود .  با کاروانی از این شهر به ان شهر برای امر تجارت و معامله دایم در  سفر اجباری  بود . خانم جوان در جوار خانواده شوهر  ابتدا روزگار خوبی را سپری میکرد . با تولد اولین فرزند در خانواده بزرگمنش شوهرش ،عزیز و دردانه شد و  کسی یارای سر ناسازگاری با  او را نداشت . البته حسد ورزان  پنهانی با سلاح حسد ورزی او را هدف تیر های بلا قرار داده بودند . نزدیکترین کسانش  چشم دیدن وی را نداشتند . چه باید میکرد و چه رفتاری معقولانه  باید از او سر میزد ؟  . چشم دیدن این زن جوان و زیبا را از آن جهت که بخیالشان مانند مار و افعی بر اموال خانواده چنبره زده بود را  نداشتند . کاری هم از دستشان بر نمی امد بالا سر داشت و شوهر قدرتمند و قوی با اراده و صاحب اختیار داشت  . دوری بودن شوهر صغرا  از خانواده دلیلی بر  کمرنگ شدن قدرت خانوادگی او  و تسلط بر اعمال و رفتار نزدیکان بود .البته در خفا مادر شوهر و سایرین به او حسادت شدید همراه با خشم و تند خویی ابتدا آتش درون و گاهی سر برآ ورده و هرچه در مقابلشان بود را  کم کم داشت میسوزاند و نابود میکرد . بتدریج دخالتها رایج مانند برخی اقوام در جامعه شکل عیان بخود گرفته بود و زندگی ارام و آسوده وی را تحت تاثیر شدید قرار داده بود.مهمترین عامل رو انی برخورد های علنی از همه سمت در لفافه و کنایه تا دخالتهای مغرضانه ،او را بشدت نگران و ناراحت کرده بود چند سالی بهمین منوال شکایت و نیتی نزد شوهرش ادامه داشت و آقا (شوهر ) هم با مدارا با تمام لشکر خانوادگی هر دو طرف را دعوت به ارامش و دوستی میکرد . مسافرتهای آقا گاهی به چند ماه متوالی بطول می انجامید . کار تجارت هم با وجود شغل خوب و پر درآمد، اما دربدری و آوارگی ودور ی از خانواده بدترین قسمت داستان بود  . در غیاب شوهرش گاهی اقوام و فامیل پدری هم برای دوا و دکتر و خرید به سراغش می امدند و بیشتر اوقات سرش شلوغ بود . همه اطرافیان بدور از نظارت شوهر تاجرش  بد جوری چشم طمع به مال و اندوخته بانو  دوخته بودند . با تولد  تنها و اولین فرزند آنها  اگر چه مدتی آبها از آسیاب افتاد و همه سکوت اختیار کردند ، اما سودا گران  کار خود را به نحو احسن انجام میدادند . پدر و اقوام پدری از موقعیت مالی خانم بزرگ که حالا برای خود تجربه و فوت و فن زندگی را آموخته بود از یکطرف تقاضای وجه مالی برای خرید ملک در تامین آینده او و پسرش را پیشنهاد و وصول میکردند و از طرف دیگر اقوام شوهر حریصتر و قوی تر از همه با نفوذ و بشکلی زور آزمایی بیشتر اموالی را طلب میکردند،شامل پول و طلا و اموال منقول دیگر بود. خلاصه میگفتند که تا پول داری بقربان بند کیفت بگردم دقیقا حکایت از این قرار  بود که امروزه هم چنین وضعی کم و بیش هنوز در جوامع امروزی  پیشرفته هم  وجود دارد و مواردی را میبینیم و میشنویم .بگذریم، اما بانو در میان دو گروه رقابتی سخت و غافل گیرانه گرفتار شده بود ، برای رسیدن به  گردش و چرخش نسبی چرخ بادوام زندگی خویش بخشی از در آمد خانواده را وقف یا صرف  آرامش درونی و بیرونی اعضای هر دو  خانواده بزرگ فامیل  میکرد .مدیریت میانه روی برای بقای ادامه یک زندگی بدون شکست را در پیش گرفته و با همه از جمله دوست و دشمن مدارا میکرد .  در غیاب شوهر ش ناچار برای راضی نگه داشتن آنان سهمی از هزینه ها را  میبخشید . فرزندش هم کم کم داشت پر و بال میگرفت .شاید او تنها حافظ مال و جان و زندگی او و مدافع حقوق هردو باشد . اما از اقبال بد  خود و خوش شانسی دیگران ، بقول ضرب المثل معروف آن کاسه بشکست (سبو )  انگاه دنیا گشت بکام کاسه لیسان. هر چند خانم جوان در ناز و نعمت متعادل قرار داشت و هیچ کم و کسری احساس نمیکرد، اما  بواسطه موقعیت مالی که شوهرش از بهر  تجارت در اختیارش گذاشته بود ، کمک به افراد بی بضاعت هم جزیی از زندگی در  حال تلاطم وی بود . شاید هجوم افراد و طمع ورزی به اموال بهمین سبب بخشش او بود . برای آخرین بار که شوهرش بار سفر طولانی را بسته بود و اخرین نهار را سه نفره با لذت و آرامش میل کردند یک پاییز دلسرد و مایوس  کننده بود . آخرین سفارش ها و توصیه  خود و فرزندش را قبل از ترک به شهری دور دست و خارج از دسترس گوشزد کرد که اندکی شباهت به یک وصیت نامه طولانی برای فرد بر نگشتنی به زندگی دوباره داشت .این بار آخرین ناهار و آخرین خدا حافظی در ابتدای سفر تقریبا یکساله او  همراه با کاروان اجناس تجاری بود . از بد اقبالی علامات بیماری سختی در میانه راه در هفته اول سفرش بر او عارض شد و او را بسختی زمین گیر و بستری کرد. شهری بزرگ و معروف در مسیر ادامه سفرش بسیار دور تر از مقصد و دور از مبدا سفر نوید خوشحال کننده ی برای کارونیان و دوستانش نبود . اطبا هم کاری از دستشان بر نیامد و همانجا در بستر بیماری با زندگی و زن و بچه و کاروان تجاری وداع ابدی گفت و با اندک هزینه مراسم دفن در محله معروف در ارامستانی پر زرق و برق به خاک ابدی تعلق گرفت . بناچار کاروان براه خود ادامه داد بدون مرد صاحب نام و معروف و سر شناس کاروان در مسیر همیشگی سفرهای کاری  رفت و آمد ،دیگر فرد کلیدی و راه بلد را همراه نداشتند .پس از  سالها تجارت این واقعه اسفناک رخ داد  در اوج  جوانی و تا   میانسالی و کهنسالی خیلی فاصله داشت تا این چرخ دوار زندگی را بسلامت بچرخاند .این بار رفیق نیمه را ه نتوانست سفر خود را به سر انجام برساند . در گذشت او در خاک غربت تمام رشته های  افکار خود و آینده زن و فرزند را با این وصف و حال با برخورد اطرافیان روبه تباهی خواهد رفت  . از آن جهت که بهانه و فرصت تلافی و حیف و میل دارایی او و خانواده بر باد خواهد رفت . موقعیت برای طمع ورزان بخوبی جور شد .به اصطلاح میخ طلایی  او  هم در غربت و تنهایی دور از وطن به زمین سرد کوبیده شد .

illha
مثلی ایلی میگوید ای امان از مرگ و صد امان از پس مرگ که پیش بینی میشد چه اتفاقی بر سر خانواده بی سرپرست خواهد افتاد . پس از بخاک سپرده شدن ، کاروان تجاری مملو از اموال گرانقیمت، ارزشمند  ، بدون سرپرست اموال راه خود را در پیش گرفت و نزدیک به سالی بی اموال به جمع چشم انتظاران به وطن باز گشت. تنها کار بزرگ و مهم گروه کاروانیان پس از مدتهای طولانی، رساندن خبر مرگ شوهر صغرا خانم ، بدون مقدمه و ناگهانی بود .که انها را در بهت و اضظراب ونابودی فرو برد . او  تک و تنها با فرزندی سرشار  از امید به اینده  که گمان میرفت فرزندی شایسته و سازنده  برای اجتماع  و پشتیبان مادر تنها باشد ، بیکباره از هم گسست!فشار و مشکلات زندگی و ناسازگاری امانش را بریده بود . ظلم و جور زمانه از یکطرف مرد خانه ش را از او جدا کرد و ستم و ستوه اطرافیان از طرف دیگر زندگی را بمانند زهری کشنده در حلقوم وی حیات و ادامه مسیر زندگی او و فرزندش را مختل و مسموم  میکرد . سرزنشها و زخم زبانها شنید و دم نزد محض آبرو و حیثیت خود برای تربیت فرزندش او را مصمم به ایستادگی و مقاومت در برابر طوفان سهمگین بر پا شده بر انگیخت .این رویدادها از طرف همه فامیل  که داشت او، فرزند صغیر و زندگیش  را یکجا می بلعید و سر نگونش میساخت . چه سختیها کشید و چه ملامتها . اول بدبختی او بود . شب و روزش در هم آمیخت . همه اموال و دارایی او تشتری شد . بجز اتاقی کوچک  همه را از او گرفتند و صاحب شدند .نه حامی از طرف خانواده پدری داشت ونه کوچکترین احترام و آرامش از سوی خانواده شوهرش . حتی کمی بعد  محتاج نان شب برای خود و فرزندش بود و برخی شبها سر بی شام بر زمین میگذاشت . مدتی بعد فرزندش را هم با نیرگ و کینه توزی و زور گویی ازش جدا کردند و قصدشان بریدن  تمام رشته های وابستگی به خانواده محتشم و گرانقدر و صاحب منصب اجدادی به تمام معنا بود . دستش از املاک و دارایی خانواده خود کوتاه شده بود  همان روندی که دورو بریهای نا مهربان فکر  ان را در سر می پروراندند ، پیش آمد .همین نیرنگ بازی مهم  هم براحتی عملی شد چنان جور و ستمی تحمل کرد که داشت مانند یخ ذره ذره آب میشد ،امروزش از دیروز بدتر و فردایش احتمالا ویرانتر از گذشته بنظر می امد .  باز هم  تا اخرین توان تحمل دم نمیزد و با تحمل زندگی بی فایده در کنج خانه شوهرش بسختی هر چه تمامتر دور از جماعت و  تحمل درد و رنج و عذاب، شب و روز  و ته مانده  عمر را سپری میکرد . زن جوانی که به امید صدها آرزوی زندگی شاد و لذت بخش و در کنار سایر فامیل با خوشی و خوشحالی به آینده بهتر فقط تصوری بیش نبود .  بدون دیدن فرزند خود ظلم مضاعف در حقش روا داشتند .  همه به خاطر مال و دارایی و پول بود با وجود تصاحب دارایی او، باز هم دست از ناسازگاری بر نمی داشتند . فراوان خانمهای جامعه ان روز بودند که تا سرحد مردن به زندگی ادامه میدادند . باز هم مثلی  ورد زبان آنان  بود ، دور و بریهای بد صفت و حریص بکار میبردند ،: لچک زن بیوه اولین دشمن اوست مبادا از منزل حتی  برای خرید نان  خارج شود !شدیدا  به خانم بیوه ،بال کوتاه و ضعیف گفته  و میشمردند . با همان نام و نشان بازهم زندگی با سخترین  شرایط دوران عمرش میگذشت . تا مجبور به روی آوردن به قالی بافی و تامین هزینه زندگی گردید . کم کم با تهیه پشم و نخ  هر ماهی یک قالیچه زیبا و خوش نقشه میبافت و تمام درد و رنجها و غصه خود را در هر گره به امانت میگذاشت . بتدریج زندگیش و حال و روزش اندکی بهتر و از زیر فشار هزینه زندگی خارج شد و مشتری های  خاصی برای قالیچه های خوش رنگ و نگارش در بازار پیدا شد . ماهی یک قالی از منزلش روانه بازار میشد و دوباره در انتظار مواد اولیه و بافت بعدی. تنها فردی که بدون واسطه قالیهای او را به بازار عرضه میکرد عاشق دست بافت های او،سر انجام عاشق خود  او شد و با واسطه یکی از فامیل خواستگاری ( هر چند سخت و غیر  منتظره و نا پسند از نگاه افراد بد بین و طماع )انجام و موافقت  ازدواج بسختی  از او گرفته شد . این بار  این وصلت  سبب شد وی  دو باره به خانه بخت جدید ،دوم  روانه شود  . بزودی از  بخت خوب از زیر سلطه همه افراد فامیل دو طرف خارج شد . شوهر دوم او مردی بازاری و مهربان و خوش قلب بود . چند سال متوالی با خوشی گذشت و گرچه هرگز درد و رنج روزگار گذشته را نمی توانست به دست فراموشی بسپارد اما مرد زندگی او اجازه ورود  به تالم و اندوه گذشته را از او سلب میکرد و زندگی در خوشی با جمع خانواده نو ادامه یافت .با  تولد سه پسر و دو دختر حاصل ازدواج دوم شد . بچه ها را بیاد گذشته بد و رفتار بیرحمانه فامیل خود دمی تنها نمیگذاشت و حساسیت عجیبی در پرورش فرزندان خود بخرج میداد.هرگز تا ورودی و خروجی مدرسه بچه ها را  رها نمیکرد. دیگر در حسرت  دیدن  فرزند ش ،از گذشته خبری نبود و سالها طول کشید که نه از فامیل خانواده شوهرش خبر داشت و نه از تنها پسرش که احتمالا الان جوانی رشید و بزرگ مردی برای خود بود .افراد قدیمی و فامیل دو طرف ،شاید  برخی زنده نبودند و یا سالخورده و فرتوت و قادر به راه رفتن هم نبودند . قید دیدن همه را خیلی پیشتر زده بود . با تحمیل سختی های بیشمار در حقش ، انتظار نمیرفت که از آنان به نیکی یاد کند . فکر کردن به گذشته نابود کننده ،هم فاجعه بود . از آنهمه جماعت فراوان دور و برش حتی  یک فرد و  آدم درست و حسابی نبود که با دخالت  از ظلم بسیار و ناملایمات وی بکاهد، برخی ترسو و از قدرتمندان در هراس بودند و بقیه هم به جهت طمع  به اندک سهم  یا بیشتر از دارایی  فقط خیره می نگریستند و کاری به جز چپاول اموالش  نداشتند ، ولی بدبختی های گریبانگیر او را ضمن بگردن روزگار انداختن ،بیشتر با آب و تاب نمایش میدادند . گاهی از وضع تاسف بار گذشته حال بدی به او دست میداد .  دو باره دل ستمدیده اش بفکر فرزندش افتاد. بارها در دل آرزو میکرد ای کاش جگر گوشه اش را برای یکبار میدید اگر چه دیدن او داغ دلش را تازه و غده چرکین بدبختی های گذشته را باز میکرد اما مادر بود و دلش هوای فرزندش میکرد .دیگر سرنوشت او بکلی تغییر و روند خوب و زندگی روبه روال مناسب داشت .غم و غصه ها بجز وصال تنها فرزندش در حال گذر و فراموشی بود . اما در یکی از روزهای عقد نازنین  کوچکتر دخترش در فصل شادی و گذر از سختی ها ،سحر گاهی زنگ در منزلش بصدا در آمد . با عجله دم در رفت تا در  ( درب )را گشود جوان رعنایی با قدبلند و خوش هیکل  اما رنجور و زرد گونه مقابلش ساکت و بیحرکت مانندفرد لال ایستاده بود و رویش به کوچه بود . نه حرفی میزد نه روی  بطرف مقابل بر میگرداند . خود چرخید تا رخش را ببیند تا چشم در چشم افتادند قیافه و ساختار چهره اش به پدر او  و شوهر ش شباهت عجیبی داشت . اسم و رسمش را پرسید . برای اطمینان چند سوال از او پرسید با  شنیدن جوابهای بیشتر او به اصل ماجرا پی برد هر چند در آغوش گرفتن او درد گذشته را مانند آوار بر سرش فرو ریخت، اما خجالت میکشید  هیکل نازدار  اندکی  خمیده و ناتوان او را به دیده فرزندی بنگرد . آه و افسوس چندان غم آلودی بدلش رخنه کرد که توان تحمل دیدن رخ عزیزش را با حال نزار نداشت . دو دست هوا کرد با التماس و دعای  تقاص از افرادی که از هول به چنگ آوردن ثروت خانوادگی فرزندش را به آن روز کشانده اند دردی عمدی در وجودش ریخته بودند که او را محتاج به دیگران به تمام معنا بی اراده و بسیار بدبخت و مطیع ساخته بود او را محتاج و غلام حلقه بگوش ساخته بودند تا براحتی به مقاصد خود دست بیابند. فرزندش گویا از قرار معلوم  در تهیه خوراک روزانه هم مشکل داشت  و در بدرمانند شمع سوخته فقط پوسته ای  سوخته از ان باقی بود .   قیافه فرزندی که در ذهن خود داشت با سر و وضع آشفته و نا مناسب  فعلی خیلی فاصله داشت .اولین بار بود که پس از جدا شدن از کودکی همدیگر را میدیدند و احساس دردمندی مشترک همانند گذشته دور  داشتند  .بازم در دل گفت ای کاش در ماندگی جگر گوشه ام را نمی دیدم و در حسرت زندگی و حال و روز ارزو ها او را همچنان در ذهن مجسم میکرد م . او گفت مادر جان شوهر شما مرد خوش قلب و مهربانی هست من با او وعده داشتم برای چندمین بار است او به من کمک میکند . لباس میخرد و نیاز مندیهای مرا بر طرف میکند . خدا سایه او را از سرتان کم نکند . مرد قابلی است . من که پدر  واقعی بالای سرم ندیدم لااقل اجازه بدین این چند صباح سایه اش بر سر من ناقابل هم باشد . با این همکلام شدن دل هر دو بسختی بیاد گذشته شکست .او با نا امیدی  دردناکی در پیچ کوچه پی سرنوشت خود رفت و مادر هم از حال زار فرزند بی سر و سامان خود بتنهایی  در آن لحظات ،سخت گریست . جشن و سرور تا عصر ادامه یافت تا اینکه اخرین خبر  در بحبوحه شادی، فوت تنها پسر صغرا خانم اخرین لحظات همان روز اتفاق افتاده بود .خبر فوت فرزند  امید و آرزوی اول،   او را در  وضع هولناکی فرو برد .با یاد اخرین نگاه مادر به فرزند جدا گشته در طی سالهای متوالی غم و غصه و گریه امانش نداد و همه را با اندوهی جانکاه پریشان کردو  بهم ریخت . با وجود مجلس شادی تنها جمع کوچکی از خواهران و برادران جدیدش و مادر و پدر دومش او را تا خانه ابدیش همراهی کردند . بعدها  همسر پسرش  و دو نوه نازنین او با آشنایی بر سر تربت فرزندش شناسایی شدند و دو خانواده دو باره از نسل نو و کهنه بهم پیوستند .  هم اینک وی در آستانه یکصدمین سال تولدش گاهی شعر و سروده های بینوایی غمناک سر میدهد . که مطلع آن اینست که : گاه گاهی برای گذر ایام و گذشته ها این عبارتها راهنوز زمزمه میکند :
- illha
من از ایام جوانی سودی ندیدم که میهمان آخر  را ببین چه دیدم

