محل تبلیغات شما
illha
ارسالی:  سر کار خانم پروین کشاورزی گلهای باغچه       سپاس از بابت ارسال تصویرها ی ویژه


شیرجه مرگ آور در سه برکه ( برکه سه قلو ) : حکایت آینده

ارسالی : قهرمان یوسفی

ارسالی : پروین گلهای باغچه

روزی و روزگاری من ساکن روستا شهر آبادی در مسیر شهر های تاریخی قرار داشتم . اوایل به  اتفاق هم ولایتی ها خود به کار باغداری و جمع آوری محصولات باغی و به فصل فروش هم در حجره کوچکی دکانکی محقر داشتم تا محصولات ناچیز جمع آوری شده را به اهالی و گاهی گردشگران داخلی و خارجی خسته از راه رسیده بفروشم . مشتریان فصلی خوبی داشتم . اما فصل میوه رسانی بزودی تمام میشد و انوقت بود که دست روی دست و به بیکاری بیشتر اوقات خود دل رنجور و بیکار و بی عار بدنبال  تهیه ، البته بفکر مخارج زندگی بودم . محصولات بیشتر انگور زرین و کشمش و شیره انگور بود که دوام کوتاهی داشت و بزودی فروش ان به پایان میرسید . در واقع کار دیگری از دستم بر نمی آمد . یک روز میانه تابستان برای سر کشی به باغچه کوچک میرفتم . در کوچه باغی دیوار  پیچ خورده و باریک گلی با سایه، آفتاب گرم و هلاک کننده تابستان بار افتاده دو لنگه مرد عشایری را دیدم که بار الاغش کج و در نتیجه کف کوچه پهن بود و به تنهایی قادر به بار آن که حاوی دو لنگه گندم بود نشده . برای خرد کردن و تبدیل به آرد به آسیابی در محله ما میرفت با کمک یکدیگر کارش راه افتاد و هردو پی کار خود رفتیم . کار من تا حوالی ظهر طول کشید . در برگشت به حجره و منزل با خود گفتم سراغ مرد بروم تا ببینم کارش انجام شد یا که نه . او را با سر و وضع و لباس سفد و رخ نا معلوم در نتیجه گرد آرد دیدم . پس از اتمام کار دستی به سر و رو کشید و گرد و خاک ارد از خود بزدود و نزد من امد . خوشحال از پایان کار خود بود . بار به امانت بدست اسیابان سپردیم و یکراست به منزل ما رفتیم . پس از خستگی بدر کردن و خوراک مختصر ، مفصل به تعریف از  کار و بار پرداختیم . من که از بیکاری در رنج بودم . او بلافاصله مرا دعوت به آوردن اجناس مورد نیاز به ایل کرد تا هم سودی عایدم شود  و هم دوستان و آشنایان جدیدی برای پیشرفت کار بجویم . انوقت فکر کردم کار سخت و وقت گیر  است . ودر ضمن کمی دقت و حساب و کتاب باید بلد باشم که شاید از پس ان بر نیایم .کمی سواد قدیمی در حد چرتکه داشتم و سیاهه و حساب خود را در دفتری کهنه و قدیمی و با خطوط کشیده که تعداد اندکی قادر به خواندن ان سیاق و مدل خط  خواندن بودند .  خلاصه بار اول با جمع اوری و خرید مقادیری مایحتاج رواج  زندگی ایلی با کمک مرد ایلی خانه و حجره فقیرانه و خالی از جنس را ترک گفتم و با کوله  مقداری از کالاهای فروشی را حمل و مابقی را بر سر بار آرد دوستم نهادم .  لوازم  بر پشت الاغ دوستم  زیادی لق میخورد و با حرکت چهار پا بالا و پایین میپرید . بسلامتی به سفر نا معلوم پیش امده با شک و تردید راه افتادم . از شهرک خارج و رودخانه را پشت سر گذاشتیم و به ابتدای راه جنگلی کوهستان و راه مال رویی رسیدیم . اخر من اهل سفر و تجارت کوه و بیابان نبودم . خیلی زود خسته و بریدم . مرد همراهم با کول کردن لوازم ،من هم با دست خالی   همراه شدیم با وجود این بازهم راه شیبدار و سر بالایی دخلم را آورد و به نفس نفس زدن افتادم. در عمرم همچنین کوه و جنگل و شیب تند  راه جنگلی نه دیده و نه گذر کرده بودم . ناچار بارها را به زمین ریختیم  برای استراحت  به تهیه چای و نان و حلوا اکتفا کردیم . شب هم داشت در قلب جنگل رخ مینمود . مرد آشنا به  منطقه جنگلی حتی در  تاریکی  