illha
illha
این حکایت مربوط به سالهای خیلی دور نزدیک به یکصد سال قبل در وقوع یک خشکسالی وحشتناک و غیر قابل تحمل بویژه در بهار ایل ما اتفاق افتاده است . اما با وجود تلفات فراوان ناگهان ابری غیر منتظره چهره بهار را دگرگون ساخت و بهار ییلاق را سر و سامان و تلافی کرد . آن دوره نزدیک به یکسال قطره ای آب از آسمان منطقه فرود نیامده بود . در ادامه ملاحظه فرمایید . هدف رنجش و مکدر ساختن روح و روان و اوقات شریف خواننده نیست بلکه گوشه کوچکی از بلایای طبیعی حادث بر گذشتگان و تاثیر روانی آن بر حال و احوال بلا دیدگان بود و هست . اما مسیر ایل ما هم گام و مشترک در خاستگاه تاریخ کهن این سرزمین از جمله پاسارگاد و تخت جمشید و کاخ ساسان و رم کاریان بوده و هنوز هم ادامه دارد . در کتیبه های تخت جمشید به سه زبان بابلی و ایلامی و فارسی باستان در دو جانب کاخ با شکوه تالار ملل , یا بر سنگ نوشته های کاخ تچر و آپادانا و سایر کاخها از داریوش اول و خشیار شاه و اردشیر گفتار از دیو خشکسالی این بلای سخت و ناگوار آمده .بنابر این از بدو تاریخ گاه گاهی در این کهن سرزمین خشکسالی ویرانگر وجود داشته و دارد .در گذشته هم رودخانه سیوند چند بار خشکیده و برای اب شرب ایل به حفر چاه در کف رودخانه اقدام کرده اند . هم اکنون هم برای چند سال متوالی این بلای بی آبی گریبانگیر ان گردیده است علل وسبب ان را هم به نظریه کارشناسان منابع آب و خاک می سپاریم .illha
سگ بینوا وبیچاره منillha
روزگار سختی درانتظار من و همراهم بود . زندگی را با چنگ و دندان حفظ میکردیم .خشکسالی وحشتناک وبدنبالش قحطی بدی سراغمان امده بود .نهتوشه نه تنپوش مناسب نه تن و روان روبراه و سالم و نه راه پس و نهراه پیش داشتیم روزگار سر نا سازگاری برایمان رقم زده بود . سرنوشت همه با بدبختیبسختی گره خورده بود . نه قطره ابی و نه نم بارانی از اسمان منطقه فرو افتاده بود. نه جریان رودی نه اب برکه ی مانده بود . بقایای اب ها هم بو و طعم لجن گرفته بود. نه قطره ابی به زلالی اشک چشم ماهها راهی زمین شده بود . تاب و توان باخستگی فرسایشی دمار از روزگارمان در اوردهبود . زمین خشک و بی حاصل بوته ها زبر و داندانه دار و سنگها خشن و بازدارنده سرراهمان سبز شده بودند . روزگارمان با نا امیدی و دلسردی روبه فزاینده ای ساز مخالف بر ضد ما سر داده بود . لباسها نا مناسب مندرس و تاب و توان و تحرک کم بود . در نیمه بهار تنها بایک کوله توبره ای در گذرگاه سخت گذر ایلی به همراه گله پا در مسیر و چند منزل عقبتر از کوچ و یورد همچنان بی رغبت و نالانبه ادامه سفر خود میپرداختم . شادی بکلی از لب ، دل و جان رخت بر بسته بود . تنها دارییام همان کوله توبره ای بافت ایل از جنس موبا دو گلوله گلبوته پشمی رنگی اویزان در دو پهلو بود که با وجود کمی اب و نان هنوز هم بردوش خسته ام سنگینی میکرد . دشت مابین دو کوه شمشیر مانند بی انتها و راه درازبدنبال ایل دور از هر فااصله ای که فکرش را کنی عقب افتاده بودیم . تنها همراه باوفای قدیمی من سگ زرد گله پا بود . او هنوز وفاداری خود را از من دریغ یا قطع نکرده بود و پا به پایم و در کنارم راه بیابان مثل گم شده در صحرا با خستگی مفرط طی میکردیم ،وضع وحالی بهتر از من نداشت و منتطر قدمهای سست و بی اراده من بود همچنان گرسنه و خسته ،قرار بود تا ته دشت مرا همراهی کند . تشنگی هم فشار مضاعف بر پیکره موجودات دشتپیش رو اگر موجودی بود غلبه میکرد . گاهی بر خاک گرم و ترک خورده و بد قواره تکیه میکردیم و دو نفرهمی نشستیم و بلند میشدیم و ادامه راه را در پیش میگرفتیم . چشمان عسلیش به من خیرهشده بود مبادا من از راه بیراهه بروم . او بیشتر و بهتر از من راه بلد و آشنا بهچم و خم راه و گذرگاه دایمی ایل اکنون فلاکت زده بود . نمی دانستم او چه حال وروزی دارد و چه حسی و احساسی ،شاید بهبدبختی و فلاکت من می اندیشید یا فکر کمک به من داشت . اما نمی دانست چگونه .