جوانی چه میهمان عزیزی به منزل   .سر شب آمد و شبگیر هم رفت 

من از جوانی خیری ندیدم . جوانی را هدر داده پیری را از نو خریدم
.بدور از غم و غصه باشید نازنینان


به نام خدا
 مجموعه هزار  داستان :داستان بعدی : .تا گوساله گاو گردد ، دل صاحبش آب گردد
این تصویر ارسالیست
بهر حال نارسایی ها و خطاهای زمانی و مکانی و طولانی بودن حکایت را بر ما ببخشید طبق معمول هر داستان
.البته داستان خلاصه شده است  حدود ا داستان کلا به یک سوم  اندازه  اصلی   خلاصه شده است .با پوزش illha

شامور - شاهمورد - برخی معتقدند بانوی محلی شاه محلی در منطقه حکومت داشته بنام شاه مهری

نمایی از حال حاضر رودخانه پر فراز و نشیب سوبتن - سوبتان  در قلب ییلاق و نقطه مرکزی اسقرار ایل در گذشته
illha
. گرسنگی و سرما زدگی و شاید هجوم درندگان بویژه خرسها نگرانی عمده گروه بود . از شش  نفر خودی سه نفر از انها دنیا دیده و سرد و گرم چشیده بودند و با تجربه کافی در هر زمینه ، مورد اطمینان گروه بودند   .انان شاهد فرود برف با گلوله ها درشت  و انباشته شدن در مقابل دهانه غار تا پایان شب به مسدود شدن دهانه غار فکر میکردند ،بخصوص با وزش باد تند و در هم پیچیدن دانه های برف و تبدیل به کولاک از سمت جنوب تا دومتری از دهانه در حال پیشروی و انباشته شدن بود تنها آتش افروزی مدام یکی از راههای احتیاطی و مواظبت از خود می دانستند . زمان  دو سه ساعت از نیمه شب گذشته  وضعیت داشت به حالت بحرانی مبدل میگشت . کاری بیش از این ازآنان  بر نمی آمد . باید منتظر توقف برف و خارج شدن از وضع بحرانی  باشند در هر وضعیتی باید تا انتهای شب صبر کرد.تا نزدیکی  روشن شدن هوا تا زانو   برف رویهم ریخته بود دشت و دامنه یکپارچه سفید و دنیای پیش رو حتی یک لکه غیر از سفیدی دیده نمیشد . همه به گفته های بزرگتر گروه  چشم  و گوش دوخته و منتظر پیش بینی وضعیت جوی  ساعات اینده بودند . انها بغیر از جمع شدن در استانه دهانه غار  و تماشای ورود برف کاری از دستشان فعلا بر نمی امد . بارش برف عالی بنظر میرسید ولی خلاصی از ان محال بود .حال تاریکی و اضطراب شبانه جای خود را به هوای روشن و ریزش توده برف سنگین داده بود . هیچ جنبنده ای ظاهرا در طبیعت منطقه از جای امن خود خارج نشده بود . نه دیگر صدایی و نه حرکتی از جانداران درون غار ونه رد پایی روی انبوه برف دیده میشد . بجز ما هشت نفر در این حوالی تا کیلومتر ها هیچکس بی خانمان و آواره کوه و بیابان نبود. انهم خود خواسته . مهمترین نگرانی ما کمبود خوراکی برای چند روز بود . اگر بارش برف در حال حاضر متوقف شود امکان حرکت خود رو وجود ندارد و این محل از ابادیها انقدر دور بود که نه دادرسی و نه نیروی کمکی قادر خواهد بود بیاری و نجات جانمان بیاید . با ریزش حدود 45 سانتیمتر برف تا دو سه روز اینده دراین غار پناهنده خواهیم بود و بهترین گزینه برای جلوگیری از یخ زدگی و دوری از گزند درندگان با ان وضع فوق العاده ،ماندن در پناه گاه خواهد بود . صبحانه مفصل میل کردند  و چای و تنقلات و برخی خوردنی ها  قسمتی از توصیه رهبر گروه بود .از اینجا رئیس گروه اعلام کرد که امر ذخیره سازی برای بقا خود را جدی بگیرید . مقداری خوراکی هنوز در خودرو موجود بود اما صلاح نبود کسی از غار خارج شود . البته برف انچنان کشنده و وحشتناک نبود اما خروج از ان بیابان و دور از دسترس و خطر سرما زدگی تهدید جدی بود .  روز برفی تا فاصله کمی از محل و دشت و کوهستان قابل روئیت بود و دنیا در واقع بسیار کوچک بنظر می آمد ، اما پر ابهت و هراس انگیز شده بود . همه در تلخکامی سخت و عجیب فرو رفته بودند . ترس از سرما و یخ زدگی پس از پایان برف افراد گروه را به وحشت انداخته بود در قدم دوم کمبود خوراکی هم مزید بر علت بود .هیچکس فکرش را نمیکرد تا چند ساعت بعد از ورود به کوهستان آرام همه جا به بن بست کشیده شود .خلوت ترین ایام سال را در محدوده غار به دیده و دل حس کردند . بفکر راه چاره و خلاصی از این گرفتاری بودند . پس از گرم کردن خود با اتش ودود دو نفر آزمایشی تا حوالی خودرو زیر برف مانده در دل برف راه افتادند اما و سایل انها ابدا مناسب این کار نبود . دوستان خارجی هیچگاه نگران سختی و بحران برف و نجات نهایی از ان درد سر نبودند که هیچ با لذت تمام در طبیعت تازه و  ناگهانی پدید امده غرق بودند . رفتار بی توجهی نسبت به رهایی از ان موقعیت لج دیگران را حسابی در اورده بود . بی خیال تر از همه به گپ و گفت خود مشغول بودند . ظاهرا به زبان خود به تفسیر و رفتار دیگران مشغول بودند . تا ظهر ان روز بارش برف سبک و سنگین  ادامه یافت . فعلا همه در  نزد گرمای آتش و نوشیدن چای اوقات خود را سپری می کردند . شادی و هورای انها زمانی اوج گرفت که از سمت جنوب پارگی ابرها و توقف بارش برف اتفاق افتاد .  ابر ها هرچه در چنته داشتند   برف به زمین  ناحیه فرو ریختند  و به سمت شمال شرق دور شدند . هوای  پاک و صاف بدون ذره ای صدا از موجودات زنده  ، از زمین و هوا  بجز افتادن تکه های سنگین برف از شاخ و برگ و ارتفاع غار پشت سر هم  مورد دیگری بگوش نمی رسید . سرما ی تن سوز  پس از اتمام برف داشت در عصر کوتاه و زود گذر خود را به اهالی غار تحمیل میکرد  . ناهار عصر گاهی هم میل شد و اگر در وضعیت عادی بود زمان برگشت به شهر و دیار بود . ماشین  را از زیر برف بی اندازه تخلیه کردند .  مسیر برگشت  معلوم نبود و توان نداشتند  که جاده را از برف خالی کنند . دوباره برگشت به پناه گاه و در کنار گرمای اتش افروخته بهترین گزینه حال حاضر بود .   اگر آذوقه کافی داشتند به مدت طولانی هم اقامت در آن غار امکان داشت و اما کمبود خوراکی تنها مورد نگران کننده پیش روی انها بود . شب دوم هم با وجود سرمای شدید و یخزدگی گذشت و زمین و زمان بهم دوخته شده بود . سنگها  به یکدیگر در اعماق برف بهم طوری دوخته شده بود که لایه ای از یخ ،ان را از هوای آزاد فاصله انداخته بود . تا حوالی ظهر اندکی از برودت روی زمین به سبب گرمای آفتاب کاسته شده بود اما دردی  را دوا نکرد .راز مسیر  خروج گروه از جاده نا مشخص پنهان مانده بود   . همه به سمت خودرو رفتند و هرچه تلاش کردند نتوانستند حتی خودرو را سر وته و در مسیر رفت قرار دهند  .خودرو مانند اینکه وزنش به  چندین  تن رسیده بود . هم سنگین و هم بزمین چسبیده بود .از جایش تکان نمیخورد شاید اگر با موتور روشن  جابجایی ماشین را ادامه  دهند دچار کمبود سوخت هم بشوند . به ناچار آن را دوباره با چادر پوشاندند . قسمت جلو را با تکه های گرم کننده  پوشش دادند . و دوباره به غار برگشتند . همگان به ذخیره سازی خوراکی ها مقید شدند . بازهم خارجی ها بی خیال تر از همیشه و همه، به روال عادی زندگی و لذت از موقعیت رخ داده مشغول بودند . یکی از دوستان  سبب بی خیالی را جویا شد .به اصرار بقیه  از انها سوال کرد و انها پاسخ دادند اینجا که سرد نیست در آلمان دمای هوا بقدری سرد میشود  که هیچکس از منزل خارج نمیشود اینجا هنوز به نصف دمای زمستانی نسبتا طولانی انجا هم نرسیده . چنان سرد که گاهی اب دهان در خروج از دهان  بلافاصله یخ میزند و گاها سویج یخ زده در جای و محل روشن کردن موتور و حتی درب خودرو باز نمیشود البته نمی دانستیم از روی مزاح میگفتند یا شاید راست میگفتند . تا هوا روبه گرمی میرفت  دوباره سایه شب  بر همه جا و همه چیز چیره و سرمای  و یخزدگی غالب میشد . دو روز و دو شب را با همین وضع سپری کردند . تا شاید روز سوم بتوانند از مهلکه خود را برهانند . دوباره ابری از سمت قبله نمودارشد و تیرگی هوا در  اواخر روز  انها را داشت حسابی غار نشین می کرد. اما این بار نم نم اهسته باران و هوای گرمتر از همیشه به ارمغان اورد . همه تصمیم گرفتند  با همت و اراده قوی راه را بگشایند و از کوهستان خودرا جدا کنند و راهی بسوی دشت بگشایند اما مگر میشد برفها همانند تخته سنگ سر راه  بهم پیوسته دوخته شده بود . راه چاره ای نو به ذهنشان رسید بجای برداشتن یخ و برف از روی زمین بفکرشان رسید که زمین را بکوبند و سر سره بسازند که این عمل کار کمتر و راحتری می طلبید . شروع کردند به کوبیدن برف در مسیر مستقیم و پر کردن چاله های پیشین.ماشین را خاموش و روشن به سختی در مسیر قرار دادند تلاش خستگی ناپذیر انها نتیجه داد و ماشین در یک مسیر  طولانی روی برفهای کوبیده و یخ زده سر میخورد و به همه طرف راهی میشد پاهاشان یخ زده و بدنشان سرد و نا توان گشته بود و با اینهمه تلاش توانستند تا مسافت  150 متر موفقیت کسب کنند، اما در مسیر انحرافی و به سمت دیگر دشت .فعلا  از درگیری با کوهستان خلاصی یافتند . ولی وسایل انها هنوز در غار دست نخورده باقی بود . تا نزدیک ظهر افتاب اریب در کنج اسمان ،تازه هنوز به راه اصلی و ارتباطی نرسیده بودند . اما راه و مسیر نا پیدا و بی نام و نشان بطور تخمینی حدو اندازه ان را حدس میزدند . در میان برفها تنها رد خودرو و چا پای افراد تنها نشانه موجود در دشت بیکران و سفید پوش باقی بود . نیمی از افراد راه  غار را در پیش گرفتند تا وسایل را جمع اوری و به بقیه افراد بپیوندند . دقیقا سرنوشت نهایی گروه نا معلوم بود . کلا روزهای بارندگی ، تمام ارتباطات سرحد با ان قسمت قطع می شد ،چه رسد به بارش برف سنگین و غیر منتظره . چه باید کرد ؟ ارتباط با کلیه شهرها و ابادیها و قصبات پراکنده بطور کلی قطع بود . تنها شانس نجات از وضعیت نا مساعد جوی و نا مناسب وجود خودرو جیپ بود که انهم فعلا در گل و لای عصر گاهی بعد از سر خوردنها روی برف بگل نشسته بود امکان پیشروی وجود نداشت .البته با بهم پیوستن  احتمالی تمام اعضای گروه حسابی از کوهستان و پناه گاه  غار  با فاصله دور میشدند  .سعی بر ان بود که تکه تکه مسیر را طی کنند و به راه روبه مقصد نزدیکتر شوند .   رهایی از بگل نشستن امکان پذیر نبود مگر پایان بارندگی و خشک شدن تدریجی  زمین های گل آلود منطقه . خوراکی ها هم ته کشیده بود و برای خوردن بجز مقداری نان ذخیره چیزی در بساط نداشتند . بعد از ساعتی افراد گروه در دل دشت بهم پیوستند . نه راه پس داشتد نه راه پیش . از وجود پناه گاهی ایمن مانند غار خیلی فاصله گرفته بودند . با وجود یخ زدگی به سبب گل مندی دشت  ماشین تا نیمه بدنه در میان گل و لای نرم و قرمز رنگ فرو رفته بود چرخها که هیچ نیمی از در و بدنه هم پنهان شده بود . شب سوم فرا رسید سرمای دشت سوزانتر از کوهستان  بدن افراد را به لرزش انداخته بود . در روز های عادی چند ین ساعت طول می کشید تا به نقطه امن و بی خطر  خروج  از چاله های  راه خاکی  و گل و لای مسیر چشمه سارها  رسید . اما با وضع  امروز هر گز قادر نبودند یک قدم با خودرو پیشروی کنند . شب سرد در پیش بود دوبار ه مشغول پهن کردن بساط در کنار خودرو برای دوری جستن از بادهای سرد و گزنده دست بکار نصب چادر روی زمینهای پوشیده از برف شدند . تازه اینجا خبری از هیزم و وسایل گرمازا نبود . خطر یخزدگی همه را بشدت تهدید میکرد . دست و پاها سرد و کرخت شده بود . همه افراد هم در چادر جا نمیگرفتند .