بود ، اولین نشانه و اخطار و خطرات کوه و جنگل و حمله حیوانات درنده را گوشزد کرد . امان از ترس و ترسویی  فرد ی به مکان و محل تردد نا شناخته  . در ذهن خود تصور کنید که در راهرو درختان جنگلی تنومند انبوه و بیشمار که  از ترکه راهی ( باریکه راه پر پیچ و خم ،)بیش مجاز به گذر نباشید . بعضی اوقات برای رد شدن از لابلای و زیر درختان می بایست سر را خم کنی و یک هو سرت به شاخه و برگ درخت بعدی فرو رود . باد از لابلای درختان از دره لوله ای شکل زوزه کشان هراس بدلها انداخته بود . خرده خشکیده علفها و بوته از خش خش گذشته با سرعت باد در تاریکی و میان درختان کهنسال در حرکت و بین زمین و هوای محل در پرواز بود . اندکی بی توجهی سر و صورت هدف قرار میگرفت .  بخصوص این جنگل زیستگاه خرس و پلنگ و گرگ و سایر درندگان هم باشد . چه حالی به آدم کوه نرفته و ندیده دست میدهد . سکته و دقمرگی کمترین نتیجه حتمی  ترس موجود بود . مرد از گفته خویش پشیمان گشته و مرا دلداری داد . انقدر ترسیده بودم که مرد هم از ترس من ترسیده و گفت اینها هر چه گفتم  شوخی  بیش نبود . نترس اینجا امنیت از همه جا بهتر و بیشتر است  . بهر حال شب را با نا خوشایندی و پشیمانی سپری کردم . خواب که ابدا نداشتم . سر دو راهی برای ادامه راه  بودم . حال  هنگام رفتن به سفر باهمراهی  دوستم هستم وای به زمان  تنهایی برگشتن چه شود . این  مسیر ترسناک در شب ،هر مسافر غریبه ای را بشدت تحت تاثیر قرار میداد .   میبایست  فکر اساسی در باره این سفر کنم .صبح بسیار زود در هنگامه شفق یا فلق بر   خلاف خواسته من راهی شدیم . چیزی نمانده بود تا شیب تند پایان پذیرد . یک ردیف چاههای کهن دیواره گرد چین سنگی عمیق   آب و جویباری با  آب روان جاری در میان دره ای فراخ و سبز چمنی بهاره و تابستانه و گشودگی دشتی باز و پهناور و ناپیدا پایان  ،روبرویمان باز شد و بغیر از بوته های کوتاه و علفهای دم اسبی هیچ درخت و درختچه ای وجود نداشت . دیواره  دورنمای  دشت روبرو هر چه  جلوتر میرفتی  مانند باز کردن دستها از بدن از یکدیگر فاصله و دور مبشدند . قلق و روند کار  و معامله را بلد بودم اما به اخلاقیات و روحیات مردم  صحرا نشین و عشایر هر گز. نه معاشرت و نه تجارت و معامله داشتم . مرد خوب و با مرام ایلی خصوصیات مردم این دیار صحرا و بیابان نشین را طوری بازگو و  در مورد آنها سخن گفت که انگار در منزل خویش هستم . نیکو اخلاق و ساده مانند کف دست و بی ریا و مهمان نواز . امان از تنفر از دو رنگی و کلک و دو دوزه بازی نتنها بیزارند بلکه طوری با شما برخورد میکنند که بزرگترین پشیمانی عمرت را میبینی . با این مقدمه وارد اولین گروه اجتماع ایل گشتم . تا دوستم ندا داد که مشهدی پیله ور است و اجناس فروشی دارد . مرد و زن دورم حلقه زدند .  همه دارو ندارم را زیر و رو و دست به دست و ور انداز و به دلخواه و نیاز هر کدام به دست مرد و زنی از روی روفرشی جمع و ناپدید گشت . تا ظهر ان روز اجناس فروشی توی هوا خریداری و تمام شد . وجه نقد در دست مردم نبود . در  صورت وم  در ازای اجناس فروخته شده انها فقط  به مبادله کالایی بسنده میکردند . در قبال ان پشم و پوست و ماست و کره و دوغ و محصولات لبنی کشک و پنیر و برخی هم کهره و بره فروشی را نام میبردند . من هم با دست خالی دفتر حساب را از کیسه بیرون کشیدم و طلب خود را سیاهه کردم . حسابم به تومان بود ولی قرار بود جنس تحویل بگیرم . قیمت اجناس انها متغییر و متفاوت بود . بین همه محصولات لبنی در دسترس تفاوت قیمت فاحش بود قیمت کره با شیر و ماست و پنیر در