محل تبلیغات شما

به نام خدا

داستان بعدی " داستان محاصره تعدادی از باصری ها و دو نفر آلمانی  در برف غیر منتظره در غاری در کوههای سرحد  بمدت سه شبانه روز و رویداد های مربوط

به ان -این ماجرا در حدود 50 سال قبل بر میگردد !

حکایت لنگر موتور و از دست دادن پهلوان ایل در ایل ها هم اکنون قابل مشاهده است -
  illha.mihanbiog.com
لطفا خطا ها را بر ما خرده نگیرید - هر نوع نامی  در این داستان  غیر واقعی و قرار دادیست !
illha
هزار داستان :    - illha
ماجرای زندگی یک زن دردمند-هرکجا باشی پیشانی نوشت و سرنوشت همان است که رقم خورده است :از تلاش نمیتوان

چشم پوشی کرد---آیا براستی چنین است ؟

: همانا گفته اند هر کجا باشی همان آسمان  بالای سر و این زمین زیر پا - باز هم گفته اند که وجود هر چیزی از جمله

آدم ،سنگینی ان بر زمین و روزیش دست خداست .پس با حسادت نباید نسبت به سر و وضع همسایه غبطه خورد و انتظار کمک مالی

داشت - illha


در مورد وضعیت جغرافیایی محل و وقوع همه رویدادها سعی شده با مقدمه ای مختصر برای تجسم بهتر و نگاه دقیق خواننده توصیف باز ارایه شده در واقع دقیقا نمی دانیم که تا چه حد و چه نسبت خوانندگان عزیز به موقعیت  داستان تسلط پیدا می کنند . و ایا انتظار واقعی محل وقوع و شرایط محیطی توصیف شده را با رویداد داستان تطابق میدهند یا شاید در ذهن برخی مقدمه بی ربط با طرح داستان باشد؟ .نوشتن و طراحی و توصیف داستان واقعی کار بس دشوار و وقت گیر و تصحیح و چندبار روخوانی و جمله بندی و بر طرف کردن خطاها بار ها و بارها بازبینی دارد و با همکاری افکار و ذهن و خاطرات چند بار بشکل دست نویس و سر انجام تایپ و غلط گیری و نهایتا به مورد اجرا و تماشا قرار میگیرد کاری خسته کننده در عین لذت باربودن (کار   نوشتن ) به همراه دارد . خیر پیش مواظب سلامتی تن و روحتان باشید . illha
تعداد اندکی از دختران ایل در گذشته از خانواده جدا و با مردان غریبه و خارج از ایل به ازدواج با انان رضایت میدادند .صغری خانم یکی از دختران زیبا و جدا شده از کانون خانواده از ایل به شهر بود .از کودکی یتیم  شده بود که راضی  به ازدواج  با مردی شهری و با اسم و رسم و دارای مال و منال و بسیار ثروتمند، شده بود . او زندگی شهری در غربت را قبول دار شد و از کانون اصلی خانواده پدری و فامیل جدا و کلا از انها دست شست . در واقع خیلی زود و با سن کم ازدواج کرد دارای زندگی مستقل در شهری پر جمعیت را تازه داشت تجربه میکرد . زندگی شهر نشینی گرچه دارای رفاه و آسودگی  خاطر داشت اما دلش در میان خانواده و فامیل بود . حال مدتی بود که با این سبک جدید زندگی خو گرفته بود .شو هر  صغرا مرد تاجر و متمولی بود در اوج جوانی مال و ثروت قابل ملاحظه داشت . پیوسته در ایام سال متنواب در سفر بود .  