مجبور به احیا پست و کمپ میان راهی و اتش محدودی از ته مانده کنده های نیمسوز تا ساعاتی از شب را پشت سر نهادند  . با ته کشیدن اتش و خوراک همه به التماس و التجا و کمک و یاری و دست به دعا بر داشتند . تازه یکی از کوله های دوست آلمانی دست نخورده گشوده شد . خدا برکت بدهد انواع خشکبار و بیسکویت و پودر خشک کیک و شیر خشک و کنسرو های لوبیا و بادمجان از نوع تک و نمونه به اندازه دهها نفر ذخیره بود . الکل جامد شی منجمد که بر چراغ الکلی کوچک با حرارت خوب و شعله ور  گرما دهنده نفس همه را چاق و دل گرم کرد . با میل کردن خوراکی گرم با همان چراغ الکلی کمپ یخی تبدیل به محفل گرمی شد که همه فراموش کردند که در بیابان در میان برف و سرما اسیر مانده اند . مقدری از وقت خود را به آواز خانی  رقص گرم کننده پرداختند . بعضی تنشان گرم شده بود با کیسه خواب دوست میهمان روی برفها غلط میخورند . غمی از دنیا نداشتند  . نه انگار گرفتار برف هستند . تا دمدمه ای سحر بگو و بخند و چای و قهوه هم به میان امد . هوا ی صاف بدون لکه ای ابر  اسمان و طلوعی دیگر از آفتاب کج تر از دفعه و روزهای قبل مثل اینکه داشت به زمین می افتاد و چهره افق و طبیعت زیر پای خود را چندان تغییر نداد . اما تنی از افراد در میان گرما ی اندک و سرمای شدید اندکی به چرت و استراحت پرداختند و خستگی و بی خوابی بر انها فشار می اورد تا میخواست چشمشان گرم و رویهم رود ،دوباره سر و صدای مهیب دوستان خود ، آنها را  بیدار و  خوابشان  را بر هم میزد .  روز چهارم هم کاری از پیش نبردند . انتظار کمک و یک معجزه بودند اما هیچکدام رخ نداد . با سعی و تلاش دو نفر از دوستان انقدر دور و بر ماشین را تخلیه کردند، تا چند متر از برداشتن گل و لای تمام اجزای خودرو پیدا شد انگاه مقادیری  بوته از زیر برفها کندند و زیر چرخ ها  گذاشتند .  به نظر یکی از دوستان فقط یک راه نجات برای فرار از در گل غلطیدن وجود دارشت  انهم کشاندن خودرو به کناره ریگی رودخانه کنار راه ماشین رو اخرین انتخاب همه بود . با فلاکت بسیار ماشین را به کناره رودخانه پر اب و نیمه ساحل برفی کشاندند .با برخورد اب به شنزار و ریگزار ساحلی قطر برف باقی مانده بسیار اندک و بعضی جاها اصلا برفی نبود . براحتی خودرو در میان اب و خشکی ریگزار بدون برف  بهتر از هر موقع دیگر درروی سنگ و چاله های بجلو حرکت میکرد . افراد به نوبت پیاده و سواره خودرو را تا اول گردنه با کمک شنهای و ریگزار ساحلی کشاندند . اینجا اخرین ایستگاه بود که رودخانه به گلوگاه و پرتگاه نهایی برخورد میکرد و راهی بجز خروج از ساحل به راه اصلی چاره کار نبود . برای بالا اوردن خودرو یک تپه شنی را با بیل و دست و نوک کفشهای خود انقدر تراشیدند تا راهی باز شد و دوباره به راه اصلی رسیدند . امید فراوان میرفت که با رسیدن و گذر از دو تا سه دره  یعنی پشت سر گذاشتن  آخرین گردن پوشیده از برف  دارای سرازیری و پیچ های مشکل دار ، اجازه خواهد داد بکلی از ضعیت بحرانی بگذرند . یکان شب هم در گردنه خرسی معروف و گلوگاه و محور بن بست تمام کاروانهای مال رو و اواخر ماشین رو که دست کمی از مال رویی نداشت دوباره همان کمپ و چادر و همان خوراک و همان چراغ فلفلی بکار امد . متاسفانه افراد اشنا به منطقه خودی و صعب العبور هر گز در فکر تدارکات برای روز مبادا نبودند اما یک نفر از انطرف دنیا انهم میهمان همه لوازم ضروری و کمک های اولیه  را در سفر غیر مترقبه بهمراه داشت .معلو م نبود اگر لوازم رهایی بخش دوست آلمانی انها نبود به چه سرنوشتی دچار میشدند . با صرف صبحانه مخلوط شیر خشک و شکر و چای و قهوه بدنها گرم و توانا گشت و به یکباره انرژی لازم را دریافت کردند ولذا گردنه غیر قابل عبور خرسی با ان شیب تند و لغزنده را به ارامی در میان برف سنگینتر از همه مناطق با یاری افراد پیاده به عمق  دره با  رودخانه پر از اب رسیدند دردو نقطه پیش رو هنوز خطر آب بردگی و غرق خودرو در کمین انها بود این دو نقطه در فاصله اندکی از یکدیگر از خوانهای اخر سر راه انها خود نمایی میکرد . خوان ششم را گذشتند اما از خان هفتم جرات به آب زدن را نداشتند .انقدر اب گل الود بر سنگ و دیواره میکوبید که سنگ چند تنی هم در برابر ان دوام نمی اورد چه رسد به ان خودرو سبک . تنها فکری که  به ذهنشان رسید بستن و مهار خود رو به طناب بلند و بستن به درخت های قوی تنه در انطرف و بالای رودخانه بود که چنانچه خودرو غلطی زد و در میان امواج اقتاد نیمی از شانس گیر افتادن ماشین جیپ با وجود غرق شدن ، حد اقل اسکلت ماشین را برایشان حفظ کند. حالا به وارونه شدن و بهر شکلی چرخ بخورد برایشان مهم نبود . عرض رودخانه کم ولی عمق زیاد بود . و کف ان پر از سنگهای جابجاشده و ریزش از کنار ه ها بود و دمادم می غلطیدند و بر سر هم می کوبیدند و با صدای وحشتناک در کف و کناره به پیش میرفت . اب ده ها دره آبریز همسو به این رودخانه باستانی میریخت  . با ریزش و انبوه برف در دو جدار رودخانه عرض رودخانه چند قدمی بیش بنظر نمی امد . مهار ماشین کار بس مهم و خطر ناکی بود . کیست دل و شهامت نشتن پشت فرمان ماشینی که بی اختیار و بدلخواه خود در دل امواج کوتاه و خروشان اب و برف در هم امیخته نشسته و به اصطلاح کنترل ان را بعهده بگیرد . پشت فرمان نشستن همان و زیرو زبر  شدن در زیر بدنه و چرخهای ماشین غلطان همان . پس چاره دیگر باید اندیشید . اول تمام بار و بنه را از خودرو خارج کردند . حدود 50 متر پایینتر از لبه پرتگاه شبه گداری پهن و پر وسعت و کم عمق پدید امده بود برای به اب زدن افراد پیاده در میان اب سرد واستخوان سوز قابل گذر بود اما گذر ماشین که ابدا میسر نبود . هفته ها طول میکشید تا راهی از ان سو برای خودرو باز کنند . دو سه سرویس همگان با رفت و بر گشت کوله ها را رد کردند . فقط خودرو آنطرف رودخانه باقی مانده بود . کمتر از  3 فرسنگ تا آبادی پاسارگاد باقی بود. هیچکس هم از گرفتار شدن گروه باز گشت از سفر سرحد با خبر نبود . پس از به اب زدن در هوای سرد بدنها لرزش پیدا کرده بود و بخود می لرزیدند . همچنان برای  اطمینان مهار خودرو به درخت با طنابی محکم  بسته شده بود و منتظر یک  راننده فداکار بودند که ماشین را هدایت کند . اینجا شاید سفر بی برگشت برای هر راننده داوطلب رقم میخورد . در نگاه اول هیجکس حاضر نشد جان خود را بخطر اندازد .رها کردن ماشین هم در ان مسیر طولانی تا ابادیهای  در مسیر ، برای افراد سرما زده و نا توان کاری سخت و غیر قابل گذشت بود . هر چه بود خودرو سبب نجات سر نشینان در باقی مانده مسیر ،میسر خوهد بود . راننده و مالک خودرو دو بار پشت ماشین رفت و دوباره پیاده شد. ترس بدلش افتاد و خطر را حس کرد . فریاد زد ما نیازمند یک فرد جوانمرد و فداکار هستیم این ماشین و افراد گرفتار را به سلامت به انطرف رود برساند .همه غمگین و شرمسار از نداشتن شهامت بی جواب ماندند در واقع نوعی خود کشی عیان در کار بود . اگر ماشین را رها میکردند سرنشینان هر گز در ان هوای سرد و کشنده به مقصد نمیرسیدند .اگر ماشین را براه  گذر از دره پدید آمده سیلاب می انداختنداحتمال 50 در صد غرق شدن و احتمالا از بین رفتن راننده منجر خواهد شد . سه نفر اینطرف و 5 نفر انطرف رودخانه به جدایی از یکدیگر فکر میکردند . راننده و مالک جیپ صدا زد از  شما چند نفر کدام یک قادر به رانندگی هستید دونفر با شک و ترید جواب مثبت دادند . من اکنون نقشه ای در سر دارم ما نیاز به همکاری یک راننده هستم تا کمکم کند . یکی از همراهان به علامت رضایت دستهای خود را بالا برد حال نقشه ات چیست و من چه کاری باید انجام دهم . فعلا هیچی . بعد فکری کرد و گفت من ماشین را روشن میکنم ومسیر را مستقیم و فرمان را در جهت مسیر مناسب قرار میدهم و فوری از ماشین پایین میپرم انطرف بعهده شماست که ماشین متوقف شده را سریع به خارج از اب و رودخانه هدایت کند. در صورت شانس موفقیت و غرق نشدن ماشین این کار نتیجه خوب دارد . ماشین روشن شد و چوبی بلند در لابلای فرمان برای عدم چرخش  به بدنه متصل و گیر انداخت و  دو باره طناب  مهار ماشین را محکم و آماده کرد .برای عبور ماشین بدون راننده فقط حدود شش تا هفت قدم فاصله بود در واقع فاصله مرگ و زندگی یک نفر و نجات همه افراد گروه در گرو خوش اقبالی رد شدن ماشین جیپ از تله مرگ بار بود .  فاصله بسیار کوتاه و لی با آب خروشان و سیلابی و مهیب و خطرناک برای هر سرنشین  . تنها این راه باقی مانده برای سالم ماندن همه سر نشینان جهت رسیدن به مقصد نهایی بنظر می آمد  . تا ببینیم اخر چه پیش اید . دوباره پیاده شد و طناب را باز و بسته و کنترل کرد طوری که تا کمی در حد  یک قدمی لب رودخانه ماشین را در صورت غرق نشدن مهار و متوقف کند به ناگهان سوار شد و گاز آن را گرفت و دل به دریا زد و درهای سمت شوفر را باز گذاشت که در صورت واژگونی خودرو خودرا به پایین و وسط اب خروشان پرت کند . اب زد زیر شکم ماشین و بی اختیار ان را بلند کرد و با خود برد خوشبختانه روی چهار چرخ لابلای سنگهای ریز و درشت این بر و انبر میشد اما هر گز نه خوابید ونه واژگون شد به کناره کم عمق و کم خطر رودخانه در میان سنگهای فراوان گیر افتاد حال از بخش سیلابی و خروشان رود خارج و به کناره ،پهلو لنگر انداخته بود . گروه چند نفری هم مات و مبهوت به ماشین روشن در میان انبوه سنگها خیره  شده بودند . وقتی بخود امدند که ماشین  بسلامتی با راننده از خطر گریخته است اما هنوز خروج نهایی ان کار دارد به تشویق و کف زدن و های و هوی بسیار مشغول شدند. دوباره پا را به اب زدند  ودر تلاش جابجا کردن سنگهای گران بر امدند . شاید حدود دو ساعت در اب سرد و پر از  سنگ ،راهی  مناسب برای خروج چند قدمی ماشین باز کردند . با اخرین نعره جیبپ از میان شنهای باقی مانده زیر چرخهای اتومبیل بیرون پرید و به راه مستقیم و ایمن افتاد. فرار نهایی از اخرین تله مرگ و بمثابه پشت سر گذاشتن خوان هفتم و نجات معجزه آسای گروه بالاخره رقم خورد و همه بار و بنه و کوله را در ماشین چیدند و با تنی خیس و سرد و نالان راه افتادند  هرچه از کوهستان فاصله میگرفتند از میزان برف کمتر میشد تا جایی که حوالی ابادیها برف چندانی نسبت به منطقه کوهستانی پشت سر گذاشته  روی زمین گسترده نبود. بلی خبر غافل گیری , دیر رسیدن  مسافران کوهستان به ابادیهای مقصد رسیده بود و انها هم دست بکار و چند نفر  از محل خانه های موقت ییلاقی ایل راهی منطقه  سرحد بودند . قاصد پی قاصد برای باز گرداندن گروه نجات  از باقی مانده ایل  در بخشی از ییلاق محل  ذخیره تجهیزات کمک رسانی در صورت خشکسالی در قشلاق به تکاپو افتاده بودند و آرامش خود را دو باره با فرا رسیدن گروه گم شده در هفته بی خبری،  به فال نیک گرفتند .  آ ن روز ان سفر کوتاه یک شبانه روزی به حدود  یک هفته پر حادثه طول کشید و چیزی نمانده بود جان خود را در منطقه با بارش برف سنگین غیر قابل پیش بینی از دست بدهند متا سفانه هیچکدام از سر نشینان آن سفر غافیلگیرانه و غار برفی  نجات بخش ، که هفت شبانه روز را با نگرانی و بیم خطر جانی در آن پناه گاه و مسیر  سپری کرده بودند در قید حیات نیستند و محمد حسن آخرین نفر ی بود که ترک دنیا کرد و به دیار باقی شتافت .روحشان شاد و یادشان گرامی . پیوسته شاد و موفق باشید دوستان عزیز.خاطرات و سفر مربوط به چیزی حدود 50 سال قبل بر میگردد
.نمایی تازه از بافت زمیینهای اطراف و مسیر واقعه






به نام خدا
  قسمت اول - هزار داستان - خاطرات :
حکایت نصیب و قسمت واقعی در پیش بینی شفاهی دختری در یک سفر زیارتی به حقیقت پیوست در این نشانی - ایل ها
کولاک   در راه است !
illha
خاطرات زنده یاد، مرحوم  محمد حسن یوسفی ( محمد آقا ) از گرفتار شدن در کولاک در غار ی حوالی سرحد