قبال اجناس خود افزونتر میزد . مثلا با فروش چند سوزن خیاطی اندکی پنیر باید تحویل من میدادند و این در تجارت و معامله یعنی صفر بود و سودی عایدم نمیشد . مجبور بودم لیست خرید و فروش را فقط در دفتر بنویسم بدون عایدات واقعی . سفر اول تمام شد . دوستم فکر بکری کرد . امد و با دوستان همسایه خود وارد گفتگو شد از قبال من ضمانت داد هرچه جنس و محصول فروشی دارند ، بدون پرداخت وجه تحویل من بدهند و من پس از فروش محصول یا کالا یا وجه نقد برایشان در نوبت بعدی تحویل دهم . جارچی ها در اطراف و اکناف جار زدند . جنس و محصول شما را خریدار است .  سه روز  در ایل بودم و صورت حساب مردم را ثبت و سیاهه و تحویل گرفتم . مثلا فلانی دو من کره حیوانی یک وقه پنیر و یک چارک روغن حیوانی مزه جاشیر گیاهی ، دو من کشک شور و یک من کشک با ادویه گیاهی ویژه . بهمین ترتیب دفترم پر شد از حساب مردم بدون پرداخت وجه . حال مشکل حمل و نقل و به موقع رساندن ان اهمیت داشت مبادا کره و روغن اب شود و از بین برود . همه کره را آب و به روغن تبدیل کردند . بجز دو پوست بزرگ کره که فرصت تبدیل پیش نیامد . روغن برای جابجایی در هوای گرم تابستان مناسبتر بود . در خیک و دله و کلوک ریختند و در جای خنک گذاشتند . با یاری و مدد دوستم محموله را بار تعدادی الاغ کردند و یک نفر از فامیل خود را همراه من بسوی شهر و دیار خودروانه  کردند .صبگاهی زود هنگام ساعت 4 بامداد بسختی مرا بیدار و بارها اماده حرکت ، راه افتادیم . تاکید بر ان بود که هنگامه گذر از جنگل خطر پارگی پوستها و خیک ها زیاد است با ید در برخی تنگه ها مواظب بود و بار ها را یکی یکی رد کرد . عاقبت دو تا خیک روغن و یک پوست کره از هم درید و روغنها از هیکل الاغها فرو ریخت اما پوست پنیر با وجود  دریدن بقچه پیچ ، سلامت به مقصد رسید . همه را یکجا به تاجری دیگر فروختم مزه اولین سفر پیله وری  را به شادی چشیدم . در مقابل تا یک روز تمام برای خریداری انواع و اقسام اجناس سفارشی از این دکان به ان دکان و سرانجام لیست کامل شد و حجره کوچکم گنجایش انهمه جنس را نداشت . اجناس خریداری شده جورواجور بودند و از ارسی و ملکی ودارو و ادویه جات گرفته تا سوزن خیاطی و سنجاق و پارچه و دستمال سر  و اینه و فتیله چراغ و صد نوع دیگر . اجناس بسته بندی شده  دوباره سحر گاهی دیگر با کاروانی از الاغ های باری و خالی راه افتادیم . همان وضع و حال گذشته را طی کردیم تا دوباره به مقصد ایل رسیدیم همه مردم خوشحال و در انتطار ورود اجناس و کالاهای خواسته شده بودند . با کمک دو دوستم اجناس را با ذکر قیمت در قبال محصول تحویل داده مطابقت و یکسانسازی شد . مانی و جانی و خانی و ثانی به کنار و نوبت به شانی ماری و تاری و زاری ، ناری رسید بعد متوجه شدم دوستم خلاصه اسامی را بدینصورت خلاصه  نوشته است. برای مثال بجای ماندار مانی و بجای خان احمد خانی و بهمین ترتیب تسویه حساب و رد و بدل کردن خرید و فروش انجام شد . من حالا فن تجارت  را یاد گرفته بودم از یک پیله ور معمولی با همین دو سفر کوچک با یاری مردمان مخلص و ساده و خوش نیت تبدیل به یک معامله گر حرفه ای و دوست و امین مردم شدم . هر روز عصر بوی پلو ایلی  دمی با دم پخت گیاهان معطر کوهی در لابلای دشت و دمن و جنگل و حاشیه چمنزار های ییلاق با صفا می پیچید و دور همی ها و شب نشینی ها ادامه داشت . در 4 الی 4.5 ماه توقف ایل در ییلاق بهاره و تابستانه من بیش از 40 تا 45 روز را در ایل سپری کردم و دور از خانواده بسیار میهمانی و دعوت به شام و ناهار را در چادر های  مردم گذراندم و محبت و دوستی و درس میهمان نوازی آموختم . تجربه اموختم و دوستان فراوانی پیدا  کردم .  