با کاروانی از این شهر به ان شهر برای امر تجارت و معامله دایم در  سفر اجباری  بود . خانم جوان در جوار خانواده شوهر  ابتدا روزگار خوبی را سپری میکرد . با تولد اولین فرزند در خانواده بزرگمنش شوهرش ،عزیز و دردانه شد و  کسی یارای سر ناسازگاری با  او را نداشت . البته حسد ورزان  پنهانی با سلاح حسد ورزی او را هدف تیر های بلا قرار داده بودند . نزدیکترین کسانش  چشم دیدن وی را نداشتند . چه باید میکرد و چه رفتاری معقولانه  باید از او سر میزد ؟  . چشم دیدن این زن جوان و زیبا را از آن جهت که بخیالشان مانند مار و افعی بر اموال خانواده چنبره زده بود را  نداشتند . کاری هم از دستشان بر نمی امد بالا سر داشت و شوهر قدرتمند و قوی با اراده و صاحب اختیار داشت  . دوری بودن شوهر صغرا  از خانواده دلیلی بر  کمرنگ شدن قدرت خانوادگی او  و تسلط بر اعمال و رفتار نزدیکان بود .البته در خفا مادر شوهر و سایرین به او حسادت شدید همراه با خشم و تند خویی ابتدا آتش درون و گاهی سر برآ ورده و هرچه در مقابلشان بود را  کم کم داشت میسوزاند و نابود میکرد . بتدریج دخالتها رایج مانند برخی اقوام در جامعه شکل عیان بخود گرفته بود و زندگی ارام و آسوده وی را تحت تاثیر شدید قرار داده بود.مهمترین عامل رو انی برخورد های علنی از همه سمت در لفافه و کنایه تا دخالتهای مغرضانه ،او را بشدت نگران و ناراحت کرده بود چند سالی بهمین منوال شکایت و نیتی نزد شوهرش ادامه داشت و آقا (شوهر ) هم با مدارا با تمام لشکر خانوادگی هر دو طرف را دعوت به ارامش و دوستی میکرد . مسافرتهای آقا گاهی به چند ماه متوالی بطول می انجامید . کار تجارت هم با وجود شغل خوب و پر درآمد، اما دربدری و آوارگی ودور ی از خانواده بدترین قسمت داستان بود  . در غیاب شوهرش گاهی اقوام و فامیل پدری هم برای دوا و دکتر و خرید به سراغش می امدند و بیشتر اوقات سرش شلوغ بود . همه اطرافیان بدور از نظارت شوهر تاجرش  بد جوری چشم طمع به مال و اندوخته بانو  دوخته بودند . با تولد  تنها و اولین فرزند آنها  اگر چه مدتی آبها از آسیاب افتاد و همه سکوت اختیار کردند ، اما سودا گران  کار خود را به نحو احسن انجام میدادند . پدر و اقوام پدری از موقعیت مالی خانم بزرگ که حالا برای خود تجربه و فوت و فن زندگی را آموخته بود از یکطرف تقاضای وجه مالی برای خرید ملک در تامین آینده او و پسرش را پیشنهاد و وصول میکردند و از طرف دیگر اقوام شوهر حریصتر و قوی تر از همه با نفوذ و بشکلی زور آزمایی بیشتر اموالی را طلب میکردند،شامل پول و طلا و اموال منقول دیگر بود. خلاصه میگفتند که تا پول داری بقربان بند کیفت بگردم دقیقا حکایت از این قرار  بود که امروزه هم چنین وضعی کم و بیش هنوز در جوامع امروزی  پیشرفته هم  وجود دارد و مواردی را میبینیم و میشنویم .