نیمه پاییز بود . هوا سرد و گاهی بارانی ولی بیشتر اوقات نیمه ابری  تا صاف بود . در یکی از همان روزهای سرد دو نفر تبعه آلمان که با فرزندی از بزرگان ایل دوست بودند و به دعوت او به ایران برای دیدار ایل آمده بودند. اما ایلی در کار نبود . ایل مدتها پیش عازم قشلاق شده بودند . تصمیم بر آن شد که از دیار قشلاق و یوردهای و مراتع کوهستانی ایل بازدید داشته باشند .هدف نهایی بازدید از ایل بود ولی دیر شده بود . وقتی به دیدار ایل آمده بودند که انها به حوالی قشلاق رسیده بودند .  سفر یک و نیم روزه خود را به منطقه سرحد آغاز کردند. خودرو جیپ انها که گنجایش 5 نفر داشت به سختی دارای 8 سرنشین از منطقه پاسارگاد و چاه بید و گردنه خرسی به سختی گذر کردند مسیر درست و حسابی نبود واز راه  و بیراهه از میان تپه و جنگل و بوته زار و شیب های تند سر بالایی و سرازیری با کمک نیروی انسانی پس از تلاش سه ساعته مسافت کنونی بیست دقیقه ای را پشت سر گذاشتند . ( یک مرحله از گذرگاه  سخت گذر گردنه خرسی )پس از مدتی با سختی و گذر از گردنه خرسی که راهی شبیه مال رو بود و چشمه های زمان بیگی اخرین نقطه را پشت سر گذاشتند و شادمانه بسوی مقصد در حرکت بودند .  دشت تمام هموار و یکپارچه پهناور در مقابل دیدگان  مسافران غریبه و آشنا ظاهر شد . پس از رسیدن  به دو راهی ابتدا تصمیم بر آن شد به سمت ییلاق ایل که اندکی بیراهه بود روانه شوند اما با طی مسافتی خسته کننده و گذر از رودخانه پر اب و خروشان سوبتان در دهانه تنگه خور خوره و ابتدای زیستگاه خرس زاگرس تصمیم عوض شد و دور زدند و به سمت تنگه  قارچی  برای گذران و اقامت یکی دو روز روانه شدند . راه در پایان مسیر چندان آسان رو  نبود .  دهانه تنگه بسار ناهموار بود و افراد در جلو  خودرو ،سنگها را جابجا و گاهی با هل دادن خودرو به آرامی بجلو میرفتند . تا جایی   که پیشروی  امکان داشت جیپ را هدایت کردند .در  نیمی از دهانه تنگه ورود  امکان پذیر نبود  به نقطه پایانی مسیر حرکت خودرو و بن بست توسط سنگهای چند تنی و درختان پر پشت رسیدند . در ان نقطه خودرو متوقف و بار و اثاثیه را به کول گرفتند و در دو سمت دامنه دهانه بدنبال جایگاهی مناسب و دارای پناه گاه میگشتند . هرچند انجا در مسیر ایل و چرا گاه گله های ایل بود اما هم اینک تمام ایل حدود 300 یا 400 کیلومتر دور تر از ان ییلاق زیبای بهاری - تابستانی بودند و اینک در ان وادی و دیار کوچکترین آثاری از ایل مشاهده نمیشد . بجز پرندگان و تعدادی خزندگان و درندگان و وحوش هیچ چیز از نماد ایل باقی نبود .در دو سمت دهانه علفهای خشک و بوته های سر بهم داده  ( در هم تنیده )امکان راه رفتن و کوهپیمایی را با مشکل روبرو میکرد  . هوا کم کم روبه تاریکی و سردی میرفت . باید عجله کرد و برای نصب چادر های موقت زمین را هموار کرد . همه عقیده شان  بر این بود که تمام افراد درسه، باب چادر شب را سپری کنند بجز یک نفر که از این منطقه در چهار فصل خاطره و آشنایی کامل داشت . او مصر بود که باید به پناهگاه سنگی   کوهستان بروند و استقرار در هوای آزاد به چند دلیل به صلاح گروه نیست . تعدادی سلاح ساچمه زنی و گلوله زنی هم بهمراه داشتند  . او بر این باور بود که در این منطقه وجود و حمله خرسها حتمیست و در نگاه بعدی ایام نا پایدار جوی احتمال برف و باران هم بشدت تهدیدی بر ای ماندن در نقطه بی پناه گاه است .پس از جر و بحث دوستانه  و کش و قوس و گفتگو بقیه افراد را راضی کرد چند ده متر بالاتر اشکفت غاری کمر خوس و با وسعت و نقطه امنی است که مناسب شب مانی در انجا از همه جهات مناسب برای  یکی دو شب مهیاست . افراد باهمکاری ، دوباره کوله بارها را پیچیدند و بدوش و کول گرفتند و در یکصد متری بالاتر به ورودی غار رسیدند تا دلتان بخواهد پر از پرندگان شکاری و غیر شکاری در حد و اندازه های متفاوت بود برخی پر زدند و فرار کردند و برخی در کنج و گوشه های و سوراخ های غار پنهان شدند جای مناسب و ایده الی بنظر میرسید بقول معروف کچی به از هیچی !مجددا بار و بنه را پهن کردند و شب هم براحتی تاریکی خود را بر گستره دشت ناپیدای زیر دست و در اعماق کوهستان مملو از موجودات شب زی و پر از درختان جنگلی مختلف گستراند و جایی برای چشم دوختن  نگذاشت . باید هیزم و کنده خشک جمع اوری کرد . عده ای از همراهان کاری به هیچ کاری نداشتند و بعنوان میهمان آشنایی خیلی زیادی به طبیعت خشن و سرد و سخت کوهستان انجا نداشتند و منتظر اقدامات سایر افراد گروه بودند . باری افراد آگاه در منطقه به جمع اوری هیزم و تنه خشک درختان در دل تاریکی بودند دهانه غار بقدری قوس بلند داشت که همه ستارگان بخش جنوبی فضای آسمان ناظر بر گروه بود .  گویا مدتها بود که از ورود انسان در ان غار خبری نبود در گوشه ای از غار آتشی بیافروختند تا بر اوضاع مسلط باشند و بتوانند امور شب مانی را سر  سامان دهند . عجب حال و هوایی داشت درون غار صدای جیر جیرکها و  خش خش سوسکهای صحرایی بر روی  علفهای خشک   لحظه ای قطع نمیشد . شاید به حضورمهمانان ناخوانده  در انجا بنحوی اعتراض داشتند . درختان چندی از جمله بادام و بنه در استانه و نیمه اولیه غار و بوته های خشک و علفزار خشک و تر (سبز ) ،در هم ،یک وجب جای پهن کردن و نصب چادر وجود نداشت . در سایه سار و ته غار هنوز گیاهان مقاوم به سرما به رشد  خود ادامه داده و آثار سبزی در آنها مشاهده میشد .  عده ای برای جلوگیری از بروز اتش سوزی مشغول جمع اوری علفهای خشک  ، سنگ و سنگ ریزه ها ،هموار کردن زمین برای گستردن فرشهای سبک و کیسه خوابهای مهمانان خارجی بودند . افراد ایل که تمام و کمال با اب و هوا و شراط محیطی خود را سازگار میدانستند و تنها هر کدام یکی  دو دست  پتو و مفرش سبک بیشتر با خود نداشتند . خلاصه تا آمدند و جنبیدند که شرایط راحت درون غار را برای پخت و پز و استراحت فراهم  کنند،  پاسی از شب گذشت .هوا هم بشدت روبه سردی رفته بود و حتی تحمل  دو قدم دور از اتش  امکان پذیر نبود به سبب چند بارندگی قبلی و سرمای همراه با یخزدگی به چیزی بجز گرما بخشی در محیط غار و پوشاندن خود به چیز دیگری نمی اندیشیدند  . دوستان آلمانی با گستردن کیسه خواب راحت دراز کشیدند انهم چه کیسه خوابی مجهز و ایمن و نسبتا ضد سرما فقط دهان و دو چشمشان پیدا بود و کاملا احساس راحتی و ارامش و بدون دغدغه گاه گاهی از گوشه کیسه خواب تنقلات میل میکردند . بقیه هم در تکاپوی مهیا و گرم کردن خود و محیط اطراف اتش بودند . واقعا شام درست حسابی نمی شد میل کرد وبصورت لقمه ای هر کدام مشغول جویدن و لرزیدن و تعریف کردن و جابجا شدن بودند . بقول امروزی ها خدا بخیر بگذراند هر چه پیش اید خوش اید . البته در ان وقت سال هیچ فردی از ایل بجز افرادی از گله داران میمه و نایینی اصفهان درحوالی خیلی دور تر از انجا در گوشه هایی از  ییلاق ایل بسر نمیبرد . به همین علت از قدیم الایام مردم عشایر حدود 500 کیلومتر راه را طی میکردند که از سرمای کشنده این مرزو بوم در فصل پاییز و زمستان فرار کنند و به سرزمین امن و معتدل قشلاق با کوچ خود زندگی ارامی داشته باشند بی دلیل نبود . واقعا حق داشتند . گاهی حرف از سرمای قطب و سیبری میشود اما این سرمای خشک و کشنده تر از سرمای انجاست در ثانی انها از قبل همه امکانات مناسب زندگی را تدارک دیده اند . خلاصه در نیمه های شب مابین خواب و بیداری هوا کمی گرم و تیره شد یکی از دوستان خبر اورد که خبر خوش یا ناخوش برف میبارد . آه آه !همین را کم داشتیم . با این خبر همه از تعجب از جای خود برخاستند تا شوخی مضحک دوست خود را معلوم کنند همه در استانه غار به قطار ایستاده به تماشای  فرو افتادن گلوله های برف از آسمان بیکران بودند و برخی ابراز و احساس خوشحالی و برخی اظهار تاسف می کردند . راه بسته میشود و همه در این غار دفن میشویم واقعا راست میگفتند .  اغلب، برف این منطقه تا بهار سال دیگر احتمالا تا نیمه بهار اینده بشکل متراکم در قلل مرتفع  باقی می ماند  . و به این دلیل از انباشت برف وحشت داشتند دوباره تعدادی از افراد فداکاری برای جمع آوری شاخ و برگ و تنه خشک افتاده درختان در شب تار و برف الود خود را به دل کوه جنگل اطراف غار زدند و چند سرویس کوله ( باربندی )هیزم تل انبار در دل غار روی هم ریختند .می گویند همیشه در هر برهه و جایی یک فرد متفکر گروه برای امر غیر قابل پیش بینی باید حضور داشته باشد وگر نه ان گروه به عللی مثل امشب تلف خواهد شد تدبیر شایسته اندیشیدند و با جمع اوری هیزم به اندازه کافی ناجی جان بقیه شدند. اما با این وضعیت بارش برف سنگین هوا متعادل و خیلی گرمتر از لحظات قبل شد . دیگر   قضیه خواب منتفی شد . لحظه به لحظه بر بارش  روی زمبن افزوده میگشت و نگرانی بیشتر میشد و اما ذخیره اذوقه بحد کافی نبود بویژه ترس از وجود میهمانان خارجی  بعد از هرگز برای بقای گروه در بستر برف سنگین در ساعات اینده مشکل حیاتی را در مقابل انها بطور جد  آشکار میکرد


illgardi
ادامه دارد

به نام خدا
هر گونه خطای عمد و غیر عمد را بر ما خرده نگیرید لطفا !
همه اسامی در این حکایت غیر واقعی هستند - illha


illha


illha

-illha مجموعه هز ار داستان :داستان قهر خاله جهان


در مورد وضعیت جغرافیایی محل و وقوع همه رویدادها سعی شده با مقدمه ای مختصر برای تجسم بهتر و نگاه دقیق خواننده توصیف باز ارایه شده در واقع دقیقا نمی دانیم که تا چه حد و چه نسبت خوانندگان عزیز به موقعیت  داستان تسلط پیدا می کنند . و ایا انتظار واقعی محل وقوع و شرایط محیطی توصیف شده را با رویداد داستان تطابق میدهند یا شاید در ذهن برخی مقدمه بی ربط با طرح داستان باشد؟ .نوشتن و طراحی و توصیف داستان واقعی کار بس دشوار و وقت گیر و تصحیح و چندبار روخوانی و جمله بندی و بر طرف کردن خطاها بار ها و بارها بازبینی دارد و با همکاری افکار و ذهن و خاطرات چند بار بشکل دست نویس و سر انجام تایپ و غلط گیری و نهایتا به مورد اجرا و تماشا قرار میگیرد کاری خسته کننده در عین لذت باربودن (کار   نوشتن ) به همراه دارد . خیر پیش مواظب سلامتی تن و روحتان باشید . ill