در پاییز و زمستان منتظر بهار بودم که دوباره به سفر دوست داشتنی و شادی دل کودکان  به ییلاق بر گردم . انان دوباره منتظر  بازگشت من به ایل بودند . یا پیر زنی  همه گونه مال و ثروت داشت الا محتاج یک سوزن برای دوخت جامه نوه خود انتظار مرا میکشید . چقدر شادی بخش بود که گیوه مردی کهنسال را پیچیده در بسته بندی بندی نو و بازاری را بدست میگرفت تا بتواند در دل صحرا به تلاش و زندگی تا  همه عمر کوتاهی نکند و باغیرت  مثال زدنی  برای انجام امور روزانه خود و خانواده دمی از کار و کوشش دست بردار نباشد . من چند سال متوالی مسول خرید و فروش و فرد تام الاختیار در کلیه امور مربوط به کالاهایی بنام  دسترنج  آنها برای انتقال به بازار و فروش ان و خرید مایحتاج لوازم زندگی برای ایشان بودم . اواخر با خرید چند الاغ به تجارت بزرگتر و وسیعتر دست زدم و دیگر نام ان پیله ور ساده و دست خالی نبودم . دیگر کم کم به سن باز نشستگی و عدم توانایی، کار و رفتن در میان ایل را نداشتم با فرستادن دو نفر معتمد  دیگر  در اجرای تجارت در ایل اقدام کردم .و تا زنده بودم عشق و دوستی و رفتار خوب و برخورد مناسب و شادی و غم مردمان ایل را هر گز فراموش نکردم . بالاخره شامگاهی در همان حجره کوچک بیادگار مانده در جوار انبار های جانبی در اوج کار و تلاش و حساب و  کتاب و منشی و دوستان و یاران کهن دل از از این دنیا کندم و به دیار باقی شتافتم خبر که به ایل رسید شنیدم از نبود من فوق العاده غمگین و تا حدی عزادار شدند . همه در مواقع مناسب برای ادای احترام بسویم امدند .هرچند که دیگر دیر شده بود و انتظار  داشتم  در زنده بودنم انان را ببینم .  تا یادی از من داشه باشند .خیلی ها امدند و رفتند . خیلی ها خوش گفتند و فاتحه خواندند .شنیدم و حس کردم تعدادی هم لعنت و بدی میگفتند . سبب را جویا شدم یکی میگفت ان کفش به پایم تنگ بود و هر گز پس نفرستادم و مدت چند سالی هنوز انرا مرتب در کوچ جابجا میکنم و ان دیگری گفت حق من در فلان نقطه پایمال شده و پیر زنی گفت ان پارچه را برای هدیه میخواستم اما گران بود تا مدتها چشمم دنبال آن پارچه حریر بود ! . بازهم بگویم ، یکی گفت بابت اخلاق گله دارم هنگام ورود پای خود را بر سر و چشم من نهادی ،پذیرایی بگرمی شدی اما هنگام  ترک منزل بدون خدا حافظی رفتی . پشت سرم  هم حرف و حدیث فراوان و خوبی و بدی موج میزد و هم مال و منال بسیار گذاشتم  .حساب تسویه نشده فراوان داشتم ایا فرصت برسی نداشتم یا که دلم اندکی نیامد از دارایی خود بکاهم ؟. افسوس اینک که دلم میخواهد همه اموال دارایی خود را اول به طلبکارن و بعد به نیازمندان ببخشم اما قادر و اختیار ندارم .چون در این دنیا دیگر نیستم . بعضی اوقات فکر به گذشته دارم و بقول شاعر حال به این نتیجه رسیده ام که دیگر سودی نه برای خود و نه برای ذی حقان دارد( دیگران ) .
پیله ور و پیله و ری  و همان دوره گردی  گاهی در گویش ایلی با نام طحاف یا طافی به کسی که با چهار پا میوه و سایر نیاز مندیها را بشکل دوره گرد میچرخد و بفروش میرساند . هم اکنون در بازارچه های مرزی با حمایت قانون جدید از مزایای خاصی و با مقررات ویژه قانونی به تبادل کالا در مرزها میپردازند و امرار معاش میکنند . البته  گاری  چرخی با حیوان یا بی حیوان هم حمل میشد . اگر چه برخی معتقدند کلمه طحاف وجود ندارد و با نام طواف  با تشدید (واو ) بمعنی دوره گرد خوانده میشود . احتیاج به نظر خواهی کارشناسان در این زمینه است .  illha