بگذریم، اما بانو در میان دو گروه رقابتی سخت و غافل گیرانه گرفتار شده بود ، برای رسیدن به  گردش و چرخش نسبی چرخ بادوام زندگی خویش بخشی از در آمد خانواده را وقف یا صرف  آرامش درونی و بیرونی اعضای هر دو  خانواده بزرگ فامیل  میکرد .مدیریت میانه روی برای بقای ادامه یک زندگی بدون شکست را در پیش گرفته و با همه از جمله دوست و دشمن مدارا میکرد .  در غیاب شوهر ش ناچار برای راضی نگه داشتن آنان سهمی از هزینه ها را  میبخشید . فرزندش هم کم کم داشت پر و بال میگرفت .شاید او تنها حافظ مال و جان و زندگی او و مدافع حقوق هردو باشد . اما از اقبال بد  خود و خوش شانسی دیگران ، بقول ضرب المثل معروف آن کاسه بشکست (سبو )  انگاه دنیا گشت بکام کاسه لیسان. هر چند خانم جوان در ناز و نعمت متعادل قرار داشت و هیچ کم و کسری احساس نمیکرد، اما  بواسطه موقعیت مالی که شوهرش از بهر  تجارت در اختیارش گذاشته بود ، کمک به افراد بی بضاعت هم جزیی از زندگی در  حال تلاطم وی بود . شاید هجوم افراد و طمع ورزی به اموال بهمین سبب بخشش او بود . برای آخرین بار که شوهرش بار سفر طولانی را بسته بود و اخرین نهار را سه نفره با لذت و آرامش میل کردند یک پاییز دلسرد و مایوس  کننده بود . آخرین سفارش ها و توصیه  خود و فرزندش را قبل از ترک به شهری دور دست و خارج از دسترس گوشزد کرد که اندکی شباهت به یک وصیت نامه طولانی برای فرد بر نگشتنی به زندگی دوباره داشت .این بار آخرین ناهار و آخرین خدا حافظی در ابتدای سفر تقریبا یکساله او  همراه با کاروان اجناس تجاری بود . از بد اقبالی علامات بیماری سختی در میانه راه در هفته اول سفرش بر او عارض شد و او را بسختی زمین گیر و بستری کرد. شهری بزرگ و معروف در مسیر ادامه سفرش بسیار دور تر از مقصد و دور از مبدا سفر نوید خوشحال کننده ی برای کارونیان و دوستانش نبود . اطبا هم کاری از دستشان بر نیامد و همانجا در بستر بیماری با زندگی و زن و بچه و کاروان تجاری وداع ابدی گفت و با اندک هزینه مراسم دفن در محله معروف در ارامستانی پر زرق و برق به خاک ابدی تعلق گرفت . بناچار کاروان براه خود ادامه داد بدون مرد صاحب نام و معروف و سر شناس کاروان در مسیر همیشگی سفرهای کاری  رفت و آمد ،دیگر فرد کلیدی و راه بلد را همراه نداشتند .پس از  سالها تجارت این واقعه اسفناک رخ داد  در اوج  جوانی و تا   میانسالی و کهنسالی خیلی فاصله داشت تا این چرخ دوار زندگی را بسلامت بچرخاند .این بار رفیق نیمه را ه نتوانست سفر خود را به سر انجام برساند . در گذشت او در خاک غربت تمام رشته های  افکار خود و آینده زن و فرزند را با این وصف و حال با برخورد اطرافیان روبه تباهی خواهد رفت  . از آن جهت که بهانه و فرصت تلافی و حیف و میل دارایی او و خانواده بر باد خواهد رفت . موقعیت برای طمع ورزان بخوبی جور شد .به اصطلاح میخ طلایی  او  هم در غربت و تنهایی دور از وطن به زمین سرد کوبیده شد .