در یک روستای نو پای قدیمی در مکانیجدید و در کنار نهری  پر پیچ و خم از جوی و جدول آب کاریز باستانی برای اولین بار مجموعه ای ساختمانبه سبک سنتی تاقچه دار با فواصل دور از هر شهر و ابادی تمام سنگ ساخته شد وچند خانواده فامیلی بسیار نزدیک با هم در ان آغاز زندگی را رقم زدند . منازل گردهم، بدون کوچه ومحل گذر اما جالب و فراموش نشدنی با  ساختمان ساختارگونه  یکپارچه، داشتند زندگی خودرا به سرانجام میرساندند . این دهکده  نوپا و جدید تر در آن زمان که حال  از قدمت فراوان  برخوردار است ، در دورترین نقاط جغرافیایی ، درزمینی پر وسعت و کاملا سنگلاخی وبا اندک فاصله با زمینهای خشک و نسبتا نیمه کویریقرار داشت .جمعیت آن  اهالی (سر و ته زده)به ده خانوار محدود ، به اندازه ی کم جمعیت اما از نظر  فامیلی با هم همبستگیخویشاوندی بسیار نزدیک داشتند. در قالب افرادی با تفاوت سنی کاملا متفاوت در محلهمستقر و ساکن بودند . حکایت بانوی معروف دهکده سنگی خیلی متفاوتر از سایرین بودکمی شگفت آور و در نوع خود جالب و ماجراهای باور نکردنی اتفاق افتاد  . این بانوی آن عهد و روزگار خاله جهان نام داشت . بهاقدامی همه جانبه و تعجب اور داست زده بود . کارش پرورش مرغ  خروس و جوجه پرواری و خلنگ ،فراوان و رنگین پرو بال  بود . نه یک دسته و چند دسته بلکه فراوان تعداد که از شمارش بدر بود. بزرگترینمنزل با کاه دانی بزرگ جنب منزلش بیش از چند ده نوع مختلف ماکیان در قلب و میانه دهکده  داشت . با وجود کهنسالی  خاله جان  بی وقفه کار می کرد . پرورش و نگهداری و زادو ولد پرندگان حرفه اصلی او بود . برای تنوع و انگیزه بهتر و بیشتر مرغها و تخم گذاری انها ، سالی یکبار کاه کاهدان چهره عوض میکرد و رنگ و بوی  تازه بخود میگرفت .خانه اش بدلیل مرکزیت آبادی در قلب مجموعه خانه سنگی و معروف ومشهور به خانه  مرغ آبی از طرف اهالی نام  گرفته بود . با وجود کهولت سن همچنان به فعالیت مرغداری سنتی در محله بکار خوش ذوق خودمشغول فعالیت شبانه روزی بود . نام اکثر پرندگان او مشخص و معلوم بود . دور و بر ومرکز دهکده دوار سنگی فقط بانک خروس و قوقولی  قوقو اواز و قد قد مرغها و جیک جیک جوجهها گوش همه را پر کرده بود همیشه در پس منزل و در کاهدان ویژه تخم گذاری مرغان و افزوده شدن  مرغ ها،انواع بیشماری آشیانه کوچک و بزرگ برای تخمگذاری مرغ ها در دست تهیه و فراهم  بود . کار جابجایی تخم مرغها و جوجه کشیانها هم بسیار سخت و طولانی و وقت گیر بود . کاری پر زحمت و باور نکردنی و جالب ومشتاقه بکار مورد علاقه خود افتخار میکرد . محوطه مشترک محله پر بود از مرغستان وخلنگستان و پیر خروسان و  جمع اوری تخم مرغهای فراوان دوباره انها را به چرخهتولید جوجه میگماشت . کارش تمامی نداشت . هنوز لانه خالی نشده ، مجموعه ای از تخممرغهای تازه جایگزین میشد . محله به تبدیل به هیاهوی پرندگان اواز خوان تبدیل شدهبود . اینهمه مرغ و خروس و جوجه با چه و چگونه  مشکلات تهیه خوراک را بر طرف میکرد و چه نقشی  داشت ؟ اما کسی باخبر نبودچگونه خمیر  دانه ریز تهیه  به متولدین جدید  خورانده، برای پرورش و تغذیه آنها   هزینه  سنگینی ،البته  و یقینا  بهاو متحمل میشد . بتدریج جوانان  و تعدادی از کهنسالان دهکده سنگی از سر و صدایپرندگان به تنگ امدند و شاکی بودند . چرا که خواب و بیداری انها در هم ادغام شدهبود . آرامش نسبی این قوم تازه اسکان یافته را مرتب بهم میریخت .همه از وجود مزاحمت صدای   اینهمه مرغ و خروس خسته  شده بودند اما از نظر قوم و قبیله ای کاری بهکارش نداشتند . جوانان مهیج  سعی داشتند از گردهمایی پرندگان و صدایمرغها پس از تخم گذاری در صدها لانه را کمتر و محدود کنند . برای کم کردن صداهایمزاحم شبانه روزی و وقت و بی وقت نیاز به کم شدن تعدادی از پرندگان مزاحم بود درفکر راهی مناسب و مخفی برای کاهش تعداد زیادی از پرندگان بودند . راهی نوین و تازهو حاصل فکر جمعی جوانان چیزی نبود بجز خفه کردن عدد زیادی از انها بطوری که هیچکسمجرم شناخته نشود . نقشه  انها از  ذهنشان نشات گرفت و منتج به نتیجه نهایی روشابدایی برای کاستن مرغ و خروسان از راه دور شکل گرفت . روشی ماهرانه و مبتکرانه بدوندرد سر  برای خود و دیگران از گله مرغان و خروسها سحر خوان انهم یکی یکی خیلی زمان میبرد . با وجود این دست بکار شدند . روش کارابدایی جوانان  دهکده برای سرنگونی پرندگانپرورشی خاله جهان در سحر گاهی شروع و افتتاح شد . بسیار زیرکانه و باور نکردنی امااستادانه روزانه و شبانه اتفاق می افتاد و هیچ فرد و افرادی هم در کشتن مرغ و خروسها مقصر شناخته نمیشد . کار فوق العاده زیرکانه و دامی (تله ) دراز و باریک  از راه دور نتیجه داد .روش کار انها روده خالی و پاک شده یکپارچه گوسفندان ذبح شده را تهیه میکردند که دارای درازا  و بلندا بود . چند نفر در تدارک تهیه روده و چند نفر مسوول اجرای نقشه خودبودند . رود ه ها را بهر نحوی اوایل کار در محوطه مرکزی تردد میگستراندند .گاهی  پشت و در محل تجمع مرغ و خروسها پرتاب میکردند.مرغ و خروس ها  برای بلعیدن روده گوشتی هجوم میبردند و با ولع فراوان ان را میبلعیدند  دوتا سه نفر کار فوت کردن در روده ها را انجام   میداند  و در استانه خفگی طناب محکم رودهای را میکشیدند و همراه با لاشه تعدادی مرغ و خروس همزمان از روی دیوار پیدا میشد.اوایل با گیر افتادن در لابلای خلل و فرج دیوارو کف راهرو ها  روده ها از هم می گسست و لاشه درجمع گله مرغ و خروسها می افتاد و انها هم بی نصیب از لاشه مرغ میشدند و بعدها روشرا بهبود بخشیدند و از محل مناسب و بدون مانع، کار را ادامه دادند . روزی چند عددمرغ و خروس به جمع خفه شدگان اضافه میشد . خاله هم که میدید از عزیز ترین داراییدوست داشتنی خود  که در حال خفگیست داد و فریاد که، برسید مرغها میمیرند بچه ها را صدامیزد نگذارید فلان مرغ و فلان خروس به حیفی هلاک شود آن  را  حلال کنید جوانان هم ازخدا خواسته می دویدند انها را بشکل حلال ترتیب و بعد هم  اتش ودود و بو و مزه کبابمدام در جای جای دهکده و محله محدود در فضا می پیچید . دوباره فردا و پس فردا کاربهمین منوال پیش میرفت هر دفعه قرعه بنام یکی از مرغان زیبا و خروسهای رنگین گردنو پر و بال می افتاد . تعداد رود ه ها و  تله  را افزایش و تعداد افراد متخصص راافزودند . یکی یکی مرغ ها و خروسهای زیره ای حنایی ، دوبال  سیاه ، گردن سفید و خال خالی سفید و سیاه و نخودی و زرد تاجدارحریصانه بعمل روده خواری میپرداختند و هلاک میشدند . تا  اینکه آمار تلفات روبه فزونیرفت خاله جهان به مرگ و میر روده ای مشکوک و شکایت نزد بزرگتر قوم برد و گلایه وشکایت از روزگار و قاتل نا معلوم پرندگان در ابادی پیچید . مدت کوتاهی کارقلع و قمع  روده ی متوقفو اوضاع ارام گشت . پیر زن شاد و خوشحال به پرورش جوجه  فکر و اقدام میکرد . دوباره خفهشدن پرندگان پس از وقفه کوتاهی از سر گرفته شد . خاله مهربان دیروز عصبی و پرخاشگر شده وازروزگار گله مند بود اخر این روده ها کی توسط  کی  به درون تجمع پرندگان پرتاب میشود  .جوانان جواب عاقلانه ی اماده داشتند اینهم توسط کلاغهای کوچنده چهار فصل که ازکشتار گاه خارج از شهر های دور در حال گذرند پس از خسته شدن انرا رها میکنند .اوایل گول این ایده الکی را میخورد و با داد و فریاد و عصبانیت  جوانان را به کمک می طلبید و بعد هم ارام میشد. بیچاره خاله متوجه نبود که همین جوانان و نیروهای کمکی قاتل پرندگان هستند . اماسر انجام راز کشتار بیرحمانه پرندگان خاله فاش شد . چند روزی بود که همه  را به چشم دشمنخود و خاندان و داراییش می نگریست

illha

. با زمین و زمان می جنگید همه را از  خوردن مرغ وخلنگ و تخم مرغ محروم ساخت دایما کشیک میداد که نقشه انها بی اثر بماند ولی بچه هادست بردار نبودند . بچه ها از راه های دیگر وارد عمل می شدند . خاله داد نهایی را سر داد از امروز اگر مرغی هلاک شد من میدانم و شما! خوب گوش کنید بچه های قاتل مرغ و خروس، ای  تو :   پرویز – هاشم و قاسم طاهر، کوروش، مهیار –اکبر،   فرزاد، فرشاد، محزون ،سردار،نشاط  :من میدانم شما مرا از هستی ساقط میکنید حال یا جای من اینجاست یا جای   شما . خاله از شدت ناراحتی بهنهایت مرحله داد و فریاد و نفرین برادر زاده ها و خواهر زاده های خود بر آمد صبرشلبریز و تاب تحمل نیاورد بیکباره تصمیم عجیب گرفت .  در یک سحر گاه روز پاییزی با اجاره گهوار ه هایسوار بر شترهای فراوان کوچ و مهاجرت به دیار ناشناخته و دور از فامیل و رگ و ریشهخود را نوید داد . با براه  افتادن گله شتران و رقص بار مرغ و جوجه و خروس های سربار منظره دلگیر کننده و غم زده دهکده همه را غمگین ساخت . هرچه کاروان از دهکدهدور تر می شد دهکده در سکوت و تنهایی بیشتر غرق می شد . تا بزرگان و برادر ها خبردار شدند و از کار دست کشیدند برای ممانعت خاله جهان و کاروانش برای بازگشت دوبارهو تنبیه جوانان از کرده نا پسند انها قول مساعد دادند. اما تلاش  آنها کاملا بیفایده بودو تنها منزل سنگی و ماوای و کاهدان پر از تخم مرغ او بیادگار باقی ماند . دهکده سوت وکور چند ماهی را در حال نزار خود سپری کرد . حال و هوای دهکده با مهاجرت خاله جهاندگرگون و غیر قابل زندگی شد همه را غم در سرا افتاد و زندگی بی معنی در دهکده حسمیشد . تا روزی دیگر از شدت ناراحتی برادرانش یکی یکی تصمیم به خروج از دهکده سنگیگرفتند و در مدت یکسال دهکده کاملا تخلیه و سر به مهر بیادگار در تنهایی بجا ماند. با رفتن خاله جهان جان و بریدن از فامیل دل نگرانی و از هم پاشیدن نظام دهکده فامیلی و ارکان اساسی و همسایگی خانواده ها مهاجرت دایمی وی، منازل سنگی متروکه و از سیر زندگی روزمره آدمها خارج شد .هنوز هم بخشی از پلان اصلی و دیواره پابر جای منازل مسی که سر سلسله  تشکیل ان بدست خاله جون قبیله تاسیس و بدست او نیز دوباره به دهکده متروکه تبدیل شد .   همه در آروزی یک آوازبیدار باش  سر شب و   سحری و ظهرانه ناله مرغان که در اوایل  سبب مهاجرت قومی با فرزندانمردم آزار از دیار دوستی به پراکندگی ودربدری ، همیشگی انسانهای نا سپاس منجر شد . ذرهذره به پای زحمت بزرگ شدن جوجه ها مینشست تا بزرگ و بزرگتر شوند . شب و روز خود رابا زندگی تنهای خود  در میان فامیل بی خیر و قوم بی وفا  به زندگی اهالی رونق و برکت آورد . بعدها  که حاصل زحمات خود را بر باد رفتهمیدید ترک انجا را سر لوحه کار قرار داد واز خیر همه چیز و همه فامیل گذشت و خود انجا را ترک کرد تا قسم راستی خود را مورد اثبات  قرار دهد  . از دست و توان و رگ و ریشه خونی فامیل خود چه باید کرد؟ و چه باید گفت؟ کهحاصل زحمات عمر خود را بتدریج از او گرفتند وتصمیم عاقلانه و مهاجرت خود  بهمکان ناشناس دیگری و اغاز گرتاسیس دهکده جدیدی بر امد اما افسوس که عمر، کفاف دنبالهزندگی را هر گز نخواهد داداز تاب و توان خواهد افتاد و بالاخره عمربسر  اید وزندگی به نقطه اخر ختم شود . ولی یک چیزخوب در ذهن ها باقی میماند مردانگی و جوانمردی و نامردی و تباه زندگی دیگران استکه تا ابد میماند . برای پروراندن نهال کاشته شده گیاه یا موجود زنده خیلی صبر واستقامت و هزینه لازم است و انسان به امید بزرگ شدن حاصل زحمات خود به پای روندنتیجه و بارور شدن و پر کشیدن دست پرورده خویش وقت تلف میکند . شادمانه درانتظار کامل شدن و بزرگ شدن ان ثمره موها را  سفید ،استخوان فرسوده و عمر تمام میکندهمچنان که از قدیم سروده و گفته اند که تا گوساله گاو گردد .دل صاحبش اب گردد .یا شاعر سروده است که نام نیک بهتر از صد سرای زرنگار !! عمرتان فزون بادعزیزان .   illha





درخت یا درختچه خشکیده که از ان مزنی در آورند و بکار گیرند






مزنی و مشک آماده زدن

کره و دوغ حاصل از فرایند مشک زدن


مزنی و مشک معلق و آویزان و زده شده با کره و دوغ آماده تخلیه



مزنی = مشک زنی ، کلمه خلاصه شده و راحت بیان ، م اول با ترکیب زنی دوم تشکیل کلمه همه فهم داده و نزد همه مفهوم و معنای خاص داشت .Mazani
تکه چوبی که چند سانتیمتر  مانده به دو سر هر طرف خراطی دوار کم عمق تشکیل داده بود و طناب پشمی یا مویین مشک قاتوقی حاوی ماست را به سه پایه چوبی بطور معلق نگه میداشت و بشکل گهواره ای برای بهم زدن ماست و بدست اوردن کره حیوانی و دوغ خالص کاربرد داشت جنباندن و دمای ان حاصل تجربه و شگرد ویژه بود که اغلب توسط ن نحره ( نهره ) را به اصطلاح مشک زدن میگفتند . رویهم رفته ابزار چوبی ساده و سبک از چوب کنار و گاهی از چوبهای جنگلی نرم و لطیف و دارای پوشال چند طبقه بنام محلی درخت شن نام داشت . ابزار مهم دیگر از پوست دباغی با فرایند تهیه شده با مواد و سوخت و دود گیاهان در طبیعت طی چند مرحله ان مشک دوغی یا ماست فراهم میشد . رویهم رفته از عناصر مهم در زندگی ایلی قلمداد میشد و همه خانوارهای ایلی  از ان استفاده میکردند . بدون وجود ان تهیه شیر و ماست بکلی بیهوده بنظر میرسید .-




illha

به نام خدا

مزارع چغندر قند - فتح اباد مرودشت



    نوشته شده  در تاریخ 24/7/99          one thousand story -
هزار داستان : تاثیر کله قند یافت شده
و ماجرای مربوطه

:کله قند در بیابان غنیمت است :


