شکار نا جوانمردانه مرد ایلی در دشت صاف مثل کف دست، آهوهای زیبا و نازنین را با حقه نامرئی کردن خود اما راست راست به گله نزدیک میشد و آنوقت با فاصله کم ناله پنج تیر پران و در خون غلطیدن آهو و بقیه ماجرا . حکایت موضوع بعدی برای علاقه مندان --- این مطلب خلاصه و مفید خواهد آمد ، هرچند که شکل زیبایی ندارد اما از جنبه انسانهای منفی شنیدنی و خواندنی هم هست برای ظاهر شدن متن لطفا این رمز را وارد کنید : 1kaka20فعال میشود
Haft chah Zanguei The old memorial of Basseri , Abdolahi-Moradi(Abdoli)
نمایی از گذشته دور و نزدیک هفت چاه زنگویی - راه ارتباطی خفر-جهرم- فسا در این تصویر پیداست هنوز تردد جریان دارد - تنها یادگار گذشت زمان و گذران باصری - طایفه عبدالهی در منطقه پهناور هفت چاه - ارامستان که در بر گیرنده تعداد فراوانی از در گذشتگان عهد کهن مربوط به عرب - لر شولی جوچین -گلستانی بهارلو و سایرین بیشمار از عبدالهی باصری روحشان شاد - برخی هم به سبب گذر زمان در معرض فرسایش عوامل طبیعی و انسانی شکسته و تخریب و نا خواناست .پس در عالم گیتی سیر کنید و آثار گذشتگان خود را بیاد آورید .
illha
غریب خان تره جوانی خوش هیکل و خوش سیما بود از طایفه کلمبه ای اولاد محمود که سرنوشت بسیار دردناک و سخت برایش رقم خورد . اما شرح ماجرا : تازه نامزد کرده بود از دختران ایل . از قضا چند نفر از شتران پدر نامزدش در میانه کوچ ایل در یکی از پاییزان گذشته های دور بحدود نزدیک به70 سال قبل میرسد گم شده بود . تنها او بود به نوعی دین بر گردنش بود که شتران خانواده یار دلبند خود را هر طور شده پیدا کند و یا لا اقل ردی و اثری از بود و نبود انها بجوید . درکشاکش بار و کوچ از ایل دل بر کند و بدنبال گمشدگانش راهی دیار واپس یوردهای گذشته قدم نهاد . در برسی اولیه در اطراف دشت و بیابان منطقه بجز مشتهای خاکستر و رد جورواجور ایل چیزی دستگیرش نشد به پرسه زدن و پرس وجو ادامه داد . کمی به سمت شمال منطقه در منتهی الیه مسیر و گذرگاه ایل باصری دره ای با چاه و چشمه و جویباری دائمی با شوراب و در انتها شو ره زاری میشد که بارها در بهاران و پاییزان از انجا گذر کرده و منطقه را بخوبی میشناخت . هرجا یی بدنبال رد پای شترها جستجو را ادامه میداد . هم چنان رفت و رفت تا به منطقه مسی نیمه سیار ی رسید که جزی از املاک و مراتع بین راهی قوم عرب اطراف فسا و داراب زیست میکردند که بعدا توسط طایفه عبدالهی خریده شد و بناهای پراکنده در جوار رودخانه فصلی ساخته بودند . از جنوب به شمال و از غرب به شرق جستجو کرد تا جدا شدن رد شترها را مگر بجوید انگاه رسیدن به محل وجود گمشده ها کاری آسان و دست یافتنی بود . اما نه خبری و نه ردی بچشم خویش دید . ایل هم درست و حسابی از منطقه دور شده بود و دو سه منزلی فاصله گرفته بود با جدیت تلاش میکرد بلکه مژده و خبر خوش را هدیه به قسمتی از ایل و خانواده و یار در انتظار خود برساند اما هر چه بیشتر تلاش و گشت میزد عبث بود و بس . به گمانش شترها را یده باشند و از منطقه دور شده باشند . خسته و کوفته و گاهی به میهمانی و شب مانی در منازل قوم ناشناس دعوت میشد و همینطور چند روزی را سپری کرد نا امید و دل خسته بر بلندای تپه ای نشست و در اندیشه کار و روزگار ، چرخش و دوران زندگی تفکر میکرد . نگران از نجستن گمشدگان او را بسی رنج میداد . شاید تا ابد شرمنده صاحب شتر ها گردد و بنوعی ننگی ابدی احساس میکرد . در واقع با خود عهد بسته بود تا انها را نجوید هر گز بطرف ایل قدم نگذارد . در برابر او دنیایی وسیع از تپه ماهور های و دره های پیچ دار و نا همگون بوته زارهای بی رحم و تشنه و خشن با افتاب نیمروزی گرم و عطش آور و افق دور دست بی انتها بود که فقط غروب و طلوع آفتاب را بیشتر احساس و بچشم میدید . پیدا کردن سرنخ مال ( شتر - گوسفند - چهار پا ) فقط با رد یابی بر زمین امکان پذیر بود، از کدام سمت باید رد آن را تعقیب و به انها دسترسی پیدا کرد .از هر جنبنده ای سراغ میگرفت کاروانهای گذری و رهگذران پیاده و سواره و چوپانان و گله داران هرکه می دید در پی انها میرفت تا سراغی و نشانه ی از شترهای گم شده بیابد . کم کم در این کشمکش بی فایده آثار خستگی در او نمایان شد .دل و دست وپا بر شوراب زد و دمی پاهای خسته و جراحت بر داشته را در اب شور زد تا شاید خستگی را کمی بکاهد .خستگی درون حاصل راه رفتن و دویدن و دوندگی نبود بلکه دردی از درون داشت او را از پا در می آورد . دو باره کنار جویبار آب، آهسته روان بنشست و به سرنوشت خویش اندیشید . اگر این مشکل پیش نیامده بودو روزگار این بازی را سر من در نیاورده بود ، با فرارسیدن اولین ماه زمستان یا شاید بهار آینده بساط عروسی راه می انداختم و خانواده ای جدا به چادر های ایل می افزودم و درجوار بقیه اهالی به کوچ و مهاجرت به سرزمینهای اجدادی در کنار دو خانواده خواهم بود . حیف شد وقفه مهمی در تدارک اسباب و جمع آوری مقدمه عروسی من بد افتاد . در کنار اب احساس کرختی و ناتوانی و درد عضلانی داشت . قدمهای او سست و بی رمق میشدند . در این ولایت نا آشنا و غربت از کی کمک بگیرم با خود و با نیروی باز دارنده و ضعف شدید بشدت گلایه داشت و هم می جنگید . از ماموریت خود سر باز زد و اصلا فراموش کرد بدنبال چه آمده و به کجا میرود و از پی چه چیزی آواره دشت و بیابان شده است . نیرویی به خود القا کرد که از جای خود بر خیزد اما دو بار بزمین افتاد . دستی به سر وصورت خود کشید رطوبت دمل روی شاهرگ گردنش سرگشوده و بسوی یقه سرازیر شده بود حال چرا زخم به این تازگی نیروی فوق العاده مرا گرفته و زمین گیر شده ام نمی دانم . دیگر منای ( توانایی ) برخاستن نداشت سر را بزیر سایه بوته کوتاه علف جارویی کنار رود خانه کم خروش و آرام قرار داد تا مگر از گرمای دیر گذر نیمه پاییزی عصر گاهی آن روز بد یمن آسیب کمتری ببیند . اراده کرد خود را به تپه مجاور و در تیر رس و جاررس آبادی محلی هفت چاه زنگی برساند تا مردم بکمکش بشتابند اما توانش به آخر رسیده بود . از درون ناله درد مندی به آرامی بر لبان زرد و خشکیده اش جاری گشت . با چشمان خیره روی صورت زمین افتاده جریان آب را بی اختیار تماشا میکرد که ذرات خشک گلهای قاصدک و سایر علفهای خشکیده و از بوته جدا شده را با راحتی با خود حمل میکرد . یادش آمد زندگی او هم همانند خارهای بی اختیاریست که دم به دم جابجا و در هجوم و حمله اجل معلقی قرار گرفته است ،می دید اما هیچ واکنشی نمی توانست انجام بدهد . دوباره یادش امد که تا آخر انجام وطیفه و سر بلندی ایل و تبارش به موفقیت نرسیده و موفق به انجام قول خود نشده است . چشمانش هم کم سو و سیاهی بیشتری بر دیدگانش غالب شد . نه توان فریاد و نه جان حرکت اندام داشت و کاملا تسلیم سر نوشت شد . حالتی شبیه بی هوشی به او دست داد . مدتی زیادی از هنگام غروب و ترک افتاب از افق محله نمانده بود با برگشت گله های ساکنین از چرای روزانه گوسفندان بر سر و رویش ریختند و شروع به بوییدنش کردند. چوپان هم متوجه چیزی غیر عادی شد و بسرعت بطرف کنار رودخانه دوید .پس از دور کردن گله دید جوانی بلند بالا دراز کش بی جان افتاده و گاهی و اندکی پلک میزند . های جار و هیاهویی براه انداخت جهت کمک افراد و همسایه ها ی دور و نزدیک . اندکی نگذشت که گروهی از مردم از زن و مرد فرا رسیدند . هنوز هویتش نا مشخص بود .در وهله اول تلاش برای نجات جانش بودند . هنوز درد احساس میکرد . هرچه اب سر و رویش پاشیدند . بیفایده بود با کمک اهالی با پتو و چوب پایه -تیر چادر چهار چوبی ساختند تا اورا به منزل ببرند . عده ای میگفتند او اصلا بچه اینطرف نیست غریبه است . بعد متوجه جراحت دانه داغ گردن او شدند و بلافاصله دست به مدا وا زدند شاید جان رفته او را بر گردانند .پدر و مادر و خواهران و فامیلش در انتظار وی هستند . خیلی دلسوزی در حقش کردند . برخی ن و مردان سالخورده به زخمش عرق و دوده سوخته گز مالیدند و برخی هم در تلاش بودند که دور و اطراف و مرکز زخم او را با تیغه سرخ وگداخته ف بسوزانند شاید درد و زخم پیشروی نکند و به جان جوانیش رحم کند اما باور همه این بود که دانه داغ کارش را ساخته است و مداوا هم بحال او سودی ندارد . نا امید شدند و ساعتی بعد چشمانش گشت و رنگ از رویش پرید و با اندکی رعشه تسلیم مرگ شد و کم کم بدنش سرد و بی نبض با زندگی وداع گفت . حال در پی شناسایی و هویت او بر امدند . ن و مردانی در غیاب خانواده اش بر پیکر او گریستند و ناله سر دادند . جارچی بسوی محله چادر نشین بالا فرستادند شاید کسی از هویت وی با اطلاع باشند . چیری نگذشت در اویل شب یکی از بزرگان قوم با شتاب خود را به محل رسانید و فریاد زد چه نشسته اید او فرزند زاده ملا محمود و فرزند حاجی رسول خان و برادر حاجی خان از سران کلمبه ای و ایل باصری میباشد دو شب را در منزل ما سپری کرده و تمام شجره نامه خود و فامیل بزرگ و ایل باصری را و علت باز ماندن از ایل را باز گو کرده است . تا مدتی دیگر قصد داشت داماد شود . نامزدش در انتظار برگشت اوست . داغ اغلب مردم میزبان تازه شد و حسابی بانوان قوم عرب بر پیکرش کل زدند و مرثیه خواندند . همان شب برایش حجله دامادی بستند و منزلگاه ابدیش را درست و حسابی با پارچه رنگین و گمپل آراستند . مردم دست به یکی و متحد برای مراسم آبرومند تلاش کردند . مثل این بود که از فامیل خود فردی را از دست داده اند . فردا صبح زود همه جمع شدند و پیکرش را بر بلندترین تپه مجاور آرامستان خویش با مراسم ویژه و باور های خودی دفن کردند . سرنوشت این جوان نازنین این بوده که در میهمانی ما و در میان ما جان به جهان آفرین تسلیم کند .پس کوتاهی نکنید ن و مردان :حال که نه خواهری و مادری و نه کس و کاری بر بالینش است شما سنگ تمام بگذارید راه دور نمیرود . حتی عده ای با احترام او سیاه پوش شدند و مراسم ساده فاتحه خانی هم در منزل بر پا کردند و یاد او را در غیاب خانواده و فامیل زنده نگه داشتند . مدتی بعد قسمتی از وسایل شخصی او را همراه با سیا ه نامه فوتش به قشلاق فرستادند و مراتب واقعه در گذشت و اقدامات تا مرحله نصب سنگ بر مزارش را همچنان که بود بازگو کردند . در بهار بعد ایل با توقف کوتاه یکی دو روزه برای قدر دانی و احترام اهالی این قوم با توقف یکی دوروزه به سوگواری و قرائت فاتحه و مجلس موقت و کوتاه یادبود گرفتند و به پاس احترام به سمت منازل بزرگان هفت چاه زنگویی مراتب ادب ، بنا به رسم پیشین اعضای خانواده وی گروهی به چادر های آنها وارد شدند و ضمن ادای احترام بزودی منطقه را در هنگامه کوچ ترک کردند و زندگی هم به روال عادی برگشت . این واقعه آخرین باری نبود فردی از ایل در منطقه دیگر در گذشته بود و چندین بار اتفاق افتاده بود . اما در گذشت مرحوم غریب خان در غربت مهمترین در نوع خود بود . جستجو برای یافتن محل دفن و سنگ مرمر ساده روی آن هم طی دو مرحله به اتفاق حاج کاظم یوسفی در بهاران گذشته هم بی نتیجه ماند . روح همه در گذشتگان ایل شاد باد .
اما نکته مهم در مورد این بیماری که اصطلاحا در گویش محلی به (دونه داغ ) دانه داغ شاید دمل و جوش و یا کورک پدید آمده بر سر و گردن و سینه افراد در ابتدای ظاهر شدن بشکل دانه های حبوبات مانند نخود و لوبیا و سایر اشکال پدید و کم کم گسترش و فعالتر و بزرگتر و از درون بافتها را تخریب میکرد و راه درمان پزشکی هم نداشتند بلکه به خود درمانی ساده و شاید غیر معمول میپرداختند . این روش را اغلب در محل نیش زدگی مار و عقرب و دمل های پوستی روی حیوانات عمل میکردند و خیلی بیشتر جواب میداد . با وجود علم و اطلاع از غیر مثمر بودن آن روش که برای جلوگیری از پیشرفت ضایعه روی پوست با ابزار فی داغ و گداخته برخی زوایای دمل جراحت را میسوزاندند و شاید در صد اندکی از این نوع ساده تر ان خود بخود درمان میشد ولی اکثرا جواب نمیداد . غافل از اینکه از درون و ریشه فعال است . و سر انجام موجب فوت بیمار میشد . این بحث و گفتار از نظر پزشکی ابدا سندیت ندارد وفقط بیان و کاربرد و باور های گذشتگان بیان شده است . در این مورد نظر اطبا محترم مورد تایید و مستدل است . یکی از بدترین نفرینهای والدین بر فرزندان نا فرمان کاربرد همین عبارت دانه داغ در برخی جوامع ایلی بود . چون جانشان را به لب رسانده بودند این نفرین بد و کشنده را حواله بچه ها یا افراد ی که درد دلی سخت و جبران ناپذیر نسبت به دیگران یا فرزندان داشتند نثار انها میکردند . اولین و بد ترین و سخترین نفرین این بود که میگفتند : الهی دونه داغ تو چشات در اید یا بزند یا دقیقا راست و چپ آنرا هم نشانه میگرفتند . خدا کند ( دور از جان ) دونه داغ تو چشم راستت بزند . یا حواله سر گردن و سینه مهمترین نفرینها بود . که در طب امروزی همانا بیماری مهلک و خطرناک سرطان لعنتی باعث مرگ و میر جوامع بشری است که نمونه نزدیک به این ماجرا فراوان به چشم میخورد . سالم و سلامت باشید .illha
شادروان اقای سیف الله مرادی مرد سرشناس و معروف باصری طایفه عبدالهی (عبدلی ) عمری را به آبادانی منطقه پرداخت و سر انجام در همین ملک بدرود حیات گفت یاد او ودیگر همراهان در آرامستان هفت چاه گرامی و جاوید
سرزمین کاریان کهن قشلاق و خاستگاه باصری کلمبه ی اولاد حاجی عزیز، جنب آتشکده و قلعه گلی کاریان g
ایل ,هم ,سر ,های ,منطقه ,بی ,و در ,او را ,بود که ,را در ,و از ,باصری طایفه عبدالهی
درباره این سایت