illha
مثلی ایلی میگوید ای امان از مرگ و صد امان از پس مرگ که پیش بینی میشد چه اتفاقی بر سر خانواده بی سرپرست خواهد افتاد . پس از بخاک سپرده شدن ، کاروان تجاری مملو از اموال گرانقیمت، ارزشمند  ، بدون سرپرست اموال راه خود را در پیش گرفت و نزدیک به سالی بی اموال به جمع چشم انتظاران به وطن باز گشت. تنها کار بزرگ و مهم گروه کاروانیان پس از مدتهای طولانی، رساندن خبر مرگ شوهر صغرا خانم ، بدون مقدمه و ناگهانی بود .که انها را در بهت و اضظراب ونابودی فرو برد . او  تک و تنها با فرزندی سرشار  از امید به اینده  که گمان میرفت فرزندی شایسته و سازنده  برای اجتماع  و پشتیبان مادر تنها باشد ، بیکباره از هم گسست!فشار و مشکلات زندگی و ناسازگاری امانش را بریده بود . ظلم و جور زمانه از یکطرف مرد خانه ش را از او جدا کرد و ستم و ستوه اطرافیان از طرف دیگر زندگی را بمانند زهری کشنده در حلقوم وی حیات و ادامه مسیر زندگی او و فرزندش را مختل و مسموم  میکرد . سرزنشها و زخم زبانها شنید و دم نزد محض آبرو و حیثیت خود برای تربیت فرزندش او را مصمم به ایستادگی و مقاومت در برابر طوفان سهمگین بر پا شده بر انگیخت .این رویدادها از طرف همه فامیل  که داشت او، فرزند صغیر و زندگیش  را یکجا می بلعید و سر نگونش میساخت . چه سختیها کشید و چه ملامتها . اول بدبختی او بود . شب و روزش در هم آمیخت . همه اموال و دارایی او تشتری شد . بجز اتاقی کوچک  همه را از او گرفتند و صاحب شدند .نه حامی از طرف خانواده پدری داشت ونه کوچکترین احترام و آرامش از سوی خانواده شوهرش . حتی کمی بعد  محتاج نان شب برای خود و فرزندش بود و برخی شبها سر بی شام بر زمین میگذاشت . مدتی بعد فرزندش را هم با نیرگ و کینه توزی و زور گویی ازش جدا کردند و قصدشان بریدن  تمام رشته های وابستگی به خانواده محتشم و گرانقدر و صاحب منصب اجدادی به تمام معنا بود . دستش از املاک و دارایی خانواده خود کوتاه شده بود  همان روندی که دورو بریهای نا مهربان فکر  ان را در سر می پروراندند ، پیش آمد .همین نیرنگ بازی مهم  هم براحتی عملی شد چنان جور و ستمی تحمل کرد که داشت مانند یخ ذره ذره آب میشد ،امروزش از دیروز بدتر و فردایش احتمالا ویرانتر از گذشته بنظر می امد .  باز هم  تا اخرین توان تحمل دم نمیزد و با تحمل زندگی بی فایده در کنج خانه شوهرش بسختی هر چه تمامتر دور از جماعت و  تحمل درد و رنج و عذاب، شب و روز  و ته مانده  عمر را سپری میکرد . زن جوانی که به امید صدها آرزوی زندگی شاد و لذت بخش و در کنار سایر فامیل با خوشی و خوشحالی به آینده بهتر فقط تصوری بیش نبود .  بدون دیدن فرزند خود ظلم مضاعف در حقش روا داشتند .  همه به خاطر مال و دارایی و پول بود با وجود تصاحب دارایی او، باز هم دست از ناسازگاری بر نمی داشتند . فراوان خانمهای جامعه ان روز بودند که تا سرحد مردن به زندگی ادامه میدادند . باز هم مثلی  ورد زبان آنان  بود ، دور و بریهای بد صفت و حریص بکار میبردند ،: لچک زن بیوه اولین دشمن اوست مبادا از منزل حتی  برای خرید نان  خارج شود !