هزار داستان :داستان سفر (کوچ ) حدود 500 کیلومتری ایل از قشلاق به ییلاق در مرحله پایانی واستقرار و یکجانشینی چند ماهی ( سه ، چهار  ماه ) بستگی به تغییرات جغرافیایی منطقه ییلاق رو به پایان  ورود آخرین روز خود  بود . از اخرین مرحله اتراق طوایف ایل در قلب  مراتع  اصلی ییلاق ، پیوستگیکوچ نشینی خانوارها کم و کمتر و به خط پایان بسیار نزدیک شده بود .  یک یا دو مسیر دیگر به آرامش کامل در ییلاق بدون کوچ منجر میشد . در اینقسمت انتهایی کوچ انفرادی و منحصر به اولاد های هر طایفه در منزل گاههای ( یورد )اجداد گذشته و اسکان واقعی موقت چند ماهه برای همه چادر نشینان با فواصلنزدیک به یکدیگر اتفاق می افتاد .یک منزل دیگر دقیقا به منزله پایان و اخر کوچبهاره بود . جار و جنجال و بگیر و ببند و بار و کوچ به سرزمینهای مقابل و پیش رویهمه خانواده های کوچندگان تقریبا به پایان خود رسیده بود . برای مدت معلوم مستقرشده و به جمع ،آوری محصول لبنیات ناب  در وسیعترین دشت هموار و قله برفی دور دست و دامنه گیاهان کوهی و دشتی خوش بو میپرداختند . البته برخی خط پایان را طی وبرخی در اخرین مرحله بسر میبردند . کوچ شتری سنگین محمد حسین در راه ییلاق در دامنه کوه و وسط تپه ماهور و علفزارهایشیبدار ابتدای ییلاق بار شتر و تعدادی چهار پایان را بزمین  گذاشتند . و بعدمشغول نصب سیاه چادر های موقت اسکان یک و نیم روزه تا کوچ فردا برای استراحت آماده شدند . البته قبل از فرو ریختن اسباب و اثاثیه در اتراقگاه در محیطی مناسب از چندجنبه برای تنطیم و چیدمان بار که شامل تمام وسایل حمل شده را اندرون چادر ،اخرین تلاشافراد همراه کوچ بود که شکل اصلی منزل گاه یک خانواده ایلی را به نمایش میگذاشت، انجام شد  .قبل از تخلیه بار شتر ها و قرار دادن در سایبان چادر موقت ابتدا بهرسم و عادات گذشته و نیاز به بدر کردن خستگی اول بار وسایل  و لوازم چای و توشه موقترا با خواباندن شتر باری را با زدن چوبکی آهسته به زانوی شتر او به ارامی دو زانو به زمین  نشست  اصطلاحا در وضعیت نشسته که به ان خوابیدن شترمینامیدند . ارتفاع با بار به نصف کاهش  یافت تا راحت بار ان زمین نهاده شود .  لوازم ساختن چای از سر بار شتر به زمین گذاشته و این وسایل در جعبه ایمنقش و رنگی با گل میخهای و نقوش زیبا و اندرونی با پارچه مخمل سبز و نارنجی وقرمز بود را پیاده و خارج کردند . جعبه حاوی   قوری زیبا ،استکان نعلبکی قشنگ و قندان و قاشقهای چای خوری نقره ای شکل و رنگ  از یک مجموعه بسته بندی شده بیرون اورده شد با اتش افروزی ،کتریبزرگ را از آب مشک  پر کردند ، بر اجاق  آتشی ضروری نهاده تا قبل از بر پایی چادر با نوشیدن چای خوشرنگ و طعم خستگی بدر کنند و سایر  فعالیت ها از جمله   چادر را بعدا بپا کنند . بهترین وباب ترین نوشیدنی روزگار خود  ( چای بود و چای )دم کردن چای بود . کار ساخت چای خوشمزه در تخصصافراد خاصی و مسوول این کار بود . زیر سایه سایبان یدک وفرش مخصوص زیر پا برایاستراحت کوتاه در هنگام نوش چای فراهم شد . قوری بزرگ و گلدار و پر حجم خانوادگیبر اتش بی شعله دم شدن چای را با اولین قل خوردن  (آمدن )خبر میداد .قندان ،قوری و استکانپر از چای قرمز در سینی پهن و دوری ( سینی بزرگ لبه دار )خانوادگی در سایبان همه را به کنجکاوی و سر شوق  آورد و دست از  کار کشیده در اندک زمانی توجه همگان را جلب کرد . انهم چای خالصگلابی معروف و قند کله مرودشت، در جای جای استقرار ایل رونق و خوشمزگی خستگی چندساعته را از تن میزدود . تا  چای اماده میشد همه بطرف سایبان نصب شده قبل از برپایی چادر بزرگ خانواده  بیدرنگ به سمت آن  مراجعه میکردند . تا انرژی تحلیل رفتهرا جبران کنند با وجود مخلوط اب جوش و چند نخ چای خشک ،اما توان و انرژی افراد را  یک جوری دو چندان و روحیه بخش میکرد  .( اگر چه اخیرا طبیبان عزیز برخی زیاده روی در نوشیدن چای پر رنگ را برای سلامتی مضر دانسته اما این مورد را به به کارشناسان تغذیه و متخصصین طب واگذار می کنیم . )تا بعد به سایر کارهای ضروری بپردازند .وقتی همه افرادبا تعداد زیادی استکان چای خوش رنگ در دست بسوی قندان خم شده  برای برداشتن قند ،با کمال ناراحتی حتی یک حبه قند هم درون قندان نیافتند . از بس مشغلهفراوان بود یادشان رفته بود کمبود قند را  جبران کنند . چای در استکان خوش قالب در سینی مسی کنگره دار زیر سایبان روی فرش، بدون وجود قند در قندان چه  حالی به انها دست داد که بیان شدنی نیست  . صحرای پیش رو با طراوت بهاری سر سبز و گسترده تا فاصله زیادی چشم اندازهای دیدنی و زیبا و نشاط آور حالت خوشایندی به افراد دست میداد . ذوق رسیدن به مکان نهایی ییلاق و دست شستن از کوچ یکی از مهمترین دست آوردهای ان بود . همه دور سینی چای حلقه زدند تا چای مورد علاقه با اتش صحرا و قوری چینی  را  یک بار دیگر تجربه کنند . در ادامه  تلاش  کار روزمره را به سرانجام رسانند . بدو ن وجود  قند در قندان شکیل و زیبا و سفید و نارنجی تو دلبرو  همه  را  شوکه ،دلسرد و به نا امیدی سوق داد . یکی یکی استکان را در سینیبجای خود بر گرداندند . چای بدون قند برای اکثر عشایر مانند پلو بدون روغن و مشکبدون آب و سفره بدون نان بود .  یا بقول دوستی مانند اب گل آلود در جوی می بود  . با هیچ شیرینی و یا مواد طعم دار  شیرین یا خود عسل قابلپذیرش و مورد قبول نبود  بغیر خود قند .به عنوان  یک ضربالمثل میگفتند چای را بخاطر ریش سفید قند مینوشند ( می خورند ) مادر خانواده محمدحسین با ابراز ناراحتی اعلام کرد بچه ها ،پاک فراموشم شد خرید قند را یاد اوری کنم. تا شما چادر نصب کنید، وسایل را در جای مناسب خود بچینید من رواج میدهم با لوکسیاه تند رو یکی از شتر بانان ( ساربانان ) را در اسرع وقت  به دهکده گراس  به  مدار 4 فرسنگی میفرستم قند خریداری کند این را قول به شما میدهم  . سینی چای در  سایبان بدون مشتری قرار گرفت و همگاناز ان فاصله گرفتند . افراد به سمت و سوی ماموریت نصب چادر و چیدن وسایل رفتند امیرخان فرزند بزرگتر دست به میخکوب و کوبیدن میخ اولین طناب سیاه چادر رفت و همانطورکه نیم خیز اولین ضربه را به میخ متصل به طناب  چادر می کوبید در مقابل خود سر قندی را  در میان علفزار ایستاده مشاهده کرد فریاد کشید مادر، بچه ها، قند قند .قند کله از بار  خوراکی  خورجین  مادیان به زمین در میان علفزار  افتاده است . اما تعدادی از فرزندان هیاهو  و فریاد براه انداختند که چه میگویی ، مادر خود کله قند را  کنار گذاشته و برای شوخی هم که شده ما را می آزماید . امیر کله قند را برابری در هوا میچرخاند و ذوق زده و هورا کشان به سمت سرا ی چایخانه صحرایی   رقص کنان میرفت . همه از کارکرد مادر عصبانی که چرا قند را در دسترس و دور از چایخانه نهاده است . مادر هم جواب داد من که هنوز بار حیوان حامل قند  را باز نکرده ام که قندی از خورجین بیرون نهاده باشم بحث پیرامون قضیه قند تمام  شده  و نداشته از یک طرف و قند  در بیابان پیدا شده از طرف دیگر همه را متعجب ساخته بود و بحث در مورد چند و چون ان  بالا گرفت .مادر خانواده با صراحت و یقین گفت کله قند ابدا از ان ما نیست . حالا خدا از غیب در بیابانی به این وسعت قند را در اختیار ما نهاده ،چه فرقی میکند که مال کیست . الان هم صاحبش اینجا نیست . محمد حسین گفت نه صبر کنید ان کله قند را بیاورید تا قضیه روشن شود . امیر مجدا با شادی و رقص کله را در هوا چرخان و زیر و رو کنان تحت اختیار پدر  در دستان او گذاشت . با برسی اولیه معلوم گشت که رنگ ظاهری کله قند همسان و سفید یکدست نیست . یکرف ان کدر تر  کمی متمایل به زرد از سمت دیگر شده و دلیل بر افتاب خوردگی دارد .با برسی محل قرار گرفتن کله قند بشکل ایستاده و زرد شدن و جمع شدن علفهای دم اسبی ته کله قند در  دشت دقیقا مشخص شد که دو سه روزی از ماندن ان در بیابان گذشته . همه با تعجب گفتند در این بیابان بی نهایت وسیع چه کسی انرا حاضر و اماده برای ما قرار داده و از ان کیست . فرقی نمی کند الان که در اختیار ماست همه بسوی سینی چای سرد شده حمله ور شدند تا استکان خود را دوباره برداشته و با تحفه بیابانی خستگی دوچندان خود را رفع کنند . با قند شکن در کمر قند  کوبیدند و دو کپه و سپس چند تکه و سر انجام به حبه های نا منطم ریز و درشت در امد افراد با عجله تکه ای را بر داشتند و استکان چای را سر کشیدند . دوباره استکان ها پر و خالی شد و بقول خودشان دو بار خستگی بدر کردند . شادی جمع خانواده کامل  شد و با انرژی بیشتر به کار خود مشغول شدند . پس از فراغت از کارها جستجو برای علت رها شدن کله قند در حوالی منزل نو جای منزلگاه اقوام پیشین را مشاهده کردند که چند روز پیش از انجا کوچ کرده و کله قند را در بین علفزارهای بلند و پر پشت بطور غیر عمد و فراموشی جا گذاشته اند این هم از خوش شانسی مابود که در انتظار قندان خالی از قند حسرت  نخوریم  و خستگی روزانه در تنمان نماند . ارزش ان کله قند در ان بیابان خیلی ارزشمند و باور کردنی نبود . هرچه بود با دلایل روشن کله قند یافتنی بود اما جوانان و افراد خانواده را قانع نساخت که مال خودشان نبوده است . همه چیز گم میشود الا کله قند به این اندازه قابل رویت . اما یک چیز مهم و قابل توجه این بود که نگذاشت ان سینی و استکانهای چای خوش  اب و رنگ و بو   با مزه بیهوده دم شود و دور ریخته شود . و سر انجام در وقت طلایی به فریاد خسته گان خانواده محمد حسین رسید . خاطره پیداشدن کله قند به یکی دیگر از خاطرات عجیب و غیر قابل باور و تکرار نشدنی در اخرین قدم به هنگام  ورود  آن خانواده به ییلاق اضافه شد . تا مدتها بجای ضرب المثل لنگه کفش در بیابان غنیمت است جای خود را به کله قند در بیابان غنیمت است جایگزین شد  گفتنیست تا قبل از تاسیس و  افتتاح کارخانه قند مرودشت  1319کله قند  های بلژیکی معروف حدود 135 سال قبل رایج و مورد استفاده بود  بنام قند چاپ سیاه  بلژیکی رایج و مورد استفاده بوده است که بذر اصلی چغندر ان را از کشور اروپایی بلژیک آورده شده و در مزارع حوالی تهران ان روز کشت و در کارخانه قند همانجا به قند تبدیل،سپس برای مصرف سراسری توزیع میشده است . از قرار معلوم گفته شده اندازه قالب  قند بلژیکی کوچکتر از قند مرودشت بوده است .  بر قرار  و سلامت باشید   

 