نام نیک گر بماند ز آدمی          به کاز او  ماند سرای زرنگار
سال دیگر را که می داند حساب ؟  یا کجا رفت آن که با ما بود پار ؟
خفتگان بیچاره در خاک لحد       خفته اندر کله سر سوسمار
صورت زیبا ظاهر هیچ نیست      ای برادر سیرت زیبا بیار
ادمی را عقل باید در بدن          ورنه جان در کالبد دارد حمار
پیش از ان کاز دست بیرونت برد   گردش گیتی زمام اختیار 
  چون خداوندت بزرگی داد و حکم   خرده از خردمندان در گذار
نام نیک رفتگان ضایع مکن            تا بماند نام نیکت پایدار
سعدیا چندان که می دانی بگوی   حق نباید گفتن الا آشکار
گزیده ای چند بیت  از  قصیده  سعدی شاعر گرانقدر
سالم و بر قرار باشید  illha

حال من ماندم ویک عالمه فکر و خیال که چه باید میکردم که نام نیکم بماند بر قرار

نکته : در مورد شفق و فلق باید گوشزد کرد که در برخی جوامع ایلی این دو کلمه را جابجا بکار میبردند . و بعنوان غلط مصطلح جا افتاده بود . غروب واقعی و طلوع واقعی  بترتیب - شفق و فلق نام دارد که طلوع را شفق و غروب را فلق نام گذارند .


ارسالی : پروین   کشاورزی .



خاطراتی از گذشته مادر بزرگ

معدن باستانی هخامنشی

سرزمین کاریان کهن قشلاق و خاستگاه باصری کلمبه ی اولاد حاجی عزیز، جنب آتشکده و قلعه گلی کاریان g

  ,هم ,ان ,کار ,سر ,یک ,و به ,    ,و با ,و یک ,خود را

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

diffcontrecwatz پایگاه مقاومت شهید کاویانی سوخته سرا ziponvera شکار و طبیعت ایران دانلود مقاله ، کتاب ، جزوه و تحقیق forchebile مطالب اینترنتی درج آگهی شما در 100 سایت نیازمندی | تبلیغات اینترنتی | بازاریابی اینترنتی Suzanne's page A Bird In Reedy