شدیدا  به خانم بیوه ،بال کوتاه و ضعیف گفته  و میشمردند . با همان نام و نشان بازهم زندگی با سخترین  شرایط دوران عمرش میگذشت . تا مجبور به روی آوردن به قالی بافی و تامین هزینه زندگی گردید . کم کم با تهیه پشم و نخ  هر ماهی یک قالیچه زیبا و خوش نقشه میبافت و تمام درد و رنجها و غصه خود را در هر گره به امانت میگذاشت . بتدریج زندگیش و حال و روزش اندکی بهتر و از زیر فشار هزینه زندگی خارج شد و مشتری های  خاصی برای قالیچه های خوش رنگ و نگارش در بازار پیدا شد . ماهی یک قالی از منزلش روانه بازار میشد و دوباره در انتظار مواد اولیه و بافت بعدی. تنها فردی که بدون واسطه قالیهای او را به بازار عرضه میکرد عاشق دست بافت های او،سر انجام عاشق خود  او شد و با واسطه یکی از فامیل خواستگاری ( هر چند سخت و غیر  منتظره و نا پسند از نگاه افراد بد بین و طماع )انجام و موافقت  ازدواج بسختی  از او گرفته شد . این بار  این وصلت  سبب شد وی  دو باره به خانه بخت جدید ،دوم  روانه شود  . بزودی از  بخت خوب از زیر سلطه همه افراد فامیل دو طرف خارج شد . شوهر دوم او مردی بازاری و مهربان و خوش قلب بود . چند سال متوالی با خوشی گذشت و گرچه هرگز درد و رنج روزگار گذشته را نمی توانست به دست فراموشی بسپارد اما مرد زندگی او اجازه ورود  به تالم و اندوه گذشته را از او سلب میکرد و زندگی در خوشی با جمع خانواده نو ادامه یافت .با  تولد سه پسر و دو دختر حاصل ازدواج دوم شد . بچه ها را بیاد گذشته بد و رفتار بیرحمانه فامیل خود دمی تنها نمیگذاشت و حساسیت عجیبی در پرورش فرزندان خود بخرج میداد.هرگز تا ورودی و خروجی مدرسه بچه ها را  رها نمیکرد. دیگر در حسرت  دیدن  فرزند ش ،از گذشته خبری نبود و سالها طول کشید که نه از فامیل خانواده شوهرش خبر داشت و نه از تنها پسرش که احتمالا الان جوانی رشید و بزرگ مردی برای خود بود .افراد قدیمی و فامیل دو طرف ،شاید  برخی زنده نبودند و یا سالخورده و فرتوت و قادر به راه رفتن هم نبودند . قید دیدن همه را خیلی پیشتر زده بود . با تحمیل سختی های بیشمار در حقش ، انتظار نمیرفت که از آنان به نیکی یاد کند . فکر کردن به گذشته نابود کننده ،هم فاجعه بود . از آنهمه جماعت فراوان دور و برش حتی  یک فرد و  آدم درست و حسابی نبود که با دخالت  از ظلم بسیار و ناملایمات وی بکاهد، برخی ترسو و از قدرتمندان در هراس بودند و بقیه هم به جهت طمع  به اندک سهم  یا بیشتر از دارایی  فقط خیره می نگریستند و کاری به جز چپاول اموالش  نداشتند ، ولی بدبختی های گریبانگیر او را ضمن بگردن روزگار انداختن ،بیشتر با آب و تاب نمایش میدادند . گاهی از وضع تاسف بار گذشته حال بدی به او دست میداد .  دو باره دل ستمدیده اش بفکر فرزندش افتاد. بارها در دل آرزو میکرد ای کاش جگر گوشه اش را برای یکبار میدید اگر چه دیدن او داغ دلش را تازه و غده چرکین بدبختی های گذشته را باز میکرد اما مادر بود و دلش هوای فرزندش میکرد .دیگر سرنوشت او بکلی تغییر و روند خوب و زندگی روبه روال مناسب داشت .غم و غصه ها بجز وصال تنها فرزندش در حال گذر و فراموشی بود . اما در یکی از روزهای عقد نازنین  کوچکتر دخترش در فصل شادی و گذر از سختی ها ،سحر گاهی زنگ در منزلش بصدا در آمد . با عجله دم در رفت تا در  ( درب )را گشود جوان رعنایی با قدبلند و خوش هیکل  اما رنجور و زرد گونه مقابلش ساکت و بیحرکت مانندفرد لال ایستاده بود و رویش به کوچه بود . نه حرفی میزد نه روی  بطرف مقابل بر میگرداند . خود چرخید تا رخش را ببیند تا چشم در چشم افتادند قیافه و ساختار چهره اش به پدر او  و شوهر ش شباهت عجیبی داشت . اسم و رسمش را پرسید . برای اطمینان چند سوال از او پرسید با  شنیدن جوابهای بیشتر او به اصل ماجرا پی برد هر چند در آغوش گرفتن او درد گذشته را مانند