به نام خدا
هزار داستان -
داستان بعدی : دو روی یک سکه - دو برادر روستایی

برای ادامه تحصیل به شهر بزرگی مهاجرت و مسافرت میکنند .ادامه ماجرا

 کار نیمه تمام معلم مکتبخانه در زمستان




قسمت کوچک و اندک از بازمانده ایل در توقفگاه میان بند بینییلاق و قشلاق در عوض کوچ به سرزمینهای دور قشلاق در حاشیه دشتی بیکران که بخشهاییاز ان به شوره زار میرسید سکنی گزیدند . جمع خانواده های  این گروه به حدود ده خانوار میرسید.همه از دم فامیل  نزدیک بودند . جای مناسبی در کنار نهر قناتی با جوی طویل و باریک  که منتهی  بهمزارع و انتهای دشت ختم میشد مسکن جدید و موقتی بنا کردند . لذا تصمیم گرفتند حتی برای گذران زمستان سرد و نیمهایام  شاید برفی  در ارتفاعات منطقه و به تبع ان سرمای سوزدارصحرا  ،خانه سازی هم داشته باشند .در دل دامنه باز و گسترده دور از کوهستان ،انواع سنگهای ریز ودرشت به وفور یافت میشد . با جمع اوری سنگ و رویهم چیدن با ملات کاهگل منازلی گردهم ساختند که علاوه بر سیاه چادر بزرگ از مزایای پناهگاه های مستحکم و قابل اطمیناناستفاده میکردند .مزایای دشت و دامنه و قلعه کوه ،طبیعی سبب دوام و آسایش این بخشاز اهالی نو مسکن میشد . چند قلعه گلی و تاریخی سالم و درهم شکسته دست ساز پیشینیان  و قبرستانهای کهنحاکی از وجود تمدنهای پیشین در جوار اب و جویبار قنات  وجود داشت . تفکر انسانهای پیشینحول محور اب و مراتع و پناهگاههای طبیعی و دست ساز انسان میچرخید . بنا بر این اینقوم هم بنا به تجربه افراد کهنسال پا جای پای اجداد خود گذاشتند و در ضمن زندگی یکجا نشینی  به زندگی ایلیخود نیز ادامه دادند . منازل سنگی نوین دارای تاقچه های و تزیینات معماری قدیمی در عینسادگی بر خوردار بود . حتی از اتاقهای جداگانه برای اموزش فرزندان خویش و بهرهبردن از علم و سواد  ان روزگار کوتاهی نمیکردند اکثرا خود و فرزندان در پی سواد اموزیبودند . انهم از نوع استخدام معلم خصصوصی در منازل خود و پرداخت هزینه و حق احمهمعلم و تقبل ایاب و ذهاب به نرخ روز اقدام میکردند . بنا بر قول معروف هرچه بودمحل را بنام مکتب خانه نام گذاری میکردند . در یک اتاق که معلم به جمع دانش آموزان،ساعاتی از روز را به تدریس و اموزش الفبا و درس قرآن و حساب و کمی هم علم الاشیا می آمو ختند ( تدریس میشد ) . مهمترین عامل آموزش فرزندان در این قوم تشویق  افراد با سوادی بودند کهعلاوه بر زندگی نیمه شهری، عشایری، هدایت قوم خود را نیز بر عهده داشتند . همه افراداین قوم و طایفه و اولاد بجز نیمی از بانوان  همگی با سواد بودند . البته نه ان سوادعلمی بلکه سواد در حد خواندن و نوشتن  درحد معمول که به همان میزان را سواد مینامیدند . بر این باور بودند که ادم بیسوادکر و کور و بدون تفکر سالم و قوی برای  زندگی آینده  خود خواهند بود .اما معلم  انتخابی را با م فامیل با سواد خود در شهر بر می گزیدند و با  عقد قرار داد یکساله تا زمان کوچ به ییلاق و قشلاق نزد خود پذیرایی و هزینه میکردند و فرزندان خود را روانه مکتب میکردند . بچه ها و اولیا انها نسبت به این کار و سواد اموزی افتخار میکردند  خیلی از بچه های  سایر ایل ازامکانات سواد اموزی محروم بودند . دهکده سنگی نو پا دارای ویژگی خوبی بود که کنار جدول و جوی اب قنات بنا شده بود و از لحاط  امکانات بهداشتی با  در دسترس داشتن داشتن اب  جاری  بر خوردار بودند و به  امر بهداشت شستشو و پاکیزگی بنا به توصیه عمومی اهمیت میدادند . سه رشته قنات در  اطراف دهکده ،ده خانواری  را در محاصره داشت .اما تنها اب روان یک رشته کاریز  در دسترس انها بود  دو رشته کاریز  دیگر با طول حدود 20 کیلومتر دورتر دارای چاههای سر گشوده بود . معلم  که بنام معلم سر خانه هم میگفتند  از شهری دور تر با فاصله 15 کیلومتری با اسب وارد دهکده میشد . در اتاقی سنگی  که حکم مکتب داشت . روزانه صبح و عصر به تعلیم و تربیت دانش اموزان مشغول بود . هفتگی و ماهانه حقوق و مقرری خود را به نرخ  روز و دریافت و پس انداز میکرد . و علاوه بر حقوق و دستمزد از مزایای خورد و خوراک و مسکن هم برای مدت یک هفتگی بر خوردار بود و در پایان هفته به تعطیلات ودو باره به شهر خود عزیمت و اول هفته باز گشت او تکرار میشد . مسیر رفت و بر گشت اقا معلم منطقه بیابانی و موازی با یک رشته از کاریزهای طولانی بود که وارد ابتدای دشت میشد. علاوه بر شهری  نسبتا آ باد و پر جمعیت   چندین دهکده در دل شوره زار و حاشیه دشت به زندگی کشاورزی و دامداری سنتی مشغول بودند . ماههای پاییز را معلم در منازل و محل ست ایل سپری و  تازه وارد اولین ماه زمستان شده بودند . کارها  خوب پیش میرفت و بچه ها در نوشتن و خواندن کتابهایی مانند شاهنامه فردوسی و سایر کتابهای موجود مهارت لازم را پیدا کرده بودند و توانایی  خود را به نمایش میگذاشتند . موقعیت جغرافیایی کاریزها در نقاط پراکنده دشت و دامنه از چند نقطه دارای چندین چاه سرگشاده  با فواصل مختلف از یکدیگر و دارای عمق متفاوت از چاه مادر دارای بیشترین عمق و بتدریج عمق ان کم میشد تا سرانجام در چاه نهایی و به مظهر قنات خاتمه یافته و اب جاری را بر دل  دشت جاری میکرد و به مصارف کشاورزی و   باغداری میرسید .  تقریبا بستگی به محل و منطقه دارای چاههای متفاوت و مختلف بود و از اولین چاه تا مظهر قنات گاهی  طولی به اندازه حدود  ده کیلومتر بود . با این طرح ریزی کاریزها و خارج کردن اب از دل زمین  به سطح زمین اوردن اب به محل زندگی انسانهای منطقه کم اب و کویری جان تازه میبخشید . معلم  اول هفته با قاطر و گاهی اسب فاصله ده کیلومتری فاصله شهر کوچک خود را تا دهکده دیگر برای تدریس ترک میکرد   بعدها نیمی از هفته را در  دو دهکده بسر میبرد .  علاوه بر این دهکده عشایر نشین هفتگی در یک روستا همان حوالی به امر تدریش مشغول بود گاهی مستقیم به شهر خود و گاهی به روستای دوم که فاصله کمتری تا شهر داشت عزیمت میکرد .مسیر او از لابلا و کنار راه موازی چاه قنوات بود صبح و عصر چند ساعتی به تدریس مشغول میشد و بقیه اوقات فراغت و بیکاری را به گشت و گذار و ورزش با  دانش اموزان میپرداخت. هنگام گذر از حاشیه چاهها خروج و پرش پرندگان فراوان از عمق چاهها که شامل کبوتر های چاهی و برخی پرندگان کوچک جثه دیگر و سایر خزندگان ،وجود داشت در تونل ها و پشته های بیرون چاه لانه سازی روبهان و سمور ها بود . با راه یابی مرکب از کنار چاهها فقط پرندگان بودند که به پرواز در می امدند . از زمان لحظات ورود به دهکده در فکر بدام انداختن کبوتر های چاهی بود آشیانه های گلی و بوته ای فراوان در دیواره تونل مانند و راسته چاهها بوضوح دیده میشد .بهر حال تصمیم نهایی گرفته شده بود با طلوع ماه و ساعتی بعد  از ان با روشنایی پر فروغتر ماه بساط خود را برای بدام انداختن پرندگان چاهی با هماهنگی تعدادی از دانش اموزان بدون اطلاع والدین انها راهی سفر شکار شبانه میشد . صرف نظر از چگونگی شکار و بدام انداختن پرندگان هر شب سه تا چهار چاه را بررسی و   پرندگان لانه ساز (بالغ  و تخم گذار )و جوجه  کبوتر ( نابالغ ) فرقی نمیکرد با همیاری و مدد دانش اموزان به جمع آوری پرندگان شکار شده اقدام و با ترفند  نقش بازی و ورزشهای رزمی رد گم کنی، پیشه میکرد و اثار بال و پر انها را طوری گم و گور میکرد تا سر نخی از انها  در دسترس  والدین بچه ها باقی نگذارد . دک و دهان بچه ها م قرص و محکم بسته میماند .روزانه و شبانه خوراک ویژه داشت . تا این که  مدتی  بعد اولیا از غیبت فرزندان خود  تا دیر هنگام بر گشت شبانه مشکوک شدند   . یعنی با این روند اگر پیشگیری نشود تا پایان سال جاری هنوز به پایان  چاههای کاریزها نمیرسیدند و حالا حالا ها باید به شکار بیرحمانه و نسل کشی کبوتر ها  در منطقه ادامه دهند . به سبب سرمای اواخر پاییز اکثرا پرندگان در لانه های خود اندرون چاههای شب را سپری میکردند .  تا اینکه یکی از مردان  که فرزندش در مکتب هم درس می اموخت ، با خروج  شبانه گروه شکار و صید شبانه به تعقیب مخفیانه انها  پرداخت ودور و نزدیک گروه را زیر نظر داشت . متاسفانه مشاهده کرد که بلی کار خرابکارانه کبوتر کشی او با همکاری بچه ها کار  شبهای مهتابی انهاست . وبا اتمام عملیات قبل از انها به منزل بر گشت بدون اینکه چیزی به کسی  بگوید. فردا صبح زنگ مدرسه شروع بود و در محل کلاس حاضر شد و از غیبت  دیشب معلم و بچه ها سوال کرد . اقا معلم هم به تعلیم ورزش های دفاعی و بدنسازی اشاره کرد و بچه ها هم با همفکر و هم رای گفته او را تصدیق کردند . بازهم چیزی نگفت و به منزل برگشت . با همفکری دیگر افراد خانواده و مردان همسایه قضیه غیبت شبانه را مطرح کرد انها هم طبق نقشه با هم قرار و مدار گذاشتند طوری معلم را اخطار و آگاه کنند که دیگر هر گز به عمل پرنده کشی دست نزند و به بچه ها هم چنین اعمالی را اموزش ندهد . همه انتظار  طلوع  دیر هنگام ماه را میکشیدند و با نظارت و کنترل  از عزیمت بچه ها و معلم اطمینان کامل یافتند . گروه دوم از مردان قبیله با تعقیب نا محسوس انها را تا مقصد نهایی دنبال کردند . به محض شروع عملیات کبوتر گیری و سرو صدای بچه ها و فریاد های اقا معلم برای  به دام انداختن تک تک کبوتر ها ،گروه مداخله گر وارد عمل شدند . با پوشاندن سر و صورت خود با نقشه قبلی و محاصره انها وارد عملیات شدند . اول با تغییر صدا به حمله ناگهانی بشکل راهن شبانه پرداختند زیر نور ماه در افق کم فروغ ماه بچه ها سر به بیابان نهادند و هر کدام بسویی پراکنده و با جیغ و داد شبانه فراری شدند . هدف نهایی بدام انداختن مقصر اصلی بود . انقدر او را دنبال کردند تا او تسلیم و به  محض  زمین افتاد ن با شلاق و ترکه از سه طرف  و صدای غیر طبیعی او را ترساندند . گاهی بطور مصلحتی شلاق بر او وارد کردند طوری که داد و فریاد میزد بی انصافها چرا کتک میزنید انها هم بدون جاری کردن کلامی به کتک نرم نرمک ادامه دادند تا او بطور خوش انصافی تنبیه مناسب شد  و  بعد به سمت مخالف مسیر خود فرار  و او را رها کردند . وقتی به دهکده و منزل رسیده بودند همه خبر دار شده بودند که گروه معلم و بچه ها مورد حمله   (افراد غریبه )راهن قرار گرفته اند همه ندای بیدار باش زدند تا به همکاری انها بشتابند اما متوجه غیبت مردان خود شدند . انها هم با شلوغ بازی و  حمله صوری به شکل حمله و تعقیب و گریز وانمود کردند که  راه ورود راهن را به دهکده بسته و حمله نهایی را بر انها وارد و انها شکست خورده و راه فرار در پیش گرفتند . تا ساعتها بعد اقا معلم افتان و خیزان و نالان به سختی وارد محدوده دهکده شد همه بیداران شب به استقبال وی رفتند و او را که از نواحی پا و پشت و کمر اسیب و  جراحت دیده بود  با کمک اهالی  به اتاق خود  منتقل کردند و انوقت مادر بزرگان و افراد با تجربه پنبه داغ و  پیه زردچوبه ،داروهای گیاهی و مرهم ( بر زخم  ، کوفتگی )بسیار برایش ساختند و دردهای او را التیام موقت دادند با همان عملیات باز دارنده صوری صید کبوتر  بشکل نا محوس طوری تنبیه شد که یک هفته در رختخواب از شدت درد و کوفتگی رنج میبرد .با باز یافتن سلامتی خود ترجیح داد که دهکده را برای همیشه ترک کند علت را نا امنی منطقه در شبهای مهتاب بیان میکرد در حالی که تنها این اتفاق فقط برای او افتاده بود اما به قیمت تلف شدن  صدها پرنده بی گناه، بهتر که از ان محله کوچ کرد و به تدریس در مکتبخانه پایان داد . دوباره روز از نو و روزی از نو مردم کم جمعیت دهکد ه و سیاه چادر ها   عاشق درس و سواد  در پی جستن معلم جدید برای دانش اموزان خود به تکاپو افتادند و دست به دامن با نفوذ ترین فرد فامیل شهری خود شدند . تا رسیدن معلم جدید زمستان بسر آمد و زمان کوچ مجدد و ترک دهکده به سمت ییلاق فرا  رسید . نظر اهالی به عملکرد معلم خانگی این بود که نقش معلم علاوه بر کشتار جمعی پرندگان خطر سقوط و مرگبار دانش اموزان و نیش زدن مارهای سمی کویری مزید بر علت برای پیشگیری حرف اول را میزد . اخرین فرد باقی مانده از ان مکتب خاطره انگیز  کلاس درس و مکتبخانه  و اخرین شب صید کبوتر پس از 80 سال عمر سرانجام در سال 1385 دار فانی را وداع گفت . یادشان گرامی و روحشان شاد . از مطالب یادگیری دانش آموزان از یادگار تعلیم آن معلم شمارش اعداد به طرز دیگری نسبت به علم ریاضی امروزه میتوان اشاره کرد .برای شمارش اعداد و ارقام سنگین چنین میشمردند : اعاد ، معاد هشرات ، اعاد هزار ، معاد هزار ، هشرات هزار شعرهایی در مورد ایران ان روز که میگفتند با با جان خرابه های ری نزدیک تهران است و .با پوزش فراوان از آن معلم و تمامی معلمان زحمتکش که متعهدانه به امر با سواد کردن انسانها مشغول بوده و هستند . به احتمال زیاد آن معلم عزیز در قید حیات نیستند . روحشان شاد باد به امید سلامتی همگان





 )



به نام خدا

هزار داستان:

از تو زایم بتو خندم

تاریخ نگارش و تدوین 3/8/99


طبق معمول کم و کاستی ها را چه خواسته و ناخواسته ببخشید !

دو دانش آموز روستا زاده به قصد ادامه تحصیل و گذراندنتحصیلات دبیرستان به یک شهر دور از ولایت خود مهاجرت و سفر کردند . از ابتدایورود به شهر و دیدن مظاهر پر زرق و برق که تاثیر فراوان بر آنان گذاشته بود بکلیتغییرات اساسی در روند زندگی روزمره ایجاد کردند . در مدت کوتاه اقامت در محله ایفقیر نشین دست به اقدام جدی تر زدند و محله خود را تغییر دادند . واز ان محله بهمحله ثروتمندان و ساختمانهای گران قیمت در لابلای قشر مرفع جامعه منزلی اختیار واجاره گرفتند . در این مدت در برابر همسایگان و کسبه  بازاریان و مردم محله و نزد دکان داران هم جواربر حسب توافق دو نفره  چنین وانمود کردندکه ما از اهالی ثروتمند و والا مقام منطقه روستایی هستیم که کسی بر گرد ما همنمیرسد . پدر  ما کارخانه دار و از اهالی محترم و پولدار است که در محلات  دور و نزدیکلنگه ندارد و از این قبیل شعار های تهی و گزافه گویی های اغراق امیز در گوش دوستانو همکلاسی ها پیوسته می خواندند و  سعی بر بالا بردن رتبه و مقام و درجه خود و خانواده بودند .ما در  مرتبه و جایگاه اجتمایی  بینظیر  هستیم . در تظاهر  مقام خانوادگی خود  را مرتب افزایش میدادند . علاوه بر شعار با ولخرجی های بیمورد واسراف در میان هم سن و سالان خود در تفریحات و سفرهای درون و برون شهری و پارک وسینما و در سالن های پذیرایی به قصد نهار وشام همراه با دوستان و همکلاسی ها خرجهای بی اندازه راه انداخته بودند و کاری هم به منبع نا توان مالی خانواده نداشتند .دو برادر یکی کوچکتر ازدیگری   بود ، مرتب برادر بزرگتر را تهدید به تحریم مالی وپول تو جیبی خورد و خوراک و سینما و گردش در شهر می کرد  و  با حرف های بی اساس و  تحمیل بر او ضمن جلوگیری از لو دادن وضع خانواده گی  خود   باید رعایت اصول یاد آوری شده را دقیقا بجا آورد، والا از خیلی چیزها محروم خواهد شد   . او بنا چاربمانند موم در دستان برادر کوچکتر میچرخید و کاملا انعطاف پذیر و مصلحت اندیش بهچیزی بجز سخنان برادر کوچک خویش در مورد چیز دیگری سخن نمی گفت . از بی رونقی زندگی واقعیخانواده و در آمد ناچیز و اندک پدر برای گذران زندگی به او اخطار میداد که در صورتهمراهی نکردن با وی، تمام هزینه های  مورد احتیاج در زندگی شهری   رااز او دریغ خواهد کرد . مدتی سپری شد و اوضاعمالی ان دو برادر ته کشید .اما تا رسیدن چند روزه پول از خانواده در روستا باید صبر میکردند. بلکه با رویه پیشگرفتن و شعار  دادن وضع خوب زندگی جور در نمی آمد ناچارا دست به قرض از کانالهای دیگر زدند تا ان وضعیت را همچنان حفظ و جبران  کنند . دوباره ادامه ولخرجی بی حساب و کتاب رتبه و مقام پوشالی خانوادگی خود را بظاهر در انظار مردم و کسبه و دوستان مدرسه را همچنان ثابت قدم در زندگی جلوه دادند . تا کی این وضع ادامه خواهد یافت بستگی به سرازیر شدن پول و وضع مالی چند باره از خانواده خود بستگی داشت . با وصف خود دوستان فراوانی دور و بر خویش جمع میکردند . اگر مجال داشت کل شهر را به شام و ناهار همیشگی دعوت میکرد . باید نزد همگان در این تفکر داشتن مال و منال کافی محبوب و در سطح عالی بنظر بیاید . در تفکر اضافه کردن رتبه خانوادگی بسیار مصر  بود و هر گز دست بردار نبود . با سفارش مبلغ پول درخواستی بیشتر از  خانواده ، بخصوص  پدر مرتب پول طلب میکرد. پیام داد که زندگی در شهر هزینه فراوانی دارد پدر جان کوتاهی نکن . بیچاره پدر و مادر و خواهران زحمت کش از آنطرف برای اعضای خانواده در غربت غصه میخوردند و نگران خواب و خوراک و آنها بودند . اما از سویی خانواده خوشحال از ادامه تحصیل فرزندان خود و نیل به پیشرفت انها از هیچ تلاشی در راه زندگی و تحصیل انها کوتاهی نمیکردند . از نظر مالی انها را مرتب در هر وضعیتی حمایت میکردند . تا با تحصیلات عالیه برسند و کمک حال خانواده در اینده باشند . ولی انها در شهر به تنها موردی که توجه نداشتند درس و تحصیلات و مدرک و مدرسه بود . باری پدر در اخرین بار متوالی از درخواست انها برای پول خیلی نگران شد و تصمیم گرفت از نزدیک وضع  حال و نیاز انها را برسی و مورد توجه قرار دهد . با کلی هدایا و مواد خوراکی   ، مقداری  پول روانه شهر شد . مسیر طولانی روستا تا جاده ارتباطی را با پای پیاده طی کرد و از رودخانه گذشت و به کنار جاده ارتباطی، با شهر رسید با خودرو های گذری پس از نیم روز به شهر  مورد نظر رسید . نشانه دقیقی از محل ست فرزندان خود نداشت . اما نشانی یک دوست قدیمی که پول برای بچه ها میفرستاد و هم طرف معامله و داد وستد او بود ،به مغازه دوست خود مراجعه کرد . او هم شاگرد مغازه را همراه او کرد تا به منزل استیجاری بچه ها برود . پس از وارد شدن بر در آن منزل انها اظهار بی اطلاعی کردند و میگفتند مدت 6 ماه است که انها از اینجا رفته اند و هیچ نشانی ازآنان   ندارد .دو باره به مغازه دوستش برگشت و شب را در منزل او سپری کرد فردا صبح بسوی آدرس مدرسه انها روانه شد چندین مدرسه را سر زد و سوال کرد اما انها گفتند چنین دانش آموزانی در این مدرسه  وجود ندارد . پس از چند ساعت شهر گردی به مدرسه دیگری رسید اما گفتند انها مدتی اینجا بودند و به مدرسه دیگری رفته اند. تعجب کرد قرار نبود مدرسه عوض کنند .در این تردید بود که چرا هم مدرسه و هم منزل   خویش را  تغییر داده اند . با جستجو وتلاش فراوان سر انجام مدرسه فرزندان خود  را پیدا کرد . یکراست خسته و عصبانی به دفتر و نزد مدیر آموزشگاه رفت . سراغ انها را گرفت و انها سر کلاس درس بودند .اجازه دهید زنگ کلاس تمام شود  . معلم در حال تدریس درس ریاضی میباشد . بعد از  زنگ تفریح آنها را صدا میکنم . با آرامش و آسودگی در حیاط مدرسه گشت و گذاری داشت تا زمان تعطیلی فرا رسید و به دفتر مراجعه مجدد کرد . مدیر انها (بچه ها ) را فرا خواند تا به خدمت پدر رسیدند . با مشاهده پدر در گوشی به او گفتند اینهمه راه  برای چه به مدرسه  آمده ی پدر !. ترا بخدا در مدرسه و حضور مدیر و معلم ها  نگو که پدر ما هستی! چرای  این را بعدا توضیح میدهیم . به بهانه ی او را به گوشه حیاط مدرسه کشاندند . انها قصد داشتند او را از مدرسه هم  خارج کنند تا بچه ها متوجه هویت  پدر شان نشوند . چون اعتقاد داشتند کسر شان و مقام انها خواهد شد .  در حالی که برای عوامل مدرسه توضیحات کامل قبلا داده شده بود و تلاش انها برای رو پوشانی موضوع شعاری انها  بیهوده بود . پدر بیچاره بی خبر از نقشه و ایده فرزندان خود آرام آرام خود را با همراهی فرزندان خود  به خارج از محوطه مدرسه رساند.  آن چیزی که بچه ها دوست داشتند اتفاق افتاد . دیگر اجازه ندادند که پدر منزل جدید و از بقیه ماجراها سر در آورد . بهر کلکی بود او را مجدا بسوی منزل و روستا ی محل زندگی راهنمایی کردند و با اطمینان به کلاس بر گشتند . پدر هم حال و هوا دستش آمده بود. با کمال  درد روحی و ناراحتی به روستا بر گشت . با خود میگفت همه  تقصیر خودم هست با تکان دادن سر در حضور خانواده  ! در عین حال که  فصل بهار تمام شد و در پایان فصل با تمام  شدن امتحانات و گرفتن کارنامه هر گز اجازه بازگشت به شهر و مدرسه را به انها نداد . هر چه  مادر التماس میکرد چرا  بچه هایم را از تحصیل باز می داری ؟حیف است . او هم صراحتا گفت، فکر می کنی  انها بچه قصدی این همه پول از ما میخواستند،قصد تغییر منزل داشتند و  به جاهای بالای شهر تردد کنند و به سینما و دعوت مفت  مجانی مرتب دوستان خود بپردازند ، که چه بشود . همه کار میکردند الا درس خواندن بفرما اینهم کارنامه مردودی انها ،باید اینجا در مزرعه زحمت بکشند نان در اورند تا مفت پولهای  بی زبان را هدر ندهند . فهمیدی زن چرا نباید به شهر بروند . در شهر حرف هایی زده اند که من پدر از گفتن ان شرم دارم بگو بچه هایم چه کار خلافی انجام داده اند کاش کار خلاق کرده بوده اند . ببین وقتی من در مدرسه کنار انها بودم و بچه ها زیر چشمی به  ما چشم دوخته بودند . انها عیب و ننگ دانسته اند مرا پدر خود معرفی کنند . او مرا نوکر یکی از نگهبانان  منازل معرفی کرده اند اینها باید مثل . در باغ و مزرعه مردم کار کنند آدم شوند. همه زحمات و ابروی مرا دارند به باد میدهند . کار کنند و به شهر ببرند و خرج انچنانی کنند . مادر با تمام قوا به گریه افتاد راست می گوید پرهام پسرم ؟ مادر بخدا مقصر من نبودم  فرهام  مرا واداشت و تهدید کرد که اگر حرفم را گوش نکنی حتی اب و غذا به تو نمی دهم مرا مجبور کرد تا از این حرفها تحویل دوستان و کسبه محل و همسایه ها بدهم . گفت بس است دیگر ادامه نده . خدا ذلیل کند هر دو ی شما را من پول جهیزیه خواهر بینوایت را تا قران (ریال ) اخر برای پیشرفت شما فرستادم شما در ان شهر به ولگردی خود می پرداختید . برید گم شوید از روبروی من دیگر دلم نمی خواهد شما را ببینم . اخر مادر است لحظه ای بعد پشیمان از گفتار خود دوباره انها را در اغوش گرفت و از افریدگار طلب بخشش کرد توبه سر داد که چه حرفها در حق جگر گوشه هایم زدم خدایا مرا ببخش . پدر بیچاره شب و روز در مزارع مردم کار میکند شما بچه جرات در حق او جفا کردید و او را از پدری خود خلع کردید . عجب بچه های پر رویی هستید به چه جراتی این گونه رفتار کردید خجالت نمکشید از کرده نا مطلوب خود ؟ شما پسران  من . پدر نالان و گریان در این فکر است که چرا دست پروررده خودم ،مرا در نظر دیگران خوار و ذلیل و بی ا همیت شمرده اند . ایا زندگی شهری شما را به این حال و روز انداخته در حالیکه بچه های مشهدی صفر هم مانند شما برای تحصیل به شهر امده اند چرا انها چنین و چنان نشدند .هر ماه برای کمک به پدرشان عازم روستا میشوند و کار میکنند . چه مصلحتی در کارتان بود که اینهمه خود را عوضی به مردم معرفی کردید . ایا زندگی در منازل لوکس و محله های عالی شما را از راه بدر کرد یا دوستان نا باب داد میزند و  میگوید فرزندان ساده و بی غل وغش روستا یی چرا تفکر و رفتار و کردار و معاشرت خود را تغییر داده اند.به موجودات متکبر و خود خواه و درغگو و بی وجدان بدل گشته اند . سر انجام پدر با آنها اتمام حجت کرد و درجمع  عددی از همسایگان  گفت من چنین فرزندانی که پدر خود را بدون دلیل  نوکر دیگران بدانند اصلا   نمی خواهم . موافق  بودن انها و زندگی در شهر نیستم و راضی به پرداخت هزینه و احتیاجات مالی انها نخواهم بود شما کار کنید خود دانید و با پول در امد خود به زندگی دلخواه خود بیاندیشید . قرار ما روز اول ولخرجی و باغگردی و سینما و بوستان گردی و مهمانی گرفتن بیخودی نبود. همان بهتر که اگر قرار است همین روند زندگی را ادامه دهید بیسواد باشید چون با روند سواد بیشتر خرابی به خود و جامعه  و خانواده خود تحمیل خواهید کرد . بچه ها به گریه و التماس افتادند و مرتب اظهار  ندامت میکردند و به غلط کردن افتاده بودند . تنها تنبیه ساده و اندک من در مورد شما اینست که حق و حقوق برادر و خواهران شما را به پای شما دونفر نریزم . خود قادرید کار کنید و به هر سبک زندگی که خود  دوست دارید انجام دهید . حیف پول حیف مهر و محبت حیف ابرو و هویت واقعی . برادر بزرگتر به آغوش خانواده برگشت و در کنار پدر با افتخار کار کرد و امورات زندگی خانواده بهتر به چرخش در امد اما پسر کوچکتر و به قول معروف مایه شیر  و مقصر اصلی خود را به راه زد و با ناراحتی و بغض  بسوی شهر روانه شد . هیچکدام از افراد خانواده نه  سراغش را گرفتند و نه نشانی از او داشتند که مخارج زندگی برایش بفرستند . او هم سراغ خانواده را نگرفت . سال های سال گذشت روزی فردی به روستا واردشد که خود را پزشک معرفی میکرد  به نشانی خانواده و به سراغ پدر و مادر امده بود انها از انجا کوچ دایم  کرده بودند نه پدر و نه مادر در قید حیات بود خواهران هم به خانه شوهر رفته بودند و در آن دهکده نبودند  .  اما تنها پسر بازمانده  که با عصا به سختی راه میرفت در کنج باغچه پدری تک و تنها زندگی میکرد . اشک از گونه هایش سرازیر شد انگار همین دیروز بود که نصایح پدرسرم  را به سنگ نادانی می کوبید و آخرین درس زندگی عدم خودخواهی و پرهیز از دروغ و دو رویی و زندگی ابرومندانه بدون اغراق انچه هستی خود را بنما نه انچه که باید باشی . بالاخره از ماشین پیاده شد و برادر بزرگتر و ناتوان خود را در اغوش گرفت . هر دو لحظاتی بعد جاده خاکی را که سر شار از خاطرات خوب و ناگوار زندگی همراه با غم سنگین و آزار دهنده و پشیمانی  را بیاد می اورد در پشت غبار و گردو خاک راه طولانی از دیده نا پدید گشتند و برای همیشه دهکده اجدادی را ترک کردند . ایام خوش

متاسفانه در جامعه دیروز و امروز بودند و هستند افرادی که هویت واقعی خود را گم کرده و نقش پدر و مادر را هیچ می انگارند مطابق ضرب المثل معروف می گوید انگار از دماغ فیل افتاده اند .و باز می گوید از تو زایم و به تو خندم یادش رفته که از شکم همان مادری زاییده شده و با تحمل زحمات و رنج فراوان او را بزرگ کرده و در لحظه خود شناسی او را بی مقدار و نا چیز و گاهی مورد تمسخر قرار میدهد . حتما  شما هم نمونه یی از اینگونه آدمهای  بی توجه به اولیا سراغ دارید . خداوند همه گمراهان را به راه راست هدایت فرماید !بخصوص آنان که به پدر و مادر زحمتکش جفا و ظلم روحی روا داشته اند .


در مورد وضعیت جغرافیایی محل و وقوع همه رویدادها سعی شده با مقدمه ای مختصر برای تجسم بهتر و نگاه دقیق خواننده توصیف باز ارایه شده در واقع دقیقا نمی دانیم که تا چه حد و چه نسبت خوانندگان عزیز به موقعیت  داستان تسلط پیدا می کنند . و ایا انتظار واقعی محل وقوع و شرایط محیطی توصیف شده را با رویداد داستان تطابق میدهند یا شاید در ذهن برخی مقدمه بی ربط با طرح داستان باشد؟ .نوشتن و طراحی و توصیف داستان واقعی کار بس دشوار و وقت گیر و تصحیح و چندبار روخوانی و جمله بندی و بر طرف کردن خطاها بار ها و بارها بازبینی دارد و با همکاری افکار و ذهن و خاطرات چند بار بشکل دست نویس و سر انجام تایپ و غلط گیری و نهایتا به مورد اجرا و تماشا قرار میگیرد کاری خسته کننده در عین لذت باربودن (کار   نوشتن ) به همراه دارد . خیر پیش مواظب سلامتی تن و روحتان باشید .



 بتدریج  مطالب و داستانها همراه  با تصویرها به نشانی زیر منتقل میشود .به محض از کار افتادن میهن بلاگ لطفا از این نشانی در صورت تمایل همان مطالب و ادامه ان را پی گیری و دنبال فرمایید با تشکر فعلا بجای :اولاد حاجی عزیز
illha.avablog.ir


به نام خدا



سلام و درود به علاقه مندان این وبلاگ و زیر مجموعه ها  ، در صو رت عدم دسترسی به  میهن بلاگ، از طرف مسولین  ذ ی ربط به سبب مقرون به صرفه نبودن ، داستانهای  تحت عنوان هزار داستان در نشانی دیگر ادامه میابد . بعدا اعلام میگردد .
با تشکر

ابری یا آفتابی


امروز یا فردا ابری است یا آفتابی ؟سوالی در ذهن و افکار خیلی از مردم میچرخد و گاهی سبب رنجش یا شادی میشود . برخی هوا و آسمان بیکران و  نا محدود  ابری را دوست دارند و می پسندند ، اما برخی ابدا سر سازگاری با این وضع را ندارند و بدنبال روزنه ی خورشید را جستجو می کنند و از هوای صاف و بدون حتی لکه ی ابر را دوست دارند . برخی هوای و فضا و مکان مه آلود دوست دارند . برخی نسیم و حتی تند باد را وزش بی وقفه  باد را دوست دارند.عده ی سکوت طبیعت را با دل و جان قبول دارند . تعدادی دیگر هیاهوی طبیعت نم نم باران و رگبار و جل جل باران و حباب های حاصل از برخورد قطرات باران در گودالهای آب جمع آوری شده و راه افتاده را دوست دارند .برخی صدای پرندگان خوش الحان را دوست دارند دو برخی به صدای کلاغها و آواز نا موزون انها دل بسته و در ته دل رضایت مندی خویش را بر ملا می کنند . برخی هم راه  افتادن سیلاب را و بعضی آب فرو رفته در مرداب  را خوش دارند . برخی قوس و قزح را وبرخی دیگر غرش و صدای مهیب رعد و برق را در عین ترسناکی و زود گذر را دوست دارند   . چه حکمتی است که در دنیا هم شادی و هم غم و هم دوست داشتن و هم تنفر در کنار هم در دل یک موجود هست شنیدم و دیدم فردی از زیبا ترین گلها متنفر است اما اغلب مردم گل دوست دارند . مشکل بتوان با عین ظرافت و زیبایی در آفرینش گلها زیبا ترین را انتخاب کرد . پس ای خورشید بتاب و ای دریا با کمک افتاب ابر را بفرست و باران بساز و اب و قطرات هستی بخش بر این خاک و ان خاک فرو ریز و آنگاه بهر دل دیگران زود بگذر تا دل شبنم دوستان هم خوش باشد و بقدر دل و دماغ همه نعمت و رحمت عرضه دار . بهر حال آمار دوست داشتن و نداشتن از دگرگونی طبیعت سخت و دشوار است ، اما رضایت همگان متناوب و بدنبال هم کسب و اتفاق می افتد و نیاز به صبر و حوصله دارد . همچنان که بقول شاعر ایام غم نخواهد ماند و بالاخره شادی از راه میرسد. شاد باشید و بی غم  . 


بعضی از شبهای مهتاب کمتر فردی از شب های تار و برخی از ابرهای گریزان از مقابل ماه و شب های پر ستاره  صدای بی موقع جیر جیرک ها و صدای کنجشکان خیس شده و پر لرزان و برخی از سکوت شب خوش هستند . برخی هم از پرواز پرنده و برخی از چرخش ماهی در زیر آب زلال و برخی از سایه ابر ها بر زمین و گذر انها و سایه روشن لذت میبرند .













زنده یاد محمد عزیزی  از بزرگان و محبوب ترین فرد اولاد حاجی عزیز . ارسالی توسط آقای قهرمان یوسفی

شادروان مرحومه فاطمه عزیزی  از بانوان بزرگ  و محبوب اولاد حاجی عزیز
مراسم میش برون : ارسالی  اقای قهرمان یوسفی ا ز  آلبوم قدیمی اقای کریم یوسفی با  سپاس


پوشش (لباس محلی ) زیبای بزرگ بانوان اولاد حاجی عزیز - قدیمی









خطاط  عزیز قهرمان یوسفی این بیت  شعر را سفارشی با ماژیک نگارش و ارسال نموده است . با سپاس

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

دانلود آهنگ دنیای ثبت weiphinawor گچ موی هات هیوز | پکیج کامل سالن زیبایی قصر هنر GHASRE HONAR hubancawdbut ایران کارآفرین plorpatbeauball Jay's blog وبلاگ شیشه رنگی جدید