میتوانست ، چون خسته بود خود را کنار بکشد و یا توان دارد راه خود را از من جدا کند و پیسرنوشت دیگری برود . از محالات بود مرا رها سازد . در تشنگی و گرسنگی دم نمی زد .یک ضرب المثلی معروف است که میگوید : راه به رفیق خوش است حتی در درماندگی وبدبختی . گرچه ان رفیق یگ سگ وفادار باشد . کم کم اثار بلایای قحطی زده ایل پیشچشم هر دو ی ما نمایان گشت لاشه مرده و زنده و در حال جان دادن دامها که سرمایه اصلی ایل بود .بعضی وامانده ها با اخرین رمق خود بافواصل مختلف با نقشهای ناراحت کننده و پا در هوا داشتند قالب تهی میکردند . گوسفند ، بز و میش حتی چهار پا و برخی شترهای پیر و فرتوت در میان و مسیر دشت نا هموار به ردیف های نا منظم ریخته بود. لاشه کنار لاشه .انهایی که زانو زده و مانده در راه از دو روز پیش گرسنه و تشنه بازهم بیشتر و بیشتر کوچک و بزرگ پراکنده در مسیر راه و بیراههموجود بود چاره ای جز گذر نبود و الا ما هم به سرنوشت انها دچار خواهیم شد . بیمروت سگ با وجود گرسنگی چند روزه لب به مردار و گوشتهای ماهیچه ای بی صاحب و رهاشده فراوان نمیزد . تا دو دستی خوراک به او تعارفو اجازه میل داده نمیشد محال بود زبان در دهان بچرخاند و خوراک بخورد . ابدا امکانخوردن و آشامیدن در کار نبود . یعنی نه آب و نه خوراکی در کار بود .خاطره سالهای خوب و خوش گذران گذشته برای هر دو ی مابسیار آزار دهنده و حیرت آور بود .به عجیبعادت دست زده بود . از آن حیواناتی بود که سر در هر کاسه نمیکرد و کاسه لیس همنبود . قانع صبور و کاسه صبرش بی اندازهبزرگ بود که به این راحتی لبریز شدنی نبود . نزدیک به سه روز و اندی روز و قسمتی ازشب را پا به پای من راه آمده بود . هر چه از ایل مانده بود از دام و چهار پا به یمن وجود موجودات ریز روی زمین بود که تا حالتوانسته بودند هم چنان به راه خود ادامه دهند و از گرسنگی و درماندگی باز نمانند .دامهای باقی مانده از علفهای خشک و دانه های بدر د نخور و از عمق زمین خارج شده بود ،استفاده میکردند . . موری ها ان را بی مصرف محسوب میکردند ،اطراف لانه گرد و دوارمورچگان بود که انهم با نزاع و جنگ و جدل سهم قوی ترها میشد و ته مانده ان هم بکارلیسیدن دامهای ضعیف بوده است . از رد جا مانده ازاطراف لانه ها که از تمیزی میشد حدسزد که چه غوغایی بر سر تصاحب و پاک خور کردن انجا به دیده می امد . برای برخی ازدامها این ذرات خشکیده و پوسته دانه و علف فقط به منزله سدجوع بود و بس . با خود میگفتم خوش بحال مورچه های خوشبخت که ان زیر زیر ها فعلا خبری از خشکسالیو قحطی ما انسانها ندارند . و توشه چهار فصل خودشان را اماده کرده اند و بدنبال ابو غذا ولو ( در به در )نیستند . هیچ جنبنده ای از جمله موری بیرون نبود . نکند یک وقتی انها هممشکل ما را دارند . بالا خره انها هم باید توشه خود را مانند ما از روی زمین بر چیده و فراهمکنند . در این افکار گیج و مبهوت کننده بودم که آیا ایل ما در پیش رو و ما هم در تعقیب آن ،موفق به گذراندن مسیر طولانی بسوی ییلاق نا معلوم و نا پیدا در این وضع نا بسامان خواهیم بود یا نه؟ یا که در کشا کش این بازی مرگبار همه به نیستی و نابودی تلف خواهیم شد . ما به دلیل پشت سر بودن و مشاهده آخرین رد گذر ایل ،یکی یکی افتادگان و تلف شدگان را چهار چشمی می نگریستیم . اخرین بقایای ایل بودیم ،که از جمله تمام فلاکت و بدبختی و بیچارگی نتایج گرسنگی و قحطی دامهای ایلم را بیش از همه یکجا و کلی میدیدیم . انها لااقل مجبور نبودند پشت سر خود را با آه و افسوس بنگرند . اما من بناچار تمام صحنه ها را با وسعت فراوان از هر گوشه ای میدیدم و در عین ناراحتی دم نمی زدم . تا این حد تلفات را یکجا ندیده بودم . ظلم و جور طبیعت در ابعاد گسترده به نهایت رسیده و بر تمامی مسیر و رد گذر ایل حکمفرما بود ، چنانچه توصیفش سخت و غیر قابل باور بود . چیزی شبیه خواب و خیال و تصورات بد و تاثیر گذار نهایی بر دل و جان هر رگذری جانانه متبلور مینمود . از همان دستمال توشه درون کوله گاهی سبک و گاهی سنگین مقداری نان در آوردم و مشتی به گله پا و اندکی خود در کام نهادم و زبان و دندان عاجز از پذیرفتن ان بود . اب گودالهای سر راهم بسیار شور و تلخ و و بد مزه بود و غیر قابل شرب حتی نمیشد بر نوک زبان زد . بوی بد و تعفن حاصل هجوم موجودات ریز و درشت مرده و نیمه جان درون و اطراف آبهای در حال س از جمله ات و خزندگان کوچک و بزرگ روی تشنه کامامان را پس میزد . باید هر چه زودتر عجله کرد تا به آب شیرین و بهتری در دور دستها دسترسی پیدا کرد . به اندک آب مانده در ظرف فی کوله اکتفا و در گرما گرم دل و دماغ بی رغبتی برای ادامه سفر خود و همراهم در توقف کوتاهی لب تر کردیم و نفس تازه و راه افتادیم . هر دو با نوشیدن فقط جرعه ای کافی بود تا ذخیره برای شب و روز بعدی به اب برسیم . انگار که در بدترین شرایط کویرهای دنیا در محاصره بوته زار و سنگلاخ و دره های متوالی بدون شن و ماسه و نمک خود را تصور میکردیم . رفتارهای این حیوان عجیب و غریب درست همانند یک انسان مینمود . حتی با وجود عطش و له له زدن با اکراه اب را زبان میزد . تصور این بود که که تاب و تحمل او چند برابر من بود اما هیچی معلوماتی نبود که چگونه زمان بر او میگذرد . از نگاهش و سر جنباندن و دم تکان دادنش و حرکات دورانی و چرخشی همرا با زوزه ای کوتاه و ارام چیز های میگفت و من که هیچی نفهمیدم .
مصیبت یکی و دوتا هم نبود. رویه گیو ه هایم لب پریده و پاره گشتند و دوام چندانی برای همراهی من در زمین خشن و نا صاف نداشت . خواهی نخواهی تا چند قدم دیگر از پاها جدا میشد و باید گام بقیه راه را ادامه دهم . برای جلوگیری ازان مرحله از تکه های لباسم طناب مناسبی بافتم و رویه را به کفی گره زدم تا پا ها در ان نلغزند . درد برخورد سنگ و بوته به انگشتان و بغل پا زجر اور بود . پیمایش زیادی با این وضعیت جدید را از دست دادم . با خود میگفتم این بلا و درد بزرگ و سرنوشت بدتر از شوم چرا و چگونه دامنگیر ایل ما شد و همه را آلاخون بالا خون کرد .در این دیار خشک و بی آب چه بلایی بر سرمان آورد . برای اینکه بیش از این چشممان به آثار ناراحت کننده ریزش تلف شده دامها ی ایل نیافتد ، دو تایی تصمیم گرفتیم راه پیشروی آرام و درد آور خود را کمی متمایل به شمال و موازی با مسیر گذر ایل نموده تا لااقل بقایای دیوانه کننده لاشه دامهای ایل ، غصه و افکار منفی بیشتر در مغزمان نفوذ نکند تا شاهد بدبختی و بلا زدگی ایلم از این بیشتر نباشیم .illha
مصیبت یکی و دوتا هم نبود. رویه گیو ه هایم لب پریده و پاره گشتند و دوام چندانی برای همراهی من در زمین خشن و نا صاف نداشت . خواهی نخواهی تا چند قدم دیگر از پاها جدا میشد و باید گام بقیه راه را ادامه دهم . برای جلوگیری ازان مرحله از تکه های لباسم طناب مناسبی بافتم و رویه را به کفی گره زدم تا پا ها در ان نلغزند . درد برخورد سنگ و بوته به انگشتان و بغل پا زجر اور بود . پیمایش زیادی با این وضعیت جدید را از دست دادم . با خود میگفتم این بلا و درد بزرگ و سرنوشت بدتر از شوم چرا و چگونه دامنگیر ایل ما شد و همه را آلاخون بالا خون کرد .در این دیار خشک و بی آب چه بلایی بر سرمان آورد . برای اینکه بیش از این چشممان به آثار ناراحت کننده ریزش تلف شده دامها ی ایل نیافتد ، دو تایی تصمیم گرفتیم راه پیشروی آرام و درد آور خود را کمی متمایل به شمال و موازی با مسیر گذر ایل نموده تا لااقل بقایای دیوانه کننده لاشه دامهای ایل ، غصه و افکار منفی بیشتر در مغزمان نفوذ نکند تا شاهد بدبختی و بلا زدگی ایلم از این بیشتر نباشیم .illha
illha
.ادامه
سرزمین کاریان کهن قشلاق و خاستگاه باصری کلمبه ی اولاد حاجی عزیز، جنب آتشکده و قلعه گلی کاریان g
راه ,هم ,ایل ,بی ,ای ,نا ,خود را ,بود که ,ایل ما ,بود نه ,و نه
درباره این سایت