آوار بر سرش فرو ریخت، اما خجالت میکشید  هیکل نازدار  اندکی  خمیده و ناتوان او را به دیده فرزندی بنگرد . آه و افسوس چندان غم آلودی بدلش رخنه کرد که توان تحمل دیدن رخ عزیزش را با حال نزار نداشت . دو دست هوا کرد با التماس و دعای  تقاص از افرادی که از هول به چنگ آوردن ثروت خانوادگی فرزندش را به آن روز کشانده اند دردی عمدی در وجودش ریخته بودند که او را محتاج به دیگران به تمام معنا بی اراده و بسیار بدبخت و مطیع ساخته بود او را محتاج و غلام حلقه بگوش ساخته بودند تا براحتی به مقاصد خود دست بیابند. فرزندش گویا از قرار معلوم  در تهیه خوراک روزانه هم مشکل داشت  و در بدرمانند شمع سوخته فقط پوسته ای  سوخته از ان باقی بود .   قیافه فرزندی که در ذهن خود داشت با سر و وضع آشفته و نا مناسب  فعلی خیلی فاصله داشت .اولین بار بود که پس از جدا شدن از کودکی همدیگر را میدیدند و احساس دردمندی مشترک همانند گذشته دور  داشتند  .بازم در دل گفت ای کاش در ماندگی جگر گوشه ام را نمی دیدم و در حسرت زندگی و حال و روز ارزو ها او را همچنان در ذهن مجسم میکرد م . او گفت مادر جان شوهر شما مرد خوش قلب و مهربانی هست من با او وعده داشتم برای چندمین بار است او به من کمک میکند . لباس میخرد و نیاز مندیهای مرا بر طرف میکند . خدا سایه او را از سرتان کم نکند . مرد قابلی است . من که پدر  واقعی بالای سرم ندیدم لااقل اجازه بدین این چند صباح سایه اش بر سر من ناقابل هم باشد . با این همکلام شدن دل هر دو بسختی بیاد گذشته شکست .او با نا امیدی  دردناکی در پیچ کوچه پی سرنوشت خود رفت و مادر هم از حال زار فرزند بی سر و سامان خود بتنهایی  در آن لحظات ،سخت گریست . جشن و سرور تا عصر ادامه یافت تا اینکه اخرین خبر  در بحبوحه شادی، فوت تنها پسر صغرا خانم اخرین لحظات همان روز اتفاق افتاده بود .خبر فوت فرزند  امید و آرزوی اول،   او را در  وضع هولناکی فرو برد .با یاد اخرین نگاه مادر به فرزند جدا گشته در طی سالهای متوالی غم و غصه و گریه امانش نداد و همه را با اندوهی جانکاه پریشان کردو  بهم ریخت . با وجود مجلس شادی تنها جمع کوچکی از خواهران و برادران جدیدش و مادر و پدر دومش او را تا خانه ابدیش همراهی کردند . بعدها  همسر پسرش  و دو نوه نازنین او با آشنایی بر سر تربت فرزندش شناسایی شدند و دو خانواده دو باره از نسل نو و کهنه بهم پیوستند .  هم اینک وی در آستانه یکصدمین سال تولدش گاهی شعر و سروده های بینوایی غمناک سر میدهد . که مطلع آن اینست که : گاه گاهی برای گذر ایام و گذشته ها این عبارتها راهنوز زمزمه میکند :
- illha
من از ایام جوانی سودی ندیدم که میهمان آخر  را ببین چه دیدم

جوانی چه میهمان عزیزی به منزل   .سر شب آمد و شبگیر هم رفت 

من از جوانی خیری ندیدم . جوانی را هدر داده پیری را از نو خریدم
.بدور از غم و غصه باشید نازنینان

خاطراتی از گذشته مادر بزرگ

معدن باستانی هخامنشی

سرزمین کاریان کهن قشلاق و خاستگاه باصری کلمبه ی اولاد حاجی عزیز، جنب آتشکده و قلعه گلی کاریان g

زندگی ,هم ,خانواده ,سر ,میکرد ,گذشته ,او را ,و با ,را از ,از او ,را در

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کچل کردن وبلاگ آموزشی علم آمار و آمار فضایی letexrolom thernkelgtecon neldisttobbo فروشگاه اینترنتی dustzhouselle تدریس خصوصی المپیاد ریاضی- معلم خصوصی المپیاد ریاضی- 09102878521